هادی احمدی (سروش):

اواخر پاییز، در پرواز بازگشت از زاهدان به تهران، همسفر یک بلوچی و یک تهرانی شدم هر سه کنار هم توی هواپیما نشسته بودیم من در راسته‌ی راهرو، مرد بلوچی در وسط و آن یکی کنار پنجره جا خوش کرده بود.

تا برخاستن هواپیما هیچکدام روی خوشی به هم نشان نمی‌دادیم، طبیعی هم بود. تا کمی زیرزیرکی در هم خیره نشویم و تا چند حرکت از هم نبینیم و کمی حرف نزنیم حتی بی‌ربط، یخ این همسفری آب نمی‌شد. وجه مشترکی هم ظاهراً برای شروع گفتگو در بین ما مشهود نبود. بخصوص آنکه معمولاً زمان پرواز آنقدر طولانی نیست که نیاز باشد با کسی گرم بگیری.

مرد تهرانی، لب‌های کبودی داشت، کت و شلوار آبی کاربنی، ریش پُرفسوری، با کراواتی زرد که بر گلویش پافشاری می‌کرد، آنچنان که غبغبه‌ی شُل و آویزانش، گره کراوات را می‌پوشاند. پیش از پرواز، او را در گوشه‌ای دیده بودم که راه می‌رفت و حرف می‌زد و همزمان پیپ می‌کشید. بوی مطبوع پیپ با ادکلن و بوی عرقش چنان در هم آمیخته شده بود که نمی‌شد فهمید دقیقاً بوی چه چیزی می‌دهد، با موبایلش مرتب به مخاطب آن‌سوی خط می‌گفت:"من خودم بچه‌ی ناف تهرونم، تو اومدی…." . کله‌اش برق می‌زد و عینک آفتابی بزرگی روی چشمانش را می‌پوشاند. خوش‌مَشرب به نظر می‌رسید، در عین حال از خودمچکر! شکم بزرگی داشت به‌طوری که به سختی روی صندلی هواپیما نشست و قادر نبود کمربندش را ببندد، یک بار تلاش نمادینی کرد و منصرف شد. دقایق بسیاری گذشت تا بالاخره آن عینک را از چشمانش جدا کرد. با توجه به ظاهر و تیپی که داشت باید در قسمت بیزینس کلاس هواپیما همان ردیف جلویی که می‌توانی پاهایت را دراز کنی و یک لیوان بیشتر آبمیوه بنوشی! بنشیند اما مطمئناً وقتی در لابلای صفوف فشرده‌ی صندلی‌ها نشسته بود نشان می‌داد که همه‌ی این‌ شکل و قیافه فقط ظاهر قضیه است! و پول ردیف اول را نداشت و یا شاید هم صندلی جلویی گیرش نیامده بود.

و بلوچی، یک مرد لاغر که بلندای قدش حتی با نشستن‌اش هم باز به چشم می‌آمد، چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد که شنیده نمی‌شد جز تکان لب‌هایش که شبیه دهان ماهی باز و بسته می‌شد و همزمان مهره‌های درشت تسبیح سبز رنگ در دستش را در دور باطلی می‌چرخاند. جوان بود و لباس محلی بر تن داشت، تمیز و سفید، با ریش بلند، مجعد و ناصاف و سیبیلی که از ته زده بود؛ باتوجه به تصاویری که از داعش در ذهن داشتم چهره‌اش بی‌شباهت به آنها نبود. مشخص بود مذهبی است شاید از نوع افراطی‌اش. جدی بود. چهره‌اش، طنازی ماهیچه‌های صورت را به ارث نبرده بود.

