توی پادگان هر هفته فقط یک بار چایی میدادند. چراش فقط به این دلیل بود که میگفتند:"نوشیدن چای یک تفریحه! پس سرباز نباید توی پادگان زیاد بهش خوش بگذره!"مسئولین سماور چایی، هم چند نفر از سربازان یکی از شهرها بودند که به همشهریان خودشان و یا همزبانهایشان فقط چایی میدادند و به برخی که خوششان میآمد! گاهی اوقات اگر تهاش چیزی میماند به حرفگوشکنهایی که سرشان را پایین میانداختند و بیشتر از یک ساعت توی صف ایستاده بودند، از سر ترحم و یا سر اضافههای بیطعم و قحطالرجال به آنها هم چایی میدادند. این حرفگوشکنهای منظمِ در صف، از آن دسته سربازانی بودند که اگر چیزی هم بهاشان نمیرسید شکایتی هم نمیکردند. اما آنقدر صبور و آرام بود که تا قطرهی آخر سماور، چشم به شیرش میدوختند و منتظر میماندند تا جرعهای از آن چرکآب قهوهای(چایی) برایشان باقی بماند. آنها این ناعدالتی را میدیدند اما آنرا بخوبی پذیرفته بودند به سه دلیل یکی اینکه همه جای پادگان همین داستان بود، ثانیاً دنبال دردسر نبودند و ثالثاً همان نیمچه شانسی که برای گرفتن چایی داشتند نمیخواستند با دشمنتراشی از بین برود.
اندک سربازانی هم بودند که قید ایستادن توی صفهای طولانی چایی را میزدند و بیخیال، از دور نظارهگر این صف بودند. چند سربازی هم بطور پنهانی و جداگانه، در بطریهای یکبارمصرف نوشابه، با خلاقیت زیادی، به کمک الکتریسته، آب را جوش میآوردند و بارها و بارها با چای کیسهای، یک چایی آسودهتر مصرف میکردند. هرچند معمولاً لو میرفتند و تمام اختراعاتشان بر باد فنا میرفت. اما از ثبت و تکرار آزمایشات این اختراع دست نمیکشیدند. در هر حال، کلاً خوردن چایی در هر زمانی و هر مکانی، ممنوع و قدغن بود بجز پنجشنبههای آخر هر هفته و بجز از سماور هیئتی!
همه بخوبی میدانستند که آن چایی که عرضه میشود نه تنها خستگی درکُن نیست بلکه ملالت و خستگی صف طولانی چندصدنفرهی بیشتری را نیز به همراه دارد اما چه میشد کرد!؟ بههرحال این بزرگترین تفریح آخر هفتهی سربازان بود. آخر هفتههای دلتنگ که دوست داشتی پَر بکشی آنقدر که اگه اگر باد کلاهت را به اینجا آورد خوشحال باشی چون اصلاً آن کلاه اهمیتی نداشت! که سراغش را بگیری. آرزو میکردی هرگز، گذرت به پادگان نخورد. این آخر هفتهها، دیوانهکننده بود برای فرار از دلتنگی، گاهی قاطی شدن با سربازان در سالن، راه مفّری بود تا قدری از آن حجم دلتنگی و نگرانی و غریبی فاصله بگیری.
در هر حال آخر هفته، گویی جشن چایخوران برپا بود. با اینکه چایی دمشده اصلاً شبیه چایی نبود اما برخی به واقع عاشق طعم خیلی گس و غلیظ آن چایی بودند. برخی سر درد میگرفتند اگر همان چرکآب را نمیخوردند و بودند آنهایی که خستگیاشان به واقع در میرفت وقتی پس از ساعتی انتظار به آرزویشان میرسیدند. این نهایت خوششانسی بود که از لابلای دهها دست دراز شده به سمت شیر سماور و از میان چندین محافظ دور آن، بتوانی یک لیوان چایی ولو نصف! را بنوشی و گلویات را نرم و تازه کنی. این همان عادت روتینی بود که از سربازان، تشنههای چای خور هفتگی ساخته بود! عادتها چه مفید باشند چه مضر در هر حال، ذهنِ آلوده به آن برای اینکه بیشتر فکر نکند با عادتها همراهی میکند شاید از همین روست که همرنگ جماعت شدن سادهترین عادتی است که خودکار انجام میدهیم بیآنکه برای مقابله با آن اندکی فکر کرده باشیم!
