هادی احمدی (سروش):

سهراب سپهری دوستم بود. نه آن شاعر معروف و نقاش‌پیشه! بلکه فقط یک تشابه اسمی بود و چقدر هم به‌اش می‌نازید. بسیار سعی می‌کرد که شبیه او باشد. اگر اسمش قاسم فردوسی بود یا جعفر رودکی، که دیگر هیچ! حتماً ردایی بر تن می‌کرد و دستاری بر سر. پدرش کاشانی بود و هم‌فامیلی سپهری و البته عاشق اشعار آن شاعر همشهری. از این رو، روزی که سهراب شاعر از دنیا رفت، پسرش به‌دنیا آمد. فرصت را غنیمت شمرد و به عشق و یاد او، نام فرزندش را همنام آن شاعر نقاش گذاشت.

×××

سهراب، رفته‌رفته، بزرگ و بزرگ‌تر شد. با این نام چنان خو گرفته بود که خود را جدای از آن نمی‌دید. البته همه‌ی ما با نامی که داریم خو می‌گیریم ولو آنکه دوست‌اش نداشته باشیم و یا بیش از حد داشته باشیم. نام، منیت ما را نشان می‌دهد! نام، می‌تواند حس خوبی را به ما و به دیگران منتقل کند و یا برعکس. در هرحال چیزی است که ما را با آن می‌شناسند. از این روست که بسیاری از مردم، اسم و حتی فامیلی‌اشان را تغییر می‌دهند تا بهتر به نظر بیایند. زیرا نام می‌تواند بیانگر شخصیت فرد باشد و حتی انگار، نشانگر فاصله‌ی طبقات اجتماعی نیز هست. در و دیوار را که نگاه کنی تابلوهای پزشکان را خواهی دید که دست از یقه‌ی نمای ساختمان‌ها برنمی‌دارند. نوشته‌های نقش بسته بر این تابلوها مملو از اسامی به‌روز، با مسمی و زیبایی است که هارمونی دارند! شاید چون دکتر هستند باید نام زیبایی داشته باشند و شاید چون نام زیبایی دارند، دکترند!  این اتفاق در مورد اهالی هنر و موسیقی و شعر و ادبیات و دانش‌آموختگان دانشگاه‌های خارجی هم دیده می‌شود! حتی آن‌دسته که قادر به تغییر نام نیستند، از تخلص استفاده می‌کنند.

از سویی افرادی را می‌بینی که نام‌های بدترکیب و نازیبایی دارند. به‌طبع سطح زندگی و حتی عنوان شغل‌اشان هم پایین است، این‌که نامشان باعث شده چنین باشند. چندان مشخص نیست. اما در کل اسم، حتی می‌تواند در انتخاب همسر هم موثر باشد!

×××

سهراب دوستم، از داشتن چنین نامی به خود می‌بالید و لذت می‌برد. هر جایی که راه داشت با تمام اعتماد به‌نفس اسمش را عنوان می‌کرد حتی بی‌دلیل!

او بجز نام و نام‌خانوادگی و همشهری بودن، هیچ وجه اشتراک دیگری با آن شاعر مشهور، نداشت. ولی خیلی تلاش می‌کرد تا شبیه او به نظر برسد. فقط برعکس سهراب شاعر، این دوست من، هنر اندک و ناپخته‌ی دیگری داشت. کارش، خوشنویسی بود و آواز. صبح خروس‌خوان تا بوق سگ، غرق خوشنویسی‌ کردن اشعار سهراب شاعر و خوانش آنها بود و از شب تا صبح، محو تلفن همراه‌اش. می‌خواست تا تعداد دنبال‌کنندگانش را در شبکه‌های‌اجتماعی افزایش دهد. وب‌سایتی هم برای خودش راه‌انداخته بود. با این‌که چندان شهرتی نداشت اما تمام سعی‌اش را می‌کرد تا مخاطبین فراوانی را جذب خود کند. شکل و قیافه‌اش را نیز بی‌شباهت به آن شاعر نکرد. با چشمان گود رفته از فرط بي‌خوابی، صورت لاغر و استخوانی از فرط کم‌خوری و سیگار کشیدن و سیگاری و موهای شانه‌نخورده و ریشی که همیشه روی صورتش بود کاری می‌کرد تا چهره‌اش هم تماماً شبیه چهره‌ی آن سهراب معروف به نظر برسد. ریش‌اش آزارش می‌داد. مدام چنگ داخلش می‌انداخت و می‌خاراند معلوم بود. که مجبور است و در عمل انجام شده‌ای قرار گرفته که نه راه پس دارد نه راه پیش. وگرنه همه را از ته می‌زد.

