همسرش به شدت زیبا بود. آنقدر که با صورت نشُسته و شُسته، صورتِ دم صبح و آخر شب نیز همیشه زیبا بود. چه آنهنگامی که تازه او را گرفته بود چه زمانی که حامله بود و چه زمانیکه فرزندی زائید. میشد فهمید حتی در صورت پریود شدنش هم، سرخی از رنگ رخسارهاش پَر نمیکشد شاید زیبایی، جَلد چهرهاش شده بود. نه از ریخت میافتاد نه از اندام. مادیانی اصیل بود از بهترین نژاد، با ترکیب همگون تمام ژنهای زیبا از ابتدای خلقت، تا کنون. گلچینی از بلندای کوه و سبزی تپههای ماهور، لبریز از خروشانی رود و آرام چون ژرفای اقیانوس. هم گل بود و هم گلاب. سوارهای بود که نه از اسب میافتاد و نه از اصل. زیباییاش نه در نگاه من که در دید هرکسی بهواقع تحسینبرانگیز بود. چیزی که نه نسبی بود و نه به نگاه بینندهاش ربط داشت. قطعبهیقین زیبا بود یک زیبایی مطلق. یک یقین زیبا.
چشم که نبود، دریچهای رو به سیاهی بود یک حفرهی بیسایه و بیحاشیه. یک مطلق فراگیر، یک انرژی تاریک! آنچنان که هرکس میدیدش، به گناه ناخواستهی دیدنش، تا ابد محکوم به حبس در سیاهچالهی نگاهش میشد.
از طرفی شوهرش شبیه یک غول پشمالو بود. مردی درشت هیکل، ابروهای پهن و پیوندی، همراه با باسنی که با عرض شانهاش یکی بود. سراسر بدنش مو بود یک گوریل بهتمام معنا که ظاهراً ژنهایش تمایلی به تکامل چندانی در خود نمیدیدند. با چشمانی از حدقه درآمده و مملو از رگهای خونین کج و معوج. دستان پُرگوشتاش، به آسانی قادر به برداشتن یک مداد افتاده بر روی موزاییکها نبود. مطمئناً وقتی اندامش از تکامل جا مانده، ذهنش نیز همینگونه است! او باتریساز بود همیشه بوی اسید و سرب میداد و شبیه یک رباط زنگزده، دو لنگ باز و سلانهسلانه راه میرفت آنگونه که انگار پوشکاش کرده بودند.
همه چیز گویا بود ظاهراً هرچه زنش زیبا بود، مردش نازیباتر. شاید زیبایی بینقص زنش باعث میشد زشتی شوهرش با او بیشتر به چشم بیاید. بینقصِ منحصری که توسط شوهرش نقض میشد! آنگونه که سیب خوشترکیبی بود که نصیب شغال بدترکیب شده بود.
اما این زیبایی دردسرساز بود. نگاه مردم آنچنان روی زنش قفل میشد که با هیچ شاهکلیدی نمیتوانست بازش کند. خوب میدانست زنِ زیبایش یک شاهکار بینقص نقاشیاست بر بوم دنیا. همسرش یک گنج است. کوه نور است دریای نور. اما او از نگهبانی و نگرانی زیاد برای نگهداری این گنج، در رنج بود. نمیشد چشم همه را حدقه درآورد تا کسی به او نگاه نکند. نمیشد با همه گلاویز شود؛ نمیشد دست به یقه شود تا کسی دست از یقهی چشمان همسرش بکِشد. اوایل بسیار میدید که چشمان هیز دیگران در حال خوردن همسرش هستند میترسید این نگاهها چیزی از همسرش باقی نگذارند. رگ غیرتش کلفت و کلفتتر میشد شق میشد و برآمدگیاش به وضوح روی گردنش خودنمایی میکرد. آنچنان که گویی این رگ با قطر قطورش، جز به تعصب و غیرتش به هیچ کجای بدنش، خون نمیرساند.