×××
سالنی که سربازان چشم به راه چایی، در آن صف میبستند، سالن غذاخوری بود و بسیار عریض و طویل. یک سولهی آهنی رنگ و رو رفته با سقفی بلند که چند پَره پنکه نیز با زنجیر بلندی از آن آویزان شده بود. سطح آن هم با صدها میز و صندلی فلزی چیده شده بود خیلی نامنظم. چیزی شبیه غذاخوری زندان. سماور هم نقش یک دلبر زیبا را بازی میکرد و رقصان و براق روی یک میز کهنه با سطح چوبی شبیه یک رقاص کاباره میرقصید و خودنمایی میکرد. رقاصی که خیلی خوب دل تماشاچیان همیشه منتظر را به دست آورده بود چون همیشه در دسترس نبود! حضار پس از صرف ناهار و استراحتِ بعدازظهر به سالن بر میگشتند و برای دیدن این طنازی زنانه به تماشا میایستادند و با سماور به هم دل و قلوه میدادند.
کفِ سالن، چنان چرب و کِبِرهبسته و سیاه بود که گویی شبیه معدن زغال سنگ بود و روی این موازییکهایی که به زحمت اندازهی طول و عرضاش معلوم بود پوتینهای خاکی و دمپاییهای سربازان با آن لباسهای لجنی، اندکی خودنمایی میکرد. صفهای سربازانی که فقط فردا(جمعه) مجاز به حمام کردن بودند با بوی عرق، بوی نفس و شمهی خودارضاییهای چند گذشته، در کنار بوی فلز و چربی غذای ظهر سالن، چنان در هم تنیده شده بود که هوای آنجا را غیرقابل تحمل میکرد اما همه عادت کرده بودند. همان عادتی که فرمان کنترل مغز و ذهن را در دست میگیرد تا در وجودت نهادینه شود. بههرحال سربازان بیشتر از ۷۰ روز این وضع را تحمل کرده بودند و خیلی خوب به تمام این بدیها عادت داشتند!
سربازان سماور، رسماً دو نفر بودند اما رفتهرفته حلقهی مسئولین مرتبط، زیاد و زیادتر شد، چون فرصت جیم شدن از مسئولیتهای دیگر مثل نظافت دستشویی و... و منتفع شدن از چای تازه دمشده برایشان اهمیت بسزایی داشت و این تعداد به بیشتر از ۲۰ نفر میرسید مثلاً چند نفر صف را نظم میدادند در حالیکه این خدمت طبق قاعدهی صف ارایه نمیشد. یک نفر کبریت را روشن میکرد یک نفر در سماور را بر میداشت و یک نفر در سماور را میگذاشت. یک نفر پشت سماور، شلنگ شیرگازش را در دست گرفته بود انگار که اگر آنرا رها کند همه چیز متوقف میشود! دیگری نیز مُشتمُشت چای خشک در آن میریخت. یک نفر به هر کدام دو حبه قند میداد، یک نفر فلکهی شیرسماور را برای پُر کردن لیوانهای پلاستیکی و فلزی و یا ساندیسی سربازان به چپ و راست میچرخاند. یک نفر هم رئیس اینها بود و چندین نوچه و خدمهی مخلص هم نقش سیاهی لشکر و برخی نیز حافظان امامزاده سماور شده بودند. اینجا بخوبی میشد فهمید که برای هرکاری هر تعداد آدم هم بگماری بازهم کم است! یادآور قانون پارتو بود که پیشتر راجبش خوانده بودم. اما همهی این خدم و حشم فقط تا زمانی حضور داشتند که چای دم بکشد. بعد از آن چند لیوان بر گلو میزدند و گم و گور میشدند و همان دو سرباز مسئول باقی میماند.