تنگی فضای هواپیما با سه صندلی در سمت راست و سه صندلی در سمت چپ و ده‌ها ردیف فشرده در عقب و جلو، آنچنان آزاردهنده است که تیزی زانوها صندلی جلویی را سوراخ می‌کرد! حدود نیم ساعت از پرواز گذشته بود و طی این مدت هیچ حرفی رد و بدل نشد. در لحظه‌ی سرو میان‌وعده توسط مهمانداران، که باعث می‌شد غذا و نوشیدنی دست به دست توسط من به آن دو برسد، بحث گرمی توسط مرد تهرانی با مرد بلوچی داشت شکل می‌گرفت که البته من از ورود به بازی گفتگوی آنها منصرف شدم. مرد تهرانی انگار که با خودش حرف می‌زند بی‌آنکه مخاطبش ما باشیم گفت:"من تقریباً ماهی چندبار پرواز می‌کنم اما هر بار که سوار هواپیما میشم از این هنر مهندسی ساخته‌ی دست بشر شگفت‌زده میشم و همش برام تازگی داره..." رو به مرد بلوچی کرد و پرسید:"اینطور نیست؟"

مرد بلوچی خودش را به نشنیدن نزد، به مرد تهرانی گفت:"بله."

تهرانی، گویی از این تایید کوتاه، رضایت لازم را کسب نکرده. معلوم بود که می‌خواست سر گره بحث را به زور چنگ و دندان هم که شده، باز کند. شاید هم هنوز از پروازی که داشت کیفور بود و می‌خواست بیشتر لذت ببرد و شاید از همسفری که تمایلی به هم‌صحبتی ندارد خرسند نبود و یا عذاب هیکل چاقش را در مکان تنگ می‌خواست از یاد ببرد و یا شاید هم می‌خواست او را درگیر چیزی بکند که مجبور شود بحثی به راه بیفتد که مورد انتظارش است، به‌همین‌خاطر با کنایه گفت:"شما چی؟ لذت می‌برین از این ساخته‌ی دست بشر یا هنوز درگیر فرستادن صلوات با تسبیح هستین!؟"

انگار تیرش به هدف خورد، بلوچی لبخند تلخی زد و گفت:"پرواز با هواپیما در قبال پرواز معراج پیامبر چیزی نیست!"

همه چیز برای یک بحث که نه، برای یک دعوای لفظی و عقیدتی مهیا بود. یک طرف مرد پُرحرفی بود که ضددین بودنش مشخص بود، لااقل در گفتارش که ابایی از ابراز کردنش نداشت و در طرف دیگر، مرد آرام و متدینی بود که می‌خواست پاسخ هر چیزی را بصورت دینی بدهد. بخوبی مشخص بود که مرد تهرانی دل پُری دارد و شکل و ظاهر همسفر کنار دستی‌اش ذهنش را درگیر کرده، به هر قیمتی سعی داشت سر به سرش بگذارد. لقمه‌ای را درسته در دهانش گذاشت و با دهان پُر گفت:"معراج!؟ الان معراج پیامبره که شما رو از زاهدان می‌بره تهران!؟ دَم این خارجیا گرم اگه هواپیما نمی‌ساختن باید هزار ساعت با الاغ راه می‌رفتید تا به مقصد برسین. خارجی‌های بلاد کفر... مسخره‌اس که اونایی که میگن بلاد کفر خودشون سوار ساخته‌های دست اونا میشن...." مشخصاً روی سخنش با او بود، با اینکه شاید مذهبیون بلوچی از ترکیب بلاد کفر استفاده نکنند و بجای الاغ از شتر استفاده کنند، در کل، این پاسخ بیشتر شبیه زدن یک مشت توی صورت او بود تا پاسخ به حرفش!

بلوچی طعنه‌ی او را در ظاهر به دل نگرفت، به آرامی میان‌وعده‌اش را خورد و با صبری کُشنده که انگار منتظر واکشی بهترین لغات از مغزش بود تا نثار آن مرد کند، گفت:"این هواپیما خیلی هنر بکنه چند هزار پا بالا میره، که ساعاتی طول می‌کشه. حتی بگیم سفینه‌اس، حداکثر می‌تونه تا مریخ میره... اونم ماه‌ها طول میشه بیشتر از این مسافت چطور، میره؟"

تهرانی ابروهایش را بالا انداخت و گفت:"کمه؟ شما مسلمونا هم یه چیزی بسازین همینقد بره بالا بسه..."