زیبایی، فربیندهاست نگاهها را به دنبال خود میکشد. حتی اگر آن زن سنگینترین وزنهی جهان را به خود ببندد، زیباییاش او را سبک جلوه میداد! حتی اگر مجری تلویزیون آقای حیاتی بگوید:"بینندگان محترم تا دقایقی دیگر به اتمام برنامه نزدیک میشویم" و پس از آن، بینندگان محترم! حاضر نشوند از پای برفک آن برخیزند. تقصیری هم نیست این صحنهی جذاب، آنقدر تماشایی بود که حتی بعد از اتمام برنامه، نقشِ چهرهاش هنوز روی برفکهای تلویزیون باقی میماند. او درست شبیه آهویی بود که در دام شیرهای نر گرفتار شده باشد حتی شیرهای ماده! شیرهایی که برخیاشان به شدت گرسنهاند و برخی نیز شبهنگام شام سنگینی بر بدن زدهاند اما دیدن چنین آهویِ طنازی، وسوسهبرانگیز است. حتی اگر نخورندش، برایشان به لذتِ دنبال کردن و دریدنش میارزد.
×××
تحمل این وضع دشوار بود نه فقط برای مرد بلکه برای زن هم!
شوهرش هیچوقت تلفن همراهی برایش نگرفت. ترسِ از دست دادن این گوی درخشان بدست هر جادوگری محتمل بود. هرگز با خود بیرون نمیبردش. هرگز اجازه نمیداد آرایش کند. حال آنکه او بیآرایش هم زیباتر از بسیاری از عروسان شب عروسی بود. هرگز تنهایش نمیگذاشت. حتی نیم نگاه همسرش به دوردستها، شک و تردیدی به دلش میانداخت که هر اوهام و خیالی را با توجه بسیار از او میگرفت. کمتر مهمانی میرفتند و جز منزل والدین دو طرف، یک قدغن پنهان و یک قانون نانوشته بر فضای آن خانه سایه میانداخت. همین زیبایی برای زن نیز دردسر شد. از مراودهی با خیلیها بیبهره بود از ارتباطات و از فناوری دوربینهای همراه. تنها عکسی که هر روز میتوانست از خود بگیرد در آینه بود. جلوی آینه میایستاد و با چهرهی بیآرایشاش ژست میگرفت تا تصویر آن در ذهنش یادگار باقی بماند. او یک زیبای محصور در شیشه بود. درست شبیه یک ماهی زیبا در تُنگ.
مرد هرگز در باور خود نمیتوانست به این نتیجه برسد که چه شد چنین ماهرخی نصیباش شده؟ به همین خاطر هم قدرش را میدانست و هم داشت بیقدرش میکرد؛ چون به هر نحوی زندانیاش کرده بود. دست خودش نبود او حاضر نبود از دستش بدهد حتی حاضر نبود همسرش به چیز دیگری فکر کند. تماماً میخواست در وجودش شبیه یک ویروس، ریشه بدواند. خوب میدانست که همسرش دقیقاً شبیه اسید است با همان خاصیت خورندگی. چون همه را در خود ذوب میکرد؛ چه آشنا و چه غریبه.
مرد، تمام تلاشش را کرد که او را از هر چیزی محروم کند اما هرگز علت دقیق این نیتش را به او نمیگفت و در عوض به بهانهها و توجیهات متعدد و مختلف، کاری میکرد که این وضعیت را بپذیرد تا تمام این محرومیتها و برخوردها و قوانین خودساختهاش در ذهن او نهادینه شود. تا زنش فکر نکند زندانی است! اما او به واقع در حبس بود. البته نه در حبس شوهرش بلکه در حبس زیباییاش.
زن، به زیبایی بیحد خودش واقف بود. همسرش را هم دوست داشت. خوب میدانست که در هر حال زن هر کس دیگری هم میشد همین داستان ممکن بود اتفاق بیفتد. فکر میکرد رهایی از این حبس به تصمیم شوهرش برنمیگردد؛ چیزی است خدادادی و او اسیر چشمهای از زیبایی خداوندی شده بود. شاید رهاییاش با مرگش فقط اتفاق میافتاد.
هر روز جلوی آینه میایستاد. هم از زیباییاش لذت میبرد هم رنج میکشید درست عین شوهرش! خوب میدانست نهایت داشتن یک خصیصهی منحصر، محدودکننده است! میخواست آینه را بشکند تا روی خود را هرگز نبیند. اما نکرد. به فکرش زد که با این شرایط محدودکننده کنار بیاید اما روز به روز افسردهتر میشد. کمتر غذا میخورد و بیشتر پرخاش میکرد. تحمل این وضع، دیگر بعد از سالها انزوا، آزاردهنده شده بود. با اینکه لاغرتر میشد اما جذابتر هم میشد! هیچ وخامتی بدتر از زیبایی وخیم نیست!