هرچه بیشتر می‌خواست شبیه او باشد. بیشتر خود را می‌آزرد. هرچند خیلی خوب، ادای سهراب شاعر را درمی‌آورد. همیشه یک پیراهن یقه اسکی سفید هم شبیه او بر تن داشت. تمام اشعارش را از بر بود و او نیز چون پدرش می‌گفت عاشق سهراب شاعر است. شاید چون سهراب شاعر، همشهری‌اش بود. شاید چون بی‌آنکه انتخاب کند هم‌نام او بود. به‌هرحال همه او را سهراب سپهری صدا می‌زدند، نام دیگری هم برای صدا زدنش نبود! بی‌شک هر چیزی که مرتب در گوش آدمی خوانده شود ملکه‌ی ذهن خواهد شد! اگر این نام بر او نبود و یا اگر تشویق‌ها و علاقه‌ی زیاد پدرش نبود و یا حتی اگر همنام آن یکی نبود، شاید جور دیگری می‌شد.

بیشتر اوقات باهم بودیم و مرا دعوت می‌کرد تا غروب‌ها به زیر زمین‌ خانه‌اشان بروم تا مرا در جریان تولیدات محتواهایش بگذارد و ساعت‌ها غرق گفتگو و سیگار کشیدن می‌شدیم. آنجا را با فضای کاملاً شاعرانه‌ای تزئین کرده بود. دیوارهایش را با گونی نخی پوشانده بود و کوزه‌های گِلی، نقاشی‌های سهراب، اشعاری با خط نستعیلق به قلم خودش را روی آن چسبانده بود. به‌واقع، باورکرده بود خود سهراب سپهری است‌! گاهی که به این باور فکر می‌کردم لبخند می‌زدم و می‌گفتم خُب معلوم است که خود سهراب سپهری است! هرچند این کجا و آن کجا!

×××

سهراب، مثل او نمی‌توانست نقاشی بکشد و شعر بسراید. اما بخوبی اشعارش را با خط خوش می‌نوشت و با صدای خودش می‌خواند و منتشر می‌کرد. بسیاری از مخاطبین‌اش می‌دانستند که سهراب اصلی، سال‌هاست که از دنیا رفته. بنابراین فکر می‌کردند این فرزند یا از نوادگان آن شاعر است که در حفظ و انتشار آثارش می‌کوشد. شاید اطلاع نداشتند که سهراب شاعر، هرگز ازدواج نکرد.

تأثیر شخصیتی چون سهراب سپهری، بر او، فقط منجر به داشتن این نام و یا خواندن اشعار و تغییر ظاهرش نشد. بلکه روی اخلاق و اهدافش هم اثر گذاشته بود او شدیداً در کالبد آن شاعر معروف فرو رفته بود. حتی می‌خواست شبیه او، هرگز ازدواج نکند. گوشه‌گیر بود و با اینکه شهرت و معروفیت را دوست داشت اما چیزی نداشت برای ابزار وجود. بیکار و بی‌عار می‌چرخید. تک پسر بود و خرجش را پدرش می‌داد. دوست داشت عین آن شاعر معروف، مسافرت‌های خارجه برود که پشیزی پول برای این کار نداشت. هرجایی که توی ذوقش می‌زدند، فریاد می‌زد:"قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت به آب!" گاهی نیز که دیگران را کور و متعصب قلمداد می‌کرد می‌گفت:"چشم‌ها را باید شُست! جور دیگر باید دید!" استفاده از این اشعار سهراب شاعر، هر جایی به کارش می‌آمد. حداقل به اندازه‌ی اندکی آرامش‌خاطر خودش. همیشه این چیزها تکیه‌کلامش بود. غافل از آن‌که خودش قایقی باید می‌ساخت و چشم‌های خود باید می‌شُست و جور دیگری باید می‌دید، که نمی‌دید!

