مو!
اولی ریش میگذاشت، سیبیلهایش را از ته ميزد. دومی سیبیل میگذاشت ریشاش را از ته میزد. سومی، هم ریش میگذاشت هم سیبیل. چهارمی، همه را از ته میزد. پنجمی، قسمتی از سیبیلاش را برمیداشت و قسمتی از ریشاش. ششمی، هنوز ریش درنیاورده بود و هفتمی هرگز ریش و سیبیل نداشت و کوسه بود.
بجز ششمی که منتظر بود روزی مویی بر صورتش پدیدار شود، هفتمی مطمئن بود که هرگز چنین اتفاقی نخواهد افتاد. او پذیرفته بود این نقصی است که باید همیشه به همراه داشته باشد. این نقص، برای او عذاب است و برای زنان آرزوست! صورت بی مو برای مرد بههمان اندازهی صورت پُر مو برای زن، عذابآورست. مویی که جایی زیباست در جای دیگری بهشدت نازیباست. او برای پوشاندن این نقص، باید بهگونهای رشد میکرد که چنین چیزی دیده نشود. دیگران درگیر مو گذاشتن یا برداشتن بودند اما او در بی مویی محض، بهدنبال چیزی بود تا لااقل این موضوع کمتر دیده شود. اما چهرهاش چون تابلویی بر سردر مغازهها بود هر چه میکرد، هرچه میگفت، پیش از همه صورت بیمویاش دیده میشد.
××
ریش، ریشه نیست اما میتواند حس و حال یک مرد و طبعاً یک زن را به هم بریزید. آنچنان که داشتن و نداشتناش برای این دو جنس داستانها خواهد ساخت. این یعنی مو، از دو نگاه، دو دنیای متفاوت است. حداقل در دورهای که هستیم.
صورتی که مورچه روی آن سُر بخورد تا صورتی که کلونی مورچهها، لای خرواری مو پنهان شود؛ در هر حال، هر یک به شکلی نمود پیدا میکنند. تحصیلکردهای میگفت من شبیه خارجیها اعتقادی به ریش و پشم ندارم. دیگری میگفت ریش، یادآور شکوه بزرگان هخامنشی است. آن یکی میگفت نگو ریش، بگو محاسن. مرد مؤمن با محاسن زیباترست. درویشی، ریش داشت از سر عرفان خویش. مردی ریش میگذاشت چون وقت نمیکرد بزند. یکی ریشاش را با تیغ میزد، صورتش میخارید. آن یکی اگر نمیزد صورتش به خارش میافتاد. یکی ریش را مایهی بزرگی میدانست و آن یکی منبع میکروب و کثافت.
×××
بیشتر زنان، مرد پُر مو دوست دارند و همهی مردان، زن، بی مو. از این روست که آن جملهی معروف، دیگر اینجا صدق نمیکند. چون در اینجا آنچه برای خودت نمیپسندی برای دیگران میپسندی! این یعنی زنی که از مو بیزارست از موی همبسترش خرسند و مردی که خرسند از موی خویش است بهدنبال زن بی مو است. این واقعیت عجیبی است که مو لای درزش نمیرود!