بلوچی بی‌آنکه منتظر این پاسخ باشد گفت:"مگه شما مسلمون نیستین؟ اگه باشی می‌دونی که پیامبر عظیم‌الشان‌مان هفت آسمان رو رفت و برگشت اونم توی یه چشم به‌هم زدن، اونم بدون هیچ وسیله‌ی پروازی..."

تهرانی با گره کراواتش اندکی بازی کرد و گفت:"بله، رفت و برگشت، اما خودش تنها... حداقل خوبیِ سازند‌گان بلاد کفر اینه که یه چیزی می‌سازن که همه‌ی مردم دنیا باهاش پرواز کنن نه مث پیامبر شما که فقط خودش تونسته باهاش بره هفت آسمون."

دین‌زده بودن مرد تهرانی به‌وضوح مشخص بود شاید هم دنبال یک پاسخ روشن برای پرسش‌های عقیدتی ذهنش می‌گشت. معمولاً آدم‌ها چیزی را که به تمسخر بر زبان می‌رانند دقیقاً همان چیز، مهمترین دغدغه‌ی ذهنی‌اشان است. منم مشتاق، نظاره‌گرشان بودم و حرف هر دو را با تکان دادن سر، تایید می‌کردم بی‌‌‌آنکه کاملاً موافق هر کدام از آنها باشم، می‌خواستم فقط در جمع‌اشان نقش شنونده‌ی حاضر را ایفا کرده باشم. شاید من هم دنبال پاسخ چنین پرسشی بودم و شاید از شروع چنین بحثی بدم هم نمی‌آمد به‌هرحال شنیدن حرف‌های دو ذهنیت متفاوت می‌توانست سرگرم کننده باشد حتی اگر تماماً حرف مفت باشد! برای تحمل کردن فضای تنگ صندلی‌های هواپیما، خواندن مکرر برگه‌ی نجات در مواقع اضطراری حوصله‌ سربر بود.

بلوچی آه بلندی کشید و گفت:"این کم سعادتیِ ماست."

مرد تهرانی حرفش را بر کرسی می‌دید انگار که فرصتی فراهم شده تا دق‌ و دلش را خالی کند گفت:"هاا دیدی، حتی با اینکه کم سعادتید اما با این هواپیما داری از زمین به آسمون پرواز می‌کنی! خوبی هواپیمای دست بشر اینه که همه می‌تونن باهاش پرواز کنن مهم نیس مسلمونی یا کافر، مهم نیس سعادتمندی یا نه."

بلوچی گفت:"تو صورت مادی این هواپیما رو می‌بینی، که محدوده، نمی‌تونی بیشتر از این ذهن و قلبت رو به دوردست‌ها ببری... دلت که با خدا باشه از این بالاتر میری و سریع‌تر."

در ادامه گفت:"کسی که خداپرست باشه و سعادتش رو داشته باشه هفت آسمون رو هم میره."

او نیز در جوابش گفت:"شمام فقط به فکر خودتونید. حتی نمی‌دونین چطور باید به انسانیت خدمت کنید، ببین این هواپیما نشون میده که بدون ریاضت کشیدن و بدون خداپرستی هم میشه به مردم دنیا خدمت کرد." در همین حین مهمانداران ظروف یکبارمصرف و ته‌مانده‌ی غذاها را جمع‌آوری کردند.

بحث به درازا داشت می‌کشید و هیچ‌کدام از منبر پایین نمی‌آمدند. هواپیما در آستانه‌ی فرود در مقصد بود. با شنیدن صحبت‌های یک خانم که یک ردیف جلوتر از ما و کنار پنجره نشسته بود، ادامه‌ی بحث به‌طرز ناگهانی قطع شد. او داشت می‌گفت:"ببینید من دارم می‌بینم موتور سمت راست هواپیما از کار افتاده، خودم دیدم یهو وایستاد...!"