×××

تشابه اسمی برای او گاه، خوش‌یُمن بود. گاهی نیز دردسرساز می‌شد. اما عاشقانه این نام را دوست داشت. می‌گفت، حتی اگر سهراب سپهری اصلی هم وجود نداشت. از این‌که این اسم را دارد خوشحالم. می‌گفت، اسمم باکلاس است. هارمونی دارد و موزون است. هر جایی که همراهش بودم، وقتی اسمش را صدا می‌گفت، حضار فکر می‌کردند که دارد شوخی می‌کند. برخی نیز لبخندی روی لب‌هایشان پدیدار می‌شد و از اینکه ریخت و قیافه‌ی آن دو چقدر به‌همدیگر شبیه‌اند کنجکاوی زیرکانه‌‌ای، اندکی باورشان را قلقلک مي‌داد و پُرسان‌پُرسان ازش سوال و جواب می‌کردند تا دقیقاً آن دو را از هم تمیز دهند. برخی نیز خیلی خوب تحویلش می‌گرفتند. عده‌ای هم می‌گفتند حتماً از اقوام سهراب شاعر است. چند نفری هم می‌گفتند واو خدای من! کپی برابر با اصل است! و گروهی هم می‌گفتند، مرتیکه خودش را جای یک آدم مشهور جا زده!

او هرکاری می‌کرد به عشق سهراب اصلی بود. اما از خودش غافل شد. به نحوی که فراموش کرده بود که برای خودش کسی است. رفتن در جِلد یک نفر دیگر، مقداری علاقه و تشابه می‌خواهد مابقی را تشویق‌های بی‌اساس مردم برایت تثیبت می‌کنند! او ناخواسته هوادار و طرفدار سهراب معروف بود. یادش رفته بود که بادکنک، هوادار است! هواداری که طرفدار سرسخت چهره‌هاست، چه در ورزش، چه در سینما، چه در سفر، چه در هنر، چه در کار و چه بر روی دار.

×××

احوالاتش هر روز رو به وخامت می‌گذاشت. شدیداً از وضعیت جسمی و روحی‌اش ناراحت بودم. تنها دوست صمیمی‌ام بود نمی‌خواستم آسیبی به خودش بزند او سن ازدواج را رد کرده بود بیشتر از ۴۰ سال سن داشت. گوشه‌گیرتر شد و لاغرتر و نحیف‌تر.

روزی او را گوشه‌ای کشیدم و گفتم سهراب، این اداها را تمامش کن. ببین دوست من، گفتارها، رفتارها و خط زندگی چهره‌ها، ما را مجذوب خود می‌کند تا از آن چهره، در خیال خود قدیسی بسازیم که مبرا از هر نقص و خطایی است. هرچه کند و هرچه بگوید، وحی مُنّزلی که تا پیش از این بر ما نازل نشده. اوست که هدایتگر ذهن ما خواهد شد. گاه مسیری برای دلخوشی و تعلق خاطرمان می‌شود و گاه بستری برای همانند‌سازی خود نسبت به او. همه‌جا در بوق و کرنا می‌کنی و هویت او را فریاد می‌زنی. پیش از آنکه از خودت چهره‌ای بسازی نقابی شبیه او را بر صورتت زدی تا بنام و به رنگ او، هویت بگیری و این چه انتخاب و ذهنیت بدی است! چهره‌های معروف، بازیگران دنیای مجازی و واقعی‌اند و یک انسان، درست شبیه من و تو. هنر و موفقیت‌اشان، دستاورد خودشان است و نباید به واسطه‌ی چسباندن آنها به خودمان، هویت بگیریم، هویت ما، ورای نقاب دیگران است. در پی نور دیگران می‌دوی بی‌آنکه کورسویی نور از خودت ساطع شود. زیرا در این حالت، تو ناشناخته‌تر و چهره‌ها، چهره‌تر! می‌شوند. این وسط تو می‌مانی و روزگار عبثی که از دست رفت.

ببین سهراب جان، بجای آنکه یک چهره‌ی خاص برای خودمان باشیم دنباله‌رو نقاب‌های منقش دیگرانیم. هواداری چیز جذابی است اما هوادار یعنی سرگرم شدن به دیگری! هوادار، فقط یک بادکنک است که به نوک سوزنی می‌ترکد و نیست می‌شود. چون جز پوسته‌ای نازک و جز نقابی بی‌مقدار از هویت دیگری، چیزی بر صورت‌اش باقی نخواهد ماند.