خلاصه جشنوارهی چای هیئتی آخر هفته، ساز و کار خودش را داشت. با اینکه مسئولین سماور هیچ مقام و ارشدیتی نداشتند اما چون مسئول چای بودند مسئولیت نیازی شدیدی را عهدهدار بودند که همه در پیاش سر و دست میشکستند. بنابراین همهی سربازان خودبخود با آنها با احترام زیادی رفتار میکردند. آنان نیز با هزار ادا و اصول بعد از ساعتها استراحت به سمت سالن میرفتند تا مقدمات آماده کردن چایی را فراهم کنند. خیلی خوب واقف بودند که هرچقدر نیازمندان را حریصتر و منتظرتر نگه دارند قدر و منزلت کاری که میکنند و چیزی که ارایه میدهند بیشتر خواهد شد! و حتی قدرت چانهزنی آنها را در بدهبستانها با مسئولین غذا، شیفت نگهبانی، ژاندارم درم در و رفتن به مرخصی بالا میبُرد.
آنها سماور را تا خِرخِره پُر از آب میکردند و ساعتها روی سر سماور منتظر میماندند که با حرارات شعلهی بسیار کم و آرام گازشهری بهجوش بیاید. پس از جوش آمدن، خرواری چای بیکیفیت که بوی پهن میداد را به آن اضافه میکردند. چندین مشت چای بیکیفیت در آبجوش یعنی درست کردن جوی فاضلاب. البته اگر همان لیوانهای اول میرسیدی اندکی طعم و رنگ و بو داشت اما بعدش آنقدر چرب بهنظر میرسید که انگار تبدیل به قیر شده.
×××
سماور استیل چایی، حدود ۱۲۰ لیتر ظرفیت داشت. از آن سماورهای هیئتی. با فرض اینکه هر لیتر، ۷ لیوان چایی بدهد جمعاً ۸۴۰ سرباز موفق میشدند چایی میل کنند البته به شرطی که همه یک لیوان صرف کنند در حالیکه حلقهی دوستان بیشتر از یک لیوان سهماشان بود و علاوه بر اینهم، ظرفیت سماور برای بیش از ۱۰۰۰ سرباز جوابگو نبود. همچنین حجم زیادی از چایی در حین باز و بست کردن شیر سماور و هجوم سربازان روی زمین ریخته میشد.
چندین بار شکایتهای پراکندهی گوشه لبی، به افسران مربوطه شد منتها چون چایی یک چیز غیرضرور و البته لطف آنها به شمار میرفت جایی برای اعتراض باقی نمیگذاشت. مسئولین سماور هم با اشراف به این، همیشه داد میزدند:" خدا رو شکر کن هفتهای یه بار چایی هست، زیاد شلوغش نکنید یهو میان کلاً جمعش میکنن این بساط رو!"
همین باعث میشد خودسری مسئولین سماور بیشتر شود و به هرکسی که نمیخواستند، چایی نمیدادند! ترس قطع شدن این جیرهی ناچیز همیشه ملکهی ذهن سربازان شده بود. طفلک، سربازان برای اینکه برای آوردن لیوان شخصی به انتهای صف نروند، همیشه یک لیوان در جیب لباسهایشان داشتند لیوان ساندیسی! از همانهایی که مادرهایشان برای دوختن کیف و ساک دستی استفاده میکردند. پوشش این لیوان یک لایهی نستباً ضخیم پلاستیکی بود و قابلیت تاشدن پس از مصرف آب یا چایی را داشت. اگرچه وقتی چای داغ هم در آن ریخته میشد بارها از دست سربازان میافتاد و سهماشان، هیچ میشد! بدست آوردن یک لیوان چای، چیز مهمی نبود اما انبوه متقاضیان ایستاده در صف، جذابیت آنرا بیشتر جلوه مینمود. اساساً به همین صورت است که هر صفی بلندتر باشد مردم بیشتر حس میکنند که چیز با ارزشی عرضه میشود!
×××
صبح پنجشنبهی هر هفته باید میدان تیر میرفتیم و میبایست یک خشاب را بیهوده در تپهها و سیبلهای کهنه و سوراخسوراخ شده خالی میکردیم. میدان تیر، یادآور کهنگی و خستگی بود در چند کیلومتر دورتر از پادگان و در انبوهی از گرد و خاک و خاکریزهایی با حلبهای زنگزده ساعتها با اسحلههای سنگین و قدیمی ژ-۳ تا ظهر سر میکردیم. بدون یک جرعه آب. در نهایت با حجم زیادی از خستگی، دلزدگی و لب و گلوی خشکیده و اعصاب خُردی قطارقطار به پادگان باز میگشتیم.