همهمه‌ای نگران‌کننده بین مسافران نزدیک به او پدیدار شد. یعنی سقوط می‌کنیم!؟ این سوالی بود که برخی با ترس و نگرانی تکرار می‌کردند و صدای این پرسش ‌بی‌پاسخ و هجوم افراد برای دیدن موتور سمت راست از پنجره بیشتر شد.

واکنش‌ها به اظهارات آن زن شدت گرفت و برخی سرک می‌کشیدند تا صحت و سقم آنچه را که می‌گوید بسنجند. بسیاری بی‌‌‌آنکه چیزی دیده باشند پذیرفتند.

اندکی دلهره سراغ همه‌ی مسافران آمد. با اینکه هنوز بدرستی نمی‌دانستیم که اصلاً از ابتدا موتور سمت راست می‌چرخید یا نه!؟ یا حتی ممکن است خطای دید باشد چون زمانی‌که پَره‌ها به‌سرعت بچرخد مشخص نیست اصلاً پَره‌ای وجود دارد یا نه؟ با سرعت زیاد می‌چرخد یا ایستاده!؟

افراد بیشتری از روی صندلی‌هایشان بلند شدند تا به سمت راست هواپیما بروند که مهمانداری سریع جلو آمد تا مسافران را آرام کند و آنان را سرجایشان بگذارد و مرتب فریاد می‌زد،"آقای عزیز، خانوم محترم بفرمایید بنشیند، لطفاً کمربندهاتون رو باز نکنید تا فرود کامل."

اما گوش کسی بدهکار نبود که آن خانم رو به مهماندار کرد و گفت:"کمربند چیه آقا؟ موتور هواپیما از کار افتاده! الانه که سقوط کنیم...."

مهماندار بی‌آنکه دستپاچه شود خودش را به او رساند و پرسید:"چی شده خانوم!؟"

او نیز در حالی‌که حس کرد حرفش خریدار دارد و چیز مهیجی را برای نخستین بار کشف کرده، با انگشت‌اش که چندین بار به شیشه‌ی پنجره خورد، اشاره کرد:"ببینید، موتور سمت راست هواپیما از کار افتاده."

مهماندار فقط به‌واسطه‌ی همراهی، اندکی خم شدن تا درست ببیند و نفسی عمیق کشید و گفت:"نگران نباشید، مشکلی نیست هواپیما با یه موتور هم می‌تونه فرود بیاد."

هرچند حرفش برای رفع نگرانی بود اما همین‌که صحت از کار افتادن موتور سمت راست را تایید کرد، آشوبی در هواپیما به‌راه افتاد. صدای جیغ و فریاد زنان و دختران و افرادی که حس می‌کردند نباید نشست و باید کاری کرد بلند شد."یاخدا!" تنها چیزی بود که همزمان از زبان خیلی‌ها شنیده می‌شد. مرگِ حتمی در راه بود. هرج و مرج ناخواسته‌ای شکل گرفت که کنترلش سخت و سخت‌تر شد. شبیه زمانی که خبر بمب‌گذاری یا ربودن هواپیما اتفاق می‌افتد.

مهماندار سعی کرد جو را آرام کند که موفق نشد. مرتب فریاد می‌زد و التماس می‌کرد، شلوغش نکنید، خواهش می‌کنم چیزی نیست. اما حرف‌هایش در هیچ‌کس کارگر نشد.

همسفران کنار دستم نیز نگرانی در چهره‌اشان مشهود بود با خودم فکر کردم شاید مرد تهرانی از اینکه این‌قدر سنگ ساخته‌ی دست بشر را به سینه زد و بر سر بلوچی ‌کوبیده، شرمنده بود. به‌هرحال همین ساخته‌ی دست انسان که می‌تواند آدمی را به هوا ببرد می‌تواند با مغز هم به زمین بکوبد. او حداقل در این لحظه آرزو می‌کرد چنین اتفاقی نیفتد وگرنه آن مرد متدین چه فکری راجبش می‌کرد! اما مگر اهمیتی داشت؟ وقتی هواپیما سقوط کند همه سقوط می‌کردیم در آن‌زمان اصلاً کسی باقی می‌ماند تا حرف‌های مرد تهرانی را قضاوت کند!؟

