انسانهای اولیه!، فلسفه، زبان برنامهنویسی اسمبلی!
هر سه شبیه به همند!
فکر می کردم انسانهای اولیه ناقصالفکرند بنابراین همیشه به دید تحجری به آنها نگاه میکردم و خودم را بسیار پیشرفتهتر و خردمندتر از آنان می پنداشتم.
از فلسفه متنفر بودم چون خسته کنندهترین و پیش پا افتادهترین مباحث را پیش میکشید، چون حس میکردی مملو از افکار آدمهای افسرده و منزوی است که گفتارشان هرگز در زندگی بکار نمیآید یا اگرهم بیاید به درد من نمیخورد. با وجود دنیایی به این متغیری، دل بستن به گفتارهایی ثابت یک فیلسوف، کاری بس احمقانه به نظر میرسید.
در دانشگاه، زبان اسمبلی تدریس میشد برای برنامهنویسی کامپیوتر، چیزی شبیه هُلدادن گاری در گِل در ۵ هزار سال پیش. از این هم متنفر بودم چون وقتی توی محیطهای بهتر و پیشرفتهتر و کاربرپسندتری میشد برنامه نوشت، برنامهنویسی با اسمبلی یعنی کِندن آرامآرام گوشت تنت با ناخنگیر!
اما…
وقتی سنگنگارهها و سازههای چندده هزار سالهی پیش را دیدم، دانستم انسانهای اولیه حتی با تفکرِ اولیه و ابزار اولیه، خلاقترین بودند.
وقتی دیدم هرکجا که باشم باید تعاریف درست زندگی و ماهیت انسان بودن را کشف کنم سراغ فلسفه رفتم.
وقتی دیدم مبنای تمام زبانهای برنامهنویسی بازهم بر پایهی زبان اسمبلی استوار است آنرا آموختم.
انسان اولیه، مبنای تفکر در انسانیت است، فلسفه، مبنای تفکر در زندگی است و اسمبلی، مبنای تفکر در برنامهنویسی!
بدون وجود اولیهها، هیچ هستیم!