پادگان در دورهی آموزشی یک محیط بازآفرینی مرد و مردانگی نیست بلکه دقیقاً فضایی برای نامردی است نبردی برای بقاست. همقطاری داشتم که در هفتههای قبل در میدان تیر دقیقاً پس از ۴۰ روز آموزشی، مغز خودش را با یک گلولهی ژ-۳ چنان ترکاند که در پیشانیاش فقط جای یک سوارخ ریز بود اما پشت سرش چیزی باقی نمانده بود انگار تمام صورتش یک نقاب پلاستیکی بود و در یک آن جان باخت، تحمل این رنج را نداشت و به شیوهای که نباید میآموخت به زندگیاش پایان داد. دیگری در برجک دیدهبانی از ترس و خوف شبانه هر چه در خشاب داشت را خالی کرد و مسئول شب و چند سرباز دیگر را به رگبار بست و باید بجای دو سال خدمت در گوشهی زندان، انتظار وکیلی را بکِشد تا دیوانگی را بجای عقلاش جا بزند و او را از اعدام رها سازد. یکی هم خودزنی کرد تا به مرخصی برود و آن یکی هر هفته از دیوار پادگان میگریخت تا به دیدن همسرش برود، یکی کاسب حشیش شده بود و پادگان و سربازان خسته از هر نظر را بهترین بازار برای درآمد میدید و دیگری از فشار روحی معتاد شد، به چند جوان زیبارو تجاوز شد و چند نفر برای همیشه از سربازی فرار کردند تا تمام عمر در استرس دستگیرشدن بهسر ببرند، سربازان فقیری هم که حاضر بودند مرتب دورهی آموزشیاشان تمدید شود و اضافهخدمت بخورند تا از حقوق ولو اندک با سه وعده غذای پادگان بینصیب نمانند و آنهایی هم که لب فرو میبستند، شدند کمپوت عقده، شکی نیست که فشارهایی که در آنجا جرئت یا امکان تخلیهاش نبود را با خود پس از سربازی به جامعه خواهند برد. خیلیها خودشان زودتر به این اجبار خاتمه دادند و برخی جسارتی نکردند تا این بیهودگی زودتر بگذرد و یا توُسری خوردن را بهتر بیاموزند. دو سال یا کمتر یا کمی بیشتر، از زندگی هر مرد جوانی در بسیاری از کشورهای جهان، را خدمت سربازی به خود اختصاص داده یک اجبار و یک وظیفهی ناخواسته. جبر زمان و مکان که گویی گریزی از آن نیست. باید سختی را از نزدیک بچشی و جنگ را با آموختنِ کشتن و کشته نشدن بیاموزی... حتی نوشیدن یک چایی به اندازهی یک جنگ واقعی اهمیت داشت.
در این دوران دو سال باید با افکار و جنگ خیالی بجنگی تا برای جنگ واقعی در زمان و مکان نامعلوم آمادگی داشته باشی. سربازی، یعنی دو سال از زندگی افتادن، یعنی دو سال ماموریت راه دور و کم بازگشت و گاه بیبازگشت، یعنی دو سال بستری شدن در تیمارستان در میان انبوهی که فقط برای اتمام دورهی درمان گِرد هم آمدهاند، یعنی دو سال زندانی شدن به جرم رسیدن به هیجده سالگی، یعنی دو سال اقامت در اردوگاه اجباری برای مهاجرت به چه!؟ به کجا!؟ خدا میداند و بس. سربازی یعنی بیگاری محض.
عادت کردن به این دوسال دقیقاً از همین دورهی آموزشی شروع میشد. تا چیزهایی را در ذهنت تبدیل به عادت کنند که برای تحمل باقی خدمت به کارت بیایند! اگر از آن بهعنوان دوسال بردگی مدرن یاد کنم بیراه نگفتهام. راز بقا را از نزدیک میشود حس کرد، بقایی که به ضرب و زور گلوله و تفنگ باید بهدست بیاید. نمیدانی حواست به ناموست باشد یا به خودت!؟ چون به تو زیاد القا میکنند که ناموست اسلحه است این یعنی ناموس دیگری نداری و هر چه هم هست میتواند مورد تجاوز قرار بگیرد فقط اسحلهات را باید از دست ندهی!
