بخاطر مغروری هیچگاه زن نداشت، بخاطر بی زنی هیچگاه فرزند و بخاطر بیفرزندی هیچگاه پدر بودن را حس نکرد. مگر غیر از این است که زندگی، سراسر یعنی احساس!؟ حس دوست داشتن، حس همسر داشتن، حس پدر بودن و حس خلق یک اثر از تبار خودت، یعنی بودی، زندگی کردی و خواهی بود. ولو آنکه مدتی بعد، از مرگ، کام بگیری. یعنی توانستی بر تنهی درختی سخت، خطی بیاندازی تا اثری ولو فانی را خلق کنی. خلق یک کپی از خودت، حداقل کاری است که در این زندگی باید کرد. هرچند میگویند کامیابی آدمی در همین چیزهاست. اما در نهایت همه ناکام به کام مرگ رفتند، تنها کسی که هرگز ناکام نمیمیرد، مرگ است! ولی لازمست در طول زندگی چیزهایی را متر بزنیم و عرضاش را عرضه کنیم تا حس نکنیم تمام عمر، خیاطی را یاد نگرفتیم. میشود خودت را هماندازهی کسی کنی حتی اگر مجبور شوی دست به اندازهات بزنی. خیاط بودن برای این چیزها خوب است. وگرنه عمر، به بطالت خواهد گذشت. همه یک سر دارند و هزار سودا. ولی برای دو پا، یک شلوار کافی است و برای دو چشم، یک عینک! این تمام زندگی است حتی اگر بدون شور باشد و بدون سرور. اما نه برای این منِ مغرور!
×××
روزی از مردی بیسواد و روستایی پرسیدم، هدفت در این دنیا چه بود؟ گفت، چند فرزند تمام ثمرهی من از زندگی است، بزرگشان کردم تا در پی ادامهی زندگی باشند! احمقانه به نظر میرسید اما عاقلانهترین پاسخ بود. حداقل از نظر خودش. به واقع نسل را باید ساخت. نسل، حتی اگر یک نسخه باشد، یک نسخه است. یک نسخهی دستنویس. اصل. بهخط کوفی و یا صوفی! و اگر در جنگ و آتش و زور نسوزد. میتوان از آن رونوشتها، نوشت؛ یا شاید هم چاپ کرد. میوه، وظیفه و هدف، تمام کاری است که درخت حیات باید بکند. حتی اگر بیریشه باشد. حتی اگر پُراندیشه باشد و یا از سنگ و شیشه. درخت بیثمر، زمین بیقمر است که نه شب مهتابی دارد، نه مهتاب بی تابی! درخت حیات، اگر میوه ندهد، نه از ثمرهاش کلاغ لذت میبَرد و نه الاغ. هرچند زاد و ولد، زندگیِ تکراری است! اما نمیشود تا آخر تنها زیست. البته که میشود؛ اما در خلوت تنهایی. در خلوت و در تنهایی. شبیه یک اسیر گرفتار در دامی که چشمش خشک شده از بس به انتظار صیاد نشسته. شبیه پرندهای که میپَرد اما در فضای بسته خانه. گاهی باید پَر کشید به آبی آسمان حتی اگر در تیررس ساچمههای سُربی باشی. نباید جَلد یک دیوار شد، نباید جَلد یک قفس شد. این، مُردن تدریجی است! اما تا روزی که زیاد، دیر نشده؛ چون دیر، زیاد میشود! ماحصل تنهایی یک چیز است حتی اگر به شکلهای مختلفی به آن رسید. حتی اگر دور و بَرت پُر باشد از آدمها، باز تنهایی. اما آدمی زور میزند تا از تنهاییهایش فرار کند. چون همیشه پرداختن به نهان، دیوانهکننده خواهد بود این را البته نه در زمان جوانی بلکه زمانی فهمیدم که دیگر دیر شده بود آنقدر دیر که نمیشد جبرانش کرد. شاید هم میشد اگر کسی را از جنس خودم مییافتم.