مرد بلوچی هم از اینکه با توسل به خداپرستی نمی‌توانست به هفت آسمان برسد و یا شاید از اینکه پای‌اش از سفینه‌ی آهنی ساخت بشر هم، به زمین نمی‌رسید تا ترویج معراج رفتن را بکند ، نگران به نظر می‌رسید. چیزی که مشخص بود این بود که نه ساخته‌ی دست بشر می‌توانست در آن لحظه کاری کند و نه متوسل شدن به دین و مذهب. جان که در خطر باشد، چیزی جلودارش نیست. مرگ، مرگ است چه برای بی‌دین چه برای دیندار. حتماً که در ناامیدی زمزمه‌ی اشهد هم به گوش می‌رسد نه تنها از این دو نفر بلکه از همه‌ی مسافران.

تصور همه این بود که بجای فرود، در آستانه‌ی سقوطیم. این حداقل نگرانی شدیدی بود که به بیشتر مسافران سرایت پیدا کرد. تقریباً همه از جایشان برخاسته بودند تا صحت این اتفاق را نظاره‌گر باشند. مرد تهرانی هم ساکت شد خبری از پُرحرفی‌اش نبود. سرش را برگردانده و خیره به پایین نگاه می‌کرد حتماً تجسم می‌کرد اگر سقوط کنیم به کجا ممکن است بخوریم! کوه، بیابان و یا خیابان؟

حرکت مهره‌های تسبیح در دستان مرد بلوچی هم، شتاب بیشتری گرفته بود.

با آشوبی که به راه افتاده بود، مهمانداران بیشتر و مامور امنیت پرواز و چند خدم و حشم دیگر به جمع اضافه شدند تا اوضاع را مدیریت کنند. آنها سعی داشتند مسافران را مجاب کنند که اتفاقی نمی‌افتد اما چیزی برای انکار نبود. لازم بود که همه سرجایشان آرام بگیرند. به‌هر حال مُردن روی صندلی با کمربند بسته بهتر از مُردن سرپایی است!

مجبور به برخورد تندتری شدند و همه را سرجایشان نشاندند و خودشان کمربند آنان را بستند و مکرراً می‌گفتند چیزی نیست. هول نکنید، چیزی نیست...

کاهش ارتفاع باعث می‌شد حس سقوط بیشتر احساس شود! هر بار که مقدار زیادی ارتفاع کم می‌شد جیغ و فریاد بسیاری دیگر بلند می‌شد، حتماً که اکثر مسافران، بارها کم شدن ارتفاع را حس کرده بودند و مشکلی نبود اما این بار آغشته با از کار افتادن موتور هواپیما بود و این یعنی سقوط.

صدای خلبان طنین‌انداز آشفتگی فضای هواپیما شد که به فارسی و انگلیسی می‌گفت، لطفاً کمربندهایتان را تا فرود کامل باز نکنید و محکم سرجایتان بنشینید. تا لحظاتی دیگر در فرودگاه..." و در یک آن صدای خلبان در میان دعوای پیرمردی با مامور امنیت پرواز که ظاهراً برخورد ناشایستی با دخترش کرده بود محو شد.

همه‌ی مسافران، خود را گروگان و با تمام اضطراب و نگرانی، مهمانداران را شبیه گروگانگیر قلمداد می‌کردند. چاره‌ای نبود، باید مطیع آنان می‌شدند.

صدای مهیبی، تمام اسکلت هواپیما را لرزاند. بسیاری چشم‌هایشان را بسته بودند و می‌خواستند مرگ را با چشم نبینند، به غایت تا مرز سکته پیش رفته بودند اما دیری نپایید که در لحظاتی بعد، با تکان‌های شدیدی، هواپیما روی باند پرواز فرود آمد. نفس‌های همه در سینه حبس شده بود. حتی نمی‌دانستند بالاخره هواپیما به سلامت به زمین نشسته یا نه!؟

از کنار صندلی نفر ردیف سمت چپ، آبی در راهرو به جریان افتاد، مرد میانسالی بود که خودش را خیس کرده بود و به شدت می‌لرزید.