همیشه ترس از حمله، آدمی را تدافعی میکند شبیه هر حیوان دیگری. شبیه هر حیوانی! بیآنکه در اندیشهی راهکاری انسانمآبانه باشی؛ گویی راهی بجز این برای مردم در نظر نیست و همین پرورش خوی وحشیگری میشود سربازی!
در میادین تیر، بخوبی کُشتن را یادت میدهند، تا بدانی تو هم میتوانی کمک حال عزرائیل باشی. خیلیها آبدیدهتر میشوند خیلیها دلنازکتر. گاهی مَرد میسازد اما نه مَرد درست بلکه نادرست! و گاهی مردانگی را هم ازت میگیرد. بستگی به ظرف روح تو دارد. میگویند یادآوری خاطرات پس از سربازی شیرین است، شیرین یاد نکردن آن دردی را دوا نمیکند پس باید از آن بهعنوان روزگار مهیج و پُر از خاطره یاد کرد. اصلاً فصلی از زندگی هر فردی را اگر سربازی شکل نداده باشد گویی بیمعنی است! باید دورانی را بصورت یک وحشی و یک انسان بدوّی بگذرانی تا بدانی آن بیرون چه خبر است! من در دو سال و اندی در سربازی یاد گرفتم که اسحله نجاتبخش است، یاد گرفتم باید کُشت تا زنده ماند، یاد گرفتم چطور میشود بهترین روزهای یک جوان را هدر داد و چطور میتوان از بیهودهبودن لذت بُرد! هرچه فشنگ داری باید در مغز سیبل خالی کنی تا بیاموزی در مغز یک انسان دیگر چطور اینکار را خوب انجام دهی. هر چه خشاب داری باید به خودت ببندی تا حساب ناموسات از دستت خارج نشود. آنهایی که خدمت سربازی را اجباری کردند در اندیشهی تسخیر سرزمینهایی بودند که از آنِ آنها نیست یا در ترس از دست دادنهایی بودند که شایستگی داشتناش را نداشتند. دورهی سربازی را اسلحه سازان ایجاد کردند، ترس بیشتر، جنگ بیشتر، اسلحهی بیشتر. سربازی را مستبدینی به راه انداختند که بجای افزایش قدرت تفکر قدرت بُرد اسلحه را بالا بردند تا به کسی که نمیفهمد بهزور بفهمانی! در حالیکه نفهمها را هم ساخته پرداختهی همینهاست. سربازی روح یک جوان را مملو از آتشفشان عقدههایی میکند که بعدها در جامعه به هرجایی فوران میکند و خود اینها یعنی نفهم! روزانه هزاران نفر در دنیا این دوره را به اتمام میرسانند و به جامعه سرازیر میشوند تا اولین چیزهای بدی که آموختهاند را برای جبران این دوسال عقبماندگی بر علیه دیگران بهکار ببندند. اما کاش بجای دو سال آموزش جنگ، دو سال آموزش مهارت زندگی میدادند، دو سال آموزش همزیستی و انسان بودن را میآموختند، برای زندگی باید جنگید(تلاش کرد) اما زندگی، جنگ نیست! خیلیها سربازیرفته و سربازینرفته، در هر جا و مکانی در جنگ با دیگراناند. حتی آنهایی که معاف شدند و یا خریدند هم آموزش مهارت زندگی نمیبینند و فرقی با کسی که در داخل پادگان است ندارند فقط لباس رزم به تن ندارند! یا فقط لهله یک جرعه چایی گندیده را نمیکشیدند.
و من هر روز نظارهگر این حجم از زمان اجباری بودم که میلیونها دقایق از آن بیخود و بیجهت داشت هدر می رفت. و چون جغدی پنهان همه را به دقت مطالعه میکردم، مطالعهی حس و حال سربازان و رفتارشان، مرا امیدوار میکرد تا این مدت را آسوده تحمل کنم چون من برای خدمت اینجا نیامده بودم. من یک سرباز محقق بودم.