×××
روزی با زنی همکلام شدم. میگفت ۵۰ سال دارد. تنهای تنها. در آپارتمانی بزرگ زندگی میکرد. آنقدر بزرگ که وقت نمیکرد جز میز چوبی که پشتاش مینشست و کتاب میخواند و قهوه مینوشید را تمیز کند. چین و چروک صورتش، کم از پهنای دیوار چین نداشت. نباید آنقدر فرتوت میشد اما شده بود. میگفت جوان که بودم، گزینهها آنقدر زیاد بود که انتخاب را سخت کرد. البته گزینههای عادی. گزینههای عادی همیشه هستند تا انتخاب نکنی. شبیه پاسخهای تکراری و شبیه به هم در سوالات کنکور، که فقط گمراهکنندهاند بخاطر آنکه از گزینهی اصلی غافل شوی. دنبال انتخابهای بهتر بودم اما برای بهتر انتخاب کردن، باید بهتر هم میشدم. سالها جان کَند، درس خواند، کار کرد، پول درآورد، از جوانیاش خرج کرد تا پول پسانداز کند! خیلیخوب سرمایه جمع کرده بود، منهای تمام روزهایی که از دست داده بود! انتخابها کمتر شدند اما خاصتر و البته او نیز سختگیرتر. قبلاً فقط جوانی داشت و شر و شور، این را آلبوم عکسهایش میگفت. سالها طول کشید و او پشت کنکور بود. پس از آن، همه چیز داشت و حتی آن ایرادات خدایی را به کمک تیغ جراحی از بین برده بود، پُر بود از زیبایی و بَر و رو. افسوس هیچکس تمام آنچه را که میخواست نداشت. یکی بود ثروت داشت اما عطش جوانی را از خاطر برده بود. یکی بود آنقدر متفکر که مویی بر سرش نمانده بود. دیگری ویلان ویلاهایش بود. آن یکی ظاهرش با باطنش نمیخواند، یکی دم از دین میزد اما آزاد نبود! یکی آزاد بود اما تنها نبود. یکی هم بود تمام منطقالطیر عطار را از بَر بود اما به وادی عشق نرسید. هُدهُد بیچاره، بجای سیمرغ، تنها ماند و بیمرغ! هرچه گزینهها خاصتر شدند پاسخها نیز دشوارتر. در آخر، مجبور شد انتخابی نکند.
×××
هیچ چیزی از آن چیزهایی که او میخواست در من نبود. یک گلفروش بدون بیمه و بدون نیمه. آن نیمهی گمشده! طاس، اما نه خیلی آس و پاس، تمام ظاهر من بود که البته با باطنم بخوبی میخواند. این یعنی صداقت. صداقت شاید تنها چیزی بود که او میخواست، که البته حتی اگر به تنهایی این را میخواست، که مطمئناً نمیخواست؛ من هم نمیخواستم تا در انتهای زندگی، جستجوگر عشق باشم. شاید هم باشم اما لابلای سختیهای تنهایی و رنجهای سخت زندگی، رمق چندانی در من دیده نمیشد. یک روز که از روبروی گلفروشیام رد میشد داخل شد. پرسید، مغازه را تازه باز کردید!؟ گفتم، نه یکسال است! مشخص بود چیزی توجهاش را به این زودی جلب نمیکند. به زحمت سفیدی موهای تُنکاش دیده میشد. ازم درخواست کرد تا مرتب به گلهایش سرکشی کنم. میگفت دل و دماغ این کارها را ندارد. هرچقدر دستمزدش باشد را میدهد. از سویی دلش برای گلهایش میسوخت. فقط میخواست آنها شاد زندگی کنند بیآنکه از دیدناشان بخواهد لذت ببرد. اولین بار که به خانهی آن زن رفتم، دیدم که تمام گلخانهاش بدتر از خودش پژمرده شدند. بیشتر علفزار بود تا گلزار. هرس کردن گلها، تعویض خاک گلدانها، قلمهزدن و کاشت نهال جدید و سَم دادن به گلها، تخصصی بود که هم علمی و هم تجربی آموخته بودم. سَم دادن به گل! شبیه میل کردن زهر است به امید از بین بردن کِرم روده! در هرحال، این یک شَر ضروری است. برای کشتن مزاحمین رشد گیاه. از بد روزگار نبود که گاهی چنین پیشنهاداتی را میپذیرفتم و از این خانه و آن خانه میرفتم بلکه این گریزی بود برای تسکین تنهاییها. شاید هم از اینکه استاد این کار بودم و مرا به خانههایشان دعوت میکنند خرسند بودم. این کاری بود که هر ماه انجام میدادم.
من، هرگز زنی را رسماً در بَر نگرفتم. تا نکند بهواسطهی داشتن زن، فرزندی داشته باشم و به واسطهی فرزند، بیخود و بیجهت، خود را درگیر احساس احمقانه اما پُرمسئولیت پدری کنم و گرفتار غرایز تولید نسل شوم. میشود تنها هم خانواده بود. این انتخاب من است از جوانی تا آخر عمر. بدون دغدغهی گریههای شبانه. بدون خون دل خوردن برای خون رساندن به رگهای او و بدون آینده، هم میشود زیست. زندگی مجردی، لذتبخشترین تلاشی است که میخواهی شبیه میلیاردها انسان همفکر نباشی. یک مسیر صاف و هموار بدون پستی و بلندی. زمینم بیحاصل است.، اصلاً دنیا چه حاصلی برای من داشته که من برای دنیا داشته باشم و فرزند نداشتهام چه حاصل؟ عاقلی هست که سرش درد نکند اما دستمال به آن ببندد؟ باید خون بالا بیاوری تا بتوانی آروغ بچه را بگیری. همینکه بیدغدغه مدتی آسوده باشم و با گل و بلبل سر کنم بهتر از نقزدن زن و فرزند است. آن چنان شد که عاقبت با مجردیام ازدواج کردم. تنها چیزی که برای یک مرد کافیست غرور است. همین!
