"پیرزن رو از تاکسی خالی میترسونی؟"
خانهی پیرزنی که از تاکسی خالی نمیترسید بر سرش خراب کردیم، به دستور شهرداری و بهجُرم ساخت بنای غیرمجاز. حال آنکه قصرها در کنار رودها و کوهها و جنگلها ساخته شد اما غیرمجاز ندانستیم. یا اگر هم دانستیم، از این بود که دانستیم مالکش مجاز است، اصلاً اگر اینها غیرمجاز باشند هم مهم نیست چون آنقدر زیبا میسازند که به زیبایی طبیعت هم کمک کردهاند نه مثل آن پیرزنِ، که خرابه میساخت در حاشیهی شهر به اسم خانه!
شوهرش دستفروش کنار خیابان بود، همراه شدیم، تا پیمانکاران فهیم ، هجوم برده و جُل و پلاسش را جمع کنند و با خود ببرند. وقتی شاکی شد، لگدی هم بهاش وارد کردند تا دیگر از جایش بلند نشود. افاقه نکرد، خیلی سمج بود. گاهی دستخالی میآمد کنار خیابان تا به کارگری برود. چه آدم لجباز و نفهمی! حتماً نفرین ما دامنش را میگیرد و به بیماری مهلکی چون کرونا مبتلا میشود وقتی در بستر بیفتد آنقدر هم لفتاش میدهیم تا واکسن به این زودی به دستش نرسد و خیلی زود بمیرد و همین هم شد! مُرد. بهتر! سد معبر شده بود مرتیکه!
پیرزن هنوز امیدوار بود. از اینکه همهچیز میتوانست از اینی که هست بدتر شود که نشده، خدا را شکر میکرد از اینکه به دست داعش و امثالهم به فنا نمیرفت.
همه چیز برای خوردن بود. اما یک آن، همه چیز گران شد. آنقدر که آرزوی نوبرانه که هیچ، کهنهبرانه و گندیدهبرانه هم به دهانش نمیرسید و این یعنی هیچ چیزی برای خوردن نیست!
فرزندش، خواست ماشین بخرد، مسافرکشی کند، تا از این وخامت اوضاع خلاصی یابند. یک آن، قیمتش چندبرابر شد. اصلاً ماشین یعنی چه!؟ وقتی میتوان با دو پای خستهنشو زمین و زمان را گشت. حتی پیادهروی به سلامتی و کاهش کلسترول کمک میکند. بعید میدانم بفهمند کلسترول یعنی چه!؟ اما حداقل یک لایهی نازک به اندازهی پَر پیاز چربی زیر پوست چسبیده به استخوان پیرزن وجود داشت. آن را باید بسوزاند وگرنه حتماً خونش لخته میبندد. حتی ما خوب میدانیم این ماشین غیراستاندارد، مناسب مردم عزیز ما نیست!
اصلاً همینکه فرزندش قصد خرید پراید دارد یعنی هنوز پول دارند. خیلیخوب آمار داراییهایشان در دیتابیس جامعی در اختیارمان بود. ماشین که نمیتوانستند بخرند، هیچ چیزی هم نمیتوانستند بخرند. تشویقشان کردیم تا آن ذخایر ناچیز دارایی را با تمام بیسوادی بیاورند و در بورس، به امید دوبرابر شدن، سرمایهگذاری کنند، آخر آنها که نمیفهمند تولید یعنی چه؟ تولید، یعنی گشایش اقتصادی! اما در هر صورت آنقدر مردم صف بسته بودند که ناچار، آخرش اعتماد کردند و فهمیدند که وقتی تولید رونق بگیرد انگار زندگیاشان رونق گرفته. تولید رونق نگرفت همهاش سوءمدیریت چند مدیر جزء بود، برکنارشان کردیم. با سرمایههای مردم بازی کردند. بیادبها!
خُب تحریم هستیم مقصر ما نیستم که، مردم، خیلیخوب ما را درک میکنند.
حتماً که با رمزارزها گره مشکلاتاشان را میگشاییم.
پیرزن، اکنون درون چادر مسافرتی گوشهی پارک، شب را روز میکند، با یک لامپ برق امام! یک آن، برق رفت. خبردار شد مصرف بیرویه و گرمای تابستان باعث قطعی برق در بهار شده!
خوشحال بود هنوز، از اینکه خورشید فردا را روشن خواهد کرد!
فرداش یک آن رفتم درِ چادرش، با لبخندی کشدار، گفتم، مادر تشریف میآورید جلوی دوربین؟
گفت، دوربین!؟ شما خبرنگارید؟
گفتم، بله. مگر خبر ندارید!؟ یک اتفاق بزرگ در راه است، شما برای انتخابات شرکت میکنید؟
گفت، نه.
گفتم، نمیترسید اوضاع از اینی که هست بدتر شود؟