پس از برگشت از میدان تیر، همه شبیه زامبیها و مردگان از خاک برآمده با لباسهایی که از عرق زیاد، شوره و سفیدک زده بود به سمت سالن غذاخوری هجوم میبردند تا با صدای سینیها و یغلبیها ملودی آرام لذت سیری را گوش دهند!
×××
آن روز، شبیه تمام پنجشنبهها، همه خسته و ملول بودند. پس از صرف ناهار و استراحتی کوتاه، دستهدسته باز به سالن بازگشتند تا خودشان را به صرف یک چای گلآلود مهمان کنند. این حجم از خستگی و فشار، با یک چای داغ میچسبید. حتی اگر محتویات آن لیوان، زهرمار باشد. همینکه گلوی خشک شده را کمی نرم و داغ کند کفایت میکرد.
با اینکه اواخر پاییز بود اما سرمای زیاد، باعث طلبیدن بیشتر چای میشد و من هم گاهی شانسم را امتحان میکردم و در صف فرو میرفتم تا قدری از این زهرماری را نوش جان کنم و البته بیشتر قاطی تماشاگران میشدم و از دور به این انتظار عذابآور صف چایی، لعنت میفرستادم. بخوبی میدیدم که صف برای نفهمهاست! چون دارودستههای مسئولین سماور، همه فهمیدههایی بودند که بدون صف و تنها با یک چشمک سهم چاییاشان را میگرفتند. انگار تمامی نداشتند بههرحال در چنین محیطی همیشه بدهبستان هست. سربازان اواخر صف داشتند با تمام نزاری از راه میرسیدند تا خودشان را سلانهسلانه به سماور برسانند. سرباز بسیار لاغراندامی هم نزدیک به انتهای صف به چشم میخورد، همینکه نوبتش رسید، مسئولین مربوطه فریاد زدند:"چایی تموم شد، سماور خالیه!" چندین بار به آرامی سماور را تکان دادند تا ثابت کنند خالیاست. البته هنوز چند لیوانی چایی داشت اما بهش ندادند و آنها باقیمانده ته سماور را برای رفقای جامانده نگهداشته بودند. آن سرباز، جوان بسیار نحیفی بود آنچنان که بجز پوست و استخوان بعید بود چیز نرمی بنام گوشت یا چربی در بدنش جا خوش نکرده بود. یقهی پیراهنش باز و پوست سینهاش به دلیلی که نمیدانم به شدت قرمز بود. شاید سوخته بود و یا عصبانی بود و یا شاید رنگش پوستش اینگونه بود بههرحال با شنیدن اینکه "چایی تموم شد!" در یک آن آستانهی تحملش لبریز شد و در چشمبههمزدنی سماور را به زمین کوبید تمام محتویات داخل سماور روی کف سالن ریخت چیز سیاهی روی موازییکهای سیاه ریخته شد که اصلاٌ معلوم نبود آیا آن چایی است یا چیز دیگری است! جز آنکه سطح زمین را براق کرده بودند! او سپس داد زد:"پس این چیه!؟ این چایی نیس!؟" و با دوپا رفت روی سماور و آنقدر آنرا لگدمال کرد و با پا روی قالب استیلی بسیار نازکش کوبید که کاملاً قُر شد. اینجوری هم ثابت کرد خیلی ناراحت و عصبانی است و هم نشان داد که:"که توی سماور، چایی هست اما این بیشرفا نمیدن!" مسئولین سماور هم بهتزده، ابتدا نمیدانستند چه واکنشی نشان دهند اما با بلند شدن صدای هو کردن سربازان، روی سروکلهش آوار شدند و تا جا داشت آن سرباز لاغر را به شدت کتک زدند. بیچاره در نهایت نه تنها به چایی نرسید، بلکه بلافاصله چند سرباز کشانکشان بردنش و با دستور رئیس بالادستی او را به بازداشتگاه انداختند آنهم سه روز تمام.