×××
وقتی گلها مرا دیدند، دوست داشتند من به کمکاشان بروم. آنها در عذاب بودند از پیچش علفهای هرز بر سر ساقههای خشک. بیزار بودند از خیمهی گستردهی شته و کرم. نه به سمت نور میرفتند و نه نور به سمتاشان میآمد. از اینکه عاجز بودند از سبز شدن نهالی نو احساس بدی داشتند. اینها را خیلی خوب میفهمیدم حتی اگر لب به سخن نرانند. باید گلفروش باشی تا زبان گلها را بفهمی. هر کسی در چیزی استاد است. یکی در ادبیات، یکی در صنعت و یکی از نجوم. او از ریاضیات زیاد میدانست، ریاضیدان شد، هرچند من خوشحالم که گلدان نشدم! آن زن نیز وقتی دید گلها را چگونه بیمحابا هرس میکنم و در چشم بههم زدنی در گلدان میگذارم در تعجب بود که چطور میشود با گل، که لطیفترین مخلوق هستی است آنقدر خشن برخورد کرد بیآنکه گلها، خرابتر شوند و یا خُردهای به دل بگیرند؟ شاید هم آنان ناراحت میشدند اما زندگی نباتی آن را نشان نمیدهد. نه! مطمئناً به این یقین رسید که غمی در نگاه گلبرگها دیده نمیشود. مشخص بود میخندیدند این را از طراوات برگها و تازگی خاک و سم و آب میشد فهمید. مرا کنار دستش نشاند. به یک قهوهی تازه دعوتم کرد. سفرهی دلش را تا انتها گشود. سفرهای که سالها بود گرهی سفتی بر چارگوشهاش، داشت خفهاش میکرد.
او بیشتر کتاب خوانده بود، بیشتر میفهمید همین باعث شد بیشتر عذاب بکشد و وسواستر شود برای انتخاب پاسخ درست! او گاو دوست داشت، پُر از گاوصندوق، موقعیت میخواست بدون شمال و جنوب، موی جوگندمی میپسندید، تنِ ستبر میخواست و نگاهِ مستور، به دنبال صداقت بود و عشق. اما همهی اینها در یک نفر نبود. همچنان که هیچ پرسشی، تمام پاسخها را در خود ندارد! انگار خودِ پرسش، سختتر از پاسخها شده بود. دوست نداشت یکی از این پاسخها را تیک بزند. ترسید از نمرهی منفی! آنقدر دست رد به سینهی همه زد که دستش مردود شد! حتی گاهی مردد بود که چرا باید به چنین پرسشی پاسخ دهد!؟ رها کردنش میارزد به انتخاب غلط. میشود تنها زیست بدون یک مزاحم، بدون حضور کسی که قادر نیست حفرهای را پُر کند. همین شد که دست آخر، دل بُرید از انتخاب. مدادش را شکست و گوشهای تنها، کز کرد و نشست. اکنون آنقدر در خلوتگاه خود با خود خلوت کرد که تکراری شده بود. از دیدن رویاش. آینهاش مدتها بود که دلزده شده بود. کسی به دیدنش نمیآمد، حتی آینه. به دیدن کسی هم نمیرفت. رُژ لبش، فاسد شده و سرمهی چشمانش، خشک و هیچ کِرِمی نمیتوانست عمق پوستش را پُر کند. کِدر بود و سیاه و آه دمادم لابلای حرفهایش شبیه روشنی ماه بود.
سالها گذشت، دیگر حتی تراش تیغ جراحی بر صورتش، کُند شده بود. پیرتر از سناش بود و سیرتر از زندگی. حتی اگر کسی هم از درِ عشق وارد میشد دیگر خود را در جایگاهی نمیدید که برایش لوندی کند، زنانگی کند و زندگی. کارش شد بندگی. بندگی افکارش، بندگی خط به خط کتابهایی که تنها همدم بیدماند. خوب میدانست که دیگر گوشتاش را کسی نمیخرد، حس میکرد بو میدهد. بوی ماندگی و درماندگی. کسی نبود، حتی اگر بود که نبود، دیگر بیفایده بود. خوب میدانست دیگر هیچگاه مادر نمیشود. یأس از یائسگیاش میریخت. نمیشد حس کند میوه میدهد، حتی اگر میوهاش بلوط باشد!
دلم سوخت از دیدنش، از حرفهایش و از گلخانهاش. میخواستم کمکش کنم. اما چه کمکی؟ او درست شبیه من بود. با این تفاوت که من انتخاب کردم که تنها باشم اما او مجبور شد که تنها باشد. او بینیاز بود. نیاز بود؛ اما نیاز، بدون او بود! تنها کمکی که کردم گوش دادن به حرفهایی بود که تاکنون به کسی نگفته بود.