هادی احمدی (سروش):

عناوین شغلی گاهی افتخارآمیزند و گاه در انظار مردم نفرت‌برانگیز.

هنگامی‌که نقش باکتری سطل‌های زباله را داری یک زباله‌گردی. وقتی خیابانی را جارو می‌زنی یک رفتگری، یا آنکه خانه را نظافت می‌کنی خانه‌داری، اما هنگامی‌که یک دیتاسنتر را نظافت می‌کنی یک مهندس مرکز داده‌ای! کسی که زباله‌های پزشکی را از بیمارستان جمع می‌کند پرسنل خدماتی‌اند و افرادی که هر خدمتی را در هر سازمانی ارایه می‌کنند کارمند هستند! با اینکه ماهیت فعالیت و کار این مشاغل شبیه به همند اما هر کدام عنوانی دارند و پشت آن برداشت‌های متفاوتی در دید مردم است.

عنوان شغلی، ظاهراً نشان‌دهنده‌ی، هویت حرفه‌ای ماست و در جهان پیرامون با آن شناخته می‌شویم و بسیار دوست داریم بهترین عنوان، زیبنده‌ی حضور ما و نقش ما در جامعه باشد. اما یک زباله‌گرد بی‌آنکه از حقوق ماهیانه‌ و مزایا و بیمه برخوردار باشد روزی‌اش را لابلای زباله‌