×××
سه روز بازداشت یعنی سیصد سال تنهایی. خودم را جای او میگذاشتم آن بازداشتگاه نمناک و سرد و بدون پنجره آنچنان کثیف و بدبو بود که وقتی از کنارش رد میشدی بوی تعفن و شاش خشکیده، کاری میکرد که تا چندصدمتر بعدش، دهانت ترش میشد و باید فقط تف میکردی تا قدری آسوده میشدی. همه چیز به ضرر آن سرباز که تا پیش از این مظلومترین بود، تمام شد. چه حال و روزی داشت. طفلک، برای یک جرعه چایی که حقش بود باید عذاب بدتری به جان میکشید. هرلحظه از خدمت سربازی آنقدر دردناک و ناگذار هست که حاضر نیستی بیش از این کش و قوس پیدا بکند. چون یک ندانمکاری میتواند آنرا بغرنجتر کند. دلم به حالش میسوخت البته بیشتر بهحال خودم و بهحال همهی آنهایی که مجبور به تحمل این وضع و گذارندن این دورهی بیهوده بودند.
شاید او هرگز به این فکر نمیکرد روزی برای نوشیدن یک چایی در لیوان ساندیسی مجبور شود به این حال و روز بیفتد. قطعاً بعد از سربازی قدر چایی خانه را که با تمام آرامش مینوشد بیشتر خواهد دانست. نیازها و خواسته همیشه اینگونهاند آن دسته از چیزهایی بدوّی که اصلاً اهمیتی ندارند در هنگام کمبود و سختی، به چیزی با ارزش مبدل میشوند که رسیدن به آنها تمام هویت ما را ترسیم میکنند! نمیدانم شاید چایی، بهانه است! منطقاً سازش با بیانصاف و ظالم هرگز ایدهی خوبی نبوده و نیست. آن سرباز ضعیف جسور بود مطمئناً جسور بودن به دل بزرگ است نه هیکل بزرگ.
بیشک تحمل آن بازداشتگاه سختتر از نخوردن چایی است و دشوارتر از دیدن صفهای بلند و نامردیهای مسئولین سماور. اما او در آن لحظه به اینچیزها فکر نمیکرد و اینها را ندید. تنها چیزی که میخواست خالیکردن تمام عقدهها و عصبانیتاش روی این نوع نظم غلط بود. بههرحال در فضای بازداشتگاه هم در عین ناخوشایندی فقط چند ساعت نیاز هست تا مشامات به بوی تعفن عادت کند و این عادت همان تلخیِ پنهان در ضمیر آدمی است. همان چیزی است که دیگر نیازی به فکر کردن ندارد. بدنت، سرت و تمام شُشهایت خودکار خودشان را با این شرایط وفق میدهند و آنرا میپذیرند. این عادت به نقطهی میرسد که او را خرسند از کاری که کرده میکند. هرچند بعید میدانم کسی که تحمل آن وضع ناجور توزیع چایی را نداشت بتواند تحمل بوی بد بازداشتگاه را داشته باشد. بارها فکر میکردم که او عاقبت خودش را خواهد کشت و یا بلایی سر کسی خواهد آورد. اما دقیقاً سه روز تمام درون آن اتاق سرد و کثیف سر کرد. شاید در میان آن چاردیواری تاریک، دیگر چهره و رفتار آن سربازان را نمیدید و کمتر عذاب میکشید.
در هر صورت او حداقل اینرا خیلی خوب میدانست که مقابله با نظم غلط(بینظمی)، ابتدا بینظمی بیشتری میطلبد این یعنی هر چیزی که سبب به هم خوردن یک نظامی شود باید با هرج و مرج و آشوب و درهم ریختگی همراه شود. چون نمیشود خانه را خیلی سریع و آسان تمیز کرد بیآنکه اثاثیهها را جابجا نکرد! او شاید در اندیشه فرو میرفت که با این کارش ممکن است هرگز چایی به سربازان ندهند و برای همیشه بساط جشن چایخوری آخر هفته را جمع کنند و لذت تفریح چای هفتگی برای همیشه به دست فراموشی سپرده شود. شاید این عذابش میداد. شاید هم نه! بههرحال عدهای دورادور از آن چرکآب قهوهای بهرهمند میشدند و او به سادگی همه چیز را در هم کوبید.