تاکنون آنقدر جدی با او صحبت نکرده بودم. ازش خواستم نقش خودش را بازی کند.

اما تمام مدت، با مردمک لرزان چشمانش به‌ام زُل زده بود و چیزی نگفت. شاید حس کرد به‌اش حسادت می‌کنم.

×××

تغییر دادن کسی که سال‌ها با یک تفکر زیسته بسیار دشوارست. بنابراین راه طولانی در پیش بود او راضی بود از این ظاهر و از این اسم. از نقاب و از این شخصیت نااصل. سال‌ها با این فرم زندگی کرد. اما رفته‌رفته این عنوان مشابه و این ظاهر همانند، که قبلاً کمک‌حالش بود، یکهو شد سوهان روح و اعصابش. نمی‌دانم حرف‌های من آب روی آتش شد یا خودش به چنین نتیجه‌ای رسید!؟ شاید از نصیحتی که کردم دلخور بود ازم. شاید هم پذیرفته بود. اما بعید می‌دانستم که قبول کرده باشد چون کمتر پیدای‌اش می‌شد. جواب تلفن‌هایم را یکی در میان می‌داد و گاهی پیش می‌آمد که ماه‌ها نمی‌دیدم‌اش! چیزی که هر دو خوب می‌دانستیم این بود که او، آن سهراب اصلی نبود، حتی اگر آنقدر شبیه‌اش شود که مو لای درزش نرود! درست یک کپی کمرنگ و بی‌حاصل بود.

×××

بعد از مدتی غیب شدن، سراغم را گرفت که به دیدنش بروم. وقتی دیدمش، به‌شدت افسرده و غمگین بود اما برقی توی نگاهش چشمک می‌زد. پشت کامپیوترش نشست و در اینترنت جستجو ‌کرد. گفت، تو راست می‌گفتی. هرچه جستجو می‌کنم اثری از من نیست فقط نام سهراب سپهری مشهور پدیدار می‌شود. انگار فهمیده بود که باید خودش باشد آن سهرابی که در سپهر خودش پرواز کند. او معروفیت را دوست داشت. می‌خواست منیت‌اش را ثابت کند. می‌خواست در اولین جستجوها نام خودش را ببیند. می‌خواست همه او را به اسم سهراب سپهری خطاط و آوازه‌خوان بشناسند. بنابراین دیگر از سهراب شاعر، هیچ نگفت. محتواهای تولید شده‌ی مربوط به او کاملاً حذف کرد. آنهایی که فهمیدند او فقط هوادار بی‌فکرست از صفحاتش بیرون رفتند و اندک دنبال‌کنندگانی که داشت هم از بین رفتند. هرچه سعی‌اش را کرد موفق نشد. مشکل او این بود که تلاش‌اش را تکرار نکرد وگرنه شاید موفق می‌شد! دیگر شبیه هیچ‌کس نبود حتی شبیه خودش.

×××

سه ماه ازش خبری نبود. از جواب‌های سردش فهمیدم که تمایلی به ادامه‌ی رفاقت‌مان ندارد. پس از آن هم یکسال ندیدمش.

آخرین باری که سهراب را دیدم. روز تدفین جنازه‌اش بود. درست در سن ۴۲ سالگی، خودکشی کرد و ناکام از دنیا رفت. پدر پیرش، سوگوار فرزندش بود و یکریز اشک می‌ریخت. مدام خودش را لعنت می‌کرد که باعث نابودی فرزندش شده. با این‌که او در مرگ پسرش نقش مستقیمی نداشت. اندکی که آرام می‌شد حرفی می‌زد و باز می‌زد زیر گریه. گفت کنار جنازه‌اش نامه‌ای بجا مانده و از این‌که نتوانسته بود برای خودش کسی باشد غمگین بود. تنها چیزی که به فکرش رسیده تفاوت در روز مردن بود. شاید می‌ترسید دقیقاً در سن ۵۱ سالگی شبیه آن شاعر معروف بمیرد. مي‌خواست برای یکبار هم که شده این اجبار را به اختیار تغییر دهد! این‌گونه شاید می‌توانست شبیه خودش باشد نه شبیه سهراب سپهری!


0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x