بر اثر حجم دعواهایی که به هر بهانهای با همسرش شکل میگرفت. گاهی زیر کتک هم میرفت. هر دو خوب میدانستند مشکل چیست اما نه مرد شهامت گفتنش را داشت نه زن توان شنیدنش! بهانههای مرد برای محرومیتها و محدودیتها، به شکل دیگری بیان میشد. اما کاسه که لبریز شود چه آب در خود داشته باشد چه سنگ در هر حال لبریز است نه برای یکی بلکه برای هر دوشان!
زن میخواست شبیه تمام زنان دنیا، آسوده بیرون برود و آسوده بیاید. حتی با لباسهای کهنه و صورت بیرنگ و لعاب. حتی با بچهاش. حتی با خانوادهاش. یک زندگی عادی و یک روال همیشگی تمام آرزوی او شده بود. بیهیچ منع و مانعی. بیهیچ حد و محدودیتی. اما این خواسته در قابوس نانوشتهی همسرش جایی نداشت. هرچه زن میگفت، مرد نمیشنید. یا شاید میشنید اما خودش را به کری زده بود. همچنان کسی که خود را به خواب زده نمیتوان بیدار کرد؛ کسیکه خود را هم به کری بزند نمیتوان حرفی به گوشش رساند! میخواست این خورشید فقط در خانه بتابد. تصور اینکه عالمگیر شود و نورش را به همه ارزانی کند بسیار غیرقابل درک بود. وقتی زن پایش را در یک کفش کرد مرد هم پایش را در کفش او کرد! گاهی تصمیمی آنی میگیریم، اغلب یک حرف خیلی تلخ و نیشدار تمام ناراحتی ما را در مشاجره ارضا میکند و گاهی نیز شکستن یک چیزی که خیلی دوست داشته میشود و گاهی نیز یک ضربهی مهلک و کُشنده که هیچ راه برگشتی نداشته باشد اختیار عمل مغز را در دست میگیرد. با اینکه هیچکس بالفطره جانی نیست اما تمام جنایتهای زمین، کار بشر است. گاهی کاری میکند که نمیدانی این تویی یا آنی! و در یک آن، همه چیز سوخت و سیاه شد.
×××
"زندانی، شُبیر خالدی!" این را سربازی میگفت که در آنسوی میلهها ایستاده بود.
شْبیر همبند من بود. تمام آنچه اتفاق افتاده بود را از ابتدا برایم گفته بود. او روی تخت دراز کشیده و دستش را روی سرش گذاشته بود و در اندیشهای عمیق غرق شده بود. با شنیدن نامش من زودتر برخاستم. منتظر بودم او نیز برخیزد اما گویی چیزی نشنیده.
سرباز سرش را از لابلای میلههای بند کمی نزدیک کرد و فریاد زد: "شُبیر خالدی!"
هنوز واکنشی نشان نداد، متعجبانه فکر کردم به خواب رفته یا از دنیا رفته! خواستم به آرامی بیدارش کنم که سرباز با صدای بلندتری مجدد فریاد زد: "شُبیر خالدی!"
با وحشت و تعجب زیادی بلند شد و صورتش را به سمت صدا برد و گفت:"بله اینجام!"
- کور شدی، کر که نشدی!
شش ماه از قصاص شُبیر میگذشت هر دو چشمش را کور کرده بودند و باید به مدت پنج سال هم در زندان، حبس میکشید. نمیدانستم او مقصر اصلی آن حادثه بود یا نه؟ اما در هر حال با این دو چشم کور، هرگز زیبایی همسرش را دیگر نمیتوانست ببیند. نه بخاطر اینکه نمیدید بلکه بخاطر اینکه به صورت همسرش اسید پاشیده بود و تمام زیبایی او را از بین برده بود. ابری سیاه و ابدی را روی چهرهی خورشید کشیده بود. الان دقیقاً شبیه همسرش شده بود نه در زیبایی، بلکه در نازیبایی تمام!
داشت از تختاش پایین میآمد که زیر لب گفت:"نشنیدم."
سرباز منتظر بود و گفت:"بجنب ملاقاتی داری..."
کمکشکردم از تخت پایین بیاید. درب بند با آن صدای دلخراش آهنیاش آرام گشوده شد و او با لباسهای کثیف زندانی در آستانهی در حاضر شد. در حالیکه نمیتوانست حتی برگردد و به پشتاش نگاه کند!
او که رفت داشتم به عکس همسرش در دوران زیبایی نگاه میکردم. عکسی از خورشید که روی تخت شُبیر افتاده بود.