×××
کتک خوردن و بازداشت سه روزه، تنها تنبیهی نبود که او با جسارتش باید متحمل میشد. بلکه خسارت به اموال عمومی و دولتی وارد کرده بود و این یعنی هزینهی قُر کردن سماور را میبایست از جیب بپردازد. تا خرید سماور جدید، خبری از چایی نبود. همین موضوع باعث شد که همچنان مورد شماتت و آزار و اذیت مالکان و اطرافیان سماور قبلی واقع شود. یک سرباز بهخودی خود محتاج پول است اضافه هزینهای اینچنینی مشخص بود او را به غلط کردن خواهد انداخت و از کردهی خویش پشیمان خواهد کرد. اما وقتی دیدم با تمام قوّت قلبش در تلاش برای خرید پول سماور است به کمکش شتافتم. از پساندازی که داشت یک سماور نو را میتوانست بخرد که البته بخشی از پولش را من به او کمک کردم، تا در رنج مالی بسیاری نباشد. روز بعد از اتمام بازداشتاش با هم سماور جدیدی را خریدیم و تحویل آشپزخانه دادیم. خوب میشد فهمید که حرکت او خواستهی تمام سربازانی بود که همیشه یا اغلب از بدست آوردن یک لیوان چایی بیبهره بودند. او دانسته و نداسته ندای فریاد همه شده بود. قطعاً در آن لحظه به عواقب کارش فکر نکرد فقط صبرش لبریز شده بود. چون کتک خوردن را در مخیلهی خود هم تصور نمیکرد. حتی یک روز بیشتر ماندن در این زندان هم آنقدر عذاب داشت که هر تصمیم احمقانهای که منجر به افزایش آن میشد آدمی را از پای درمیآورد. تحمل بازداشتگاه یا حتی احتمال تجدید دوره شدن (تکرار دوبارهی سه ماه آموزشی!) یعنی نابودی محض روح و روان. اما او باید این نظم غلط(بینظمی) را در هم میشکست و علیرغم تنبیهی که شد. میارزید. چون سبب شد تا مسئولین سماورِ جدید، عوض شوند. آنهایی که جایگزین شدند هم جانب انصاف را رعایت میکردند و اکنون همه انتظار و امید بیشتری برای دریافت چایی داشتند. اگرچه هر گروهی که قدرتی به دست میگرفت ابتدا به اطرافیان سرویس میدهد اما در کل برخورد او چیزی را در آن مقطع تغییر داد. در هر حال این تغییر ولو اندک، با تحمل سختیهای بیشتر توسط کسی رقم خورد که بسیار نحیف و ضعیف بود. برخوردی که از خیلیها انتظار میرفت الا از آن سرباز! مطمئنم که همیشه تغییر را کسی ایجاد میکند که آستانهی تحمل کمتری دارد! زیرا چنین فردی با وضع فعلی نمیسازد، زیرا نمیتواند آنقدر صبر کند تا چیزی خود به خود درست شود. زیرا بجای صبور ماندن، ترجیح میدهد خودش آستین را بالا بزند و از میان این لجنزار، گوهری را بیرون بکشد. آنگونه که کارآفرینان هم اینچنین رویکردی دارند آنان شغل خود را راهاندازی میکنند چون آنقدر صبور نیستند تا منتظر حقوق سربرج بمانند!
×××
او برای انجام آن کار، تاوان سختی داد. هر تغییری تاوان سختی دارد. همهی آنچه که او انجام داد به نفع دیگران داشت تمام شد و این وسط، ظاهراً فقط آن سرباز شاکی ضرر کرده بود اما نه بیشتر از یک بار کتک و پول سماور قُر شده و سه روز بازداشت! چون چندی نگذشت که افسر آن قسمت، از جسارت سرباز خوشش آمد و سرباز لاغر و نحیف اما جسور، شد ارشد آسایشگاه!
لذت هر تغییر با تمام خطرات و تاوانی که دارد میتواند ارزشی خلق کند که گاهی دور از انتظار است. اینجا بود که بخوبی حس کردم تاوان بانی تغییر در عین حال که میتواند سنگین باشد اما پاداشش هم میتواند بیشتر باشد!
بعد از تمام این اتفاقات، دیگر در صف نمیایستاد آنهم به امید گرفتن یک لیوان چایی از سماور جدیدی که خودش خریده؛ بلکه آنها چایی را تا دم تختش میبردند!