با توقف کامل هواپیما هنوز همهمه بود و هرکسی با عجله به‌دنبال ساک یا چمدان خود می‌گشت تا با باز شدن درها از این محفظه‌ی خفه‌کننده، خلاصی پیدا بکند. هرچند گویی جان دوباره‌ای در بدن همه دمیده شد اما رعشه‌ی این اتفاق تلخ، چنان قلب همه را به لرزه انداخته بود که به این زودی فروکش نمی‌کرد. مهماندار اول سراغ آن خانم رفت و گفت:"گفتم که مشکلی پیش نمیاد."

او هم با تمام ترس و نگرانی در حالی‌که صورتش عین گچ سفید شده بود، گفت:"یعنی چی آغا، مسخره‌اش رو درآوردین، سکته دادین همه رو با این آهن‌پاره‌ی کهنه و درب و داغونتون..."

مهماندار سکوت کرد و مسافران با همه‌ی عجله می‌خواستند سریع از هواپیما خارج شوند. با اینکه هواپیما روی زمین نشسته بود اما هنوز نگرانی در نگاه‌هایشان دیده می‌شد و هنوز فکر می‌کردند اینجا جای امنی برای ماندن نیست. همه با ترس و عجله‌ی زیادی همدیگر را هل می‌دادند تا سریع‌تر خارج شوند.

به مهماندار گفتم:"واقعاً خودتون نترسیدین؟"

او گفت:"نه این اتفاق زیاد می‌افته و تا حالا مشکلی پیش نیومده!"

معلوم بود تازه‌کار است وگرنه برای آرامش مسافرین هم که شده حرف آن زن را تایید نمی‌کرد و یا اینکه می‌توانست به دروغ بگوید خطای دید است. شاید هم آنقدر آدم راستگویی بود که نمی‌توانست دروغ بگوید. یا شاید الان دارد دروغ می‌گوید که این اتفاق زیاد رخ داده و مشکلی پیش نیامده. هرچه بود این هرج و مرج را می‌توانست خیلی بهتر کنترل کند تا به شرایط بسیار وخیم‌تری مبدل نشود.

از هنگام نشستن هواپیما، لبخندی کشدار روی صورت بلوچی محو نمی‌شد. لابد می‌خواست بگوید بفرما این هم از ساخته‌ی دست بشر با بدبختی به زمین نشست. اما هیچ نگفت. نمی‌دانم برآیند این اتفاق که همسو با بحث آنها بود چیزی را به آنان فهماند یا نه!؟

مرد تهرانی شوک‌زده تصور چنین چیزی را نداشت. ندیده بودم کی؟ اما کراوات زرد رنگش را باز کرده بود و مرتب دور دست چپ‌اش می‌پیچید.

نفس عمیقی کشیدم تا تمام این لحظات نفس‌بُر را به انتهای معده‌ام راهی کنم. از آنجایی که درگیر بحث و این اتفاق هولناک بودم نمی‌خواستم بی‌هیچ واکنش پایانی، از هواپیما خارج شوم و نتیجه‌ی بحث‌ آنها را سعی کردم با گفتن یک جمله امضا کنم. در حالی که نیم‌خیز ایستاده بودم تا از ردیف صندلی خارج شوم رو به هر دوی آنان گفتم:"مهم نیس با چی و چجوری از زمین به آسمون بریم، مهم اینه که بتونیم از آسمون هم، سالم به زمین برسیم!"

-


5 1 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

4 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خسروبیگی
3 سال قبل

عالی بود
مثل همیشه عالی نوشتید
لذت بردم
به خوبی مفاهیم را به بند کلمات میکشید و این هنر نویسندگان است
موفق باشید
عزت زیاد و خداوند نگهدارتان باد

ساحره
ساحره
3 سال قبل

عالی بود، دست مریزاد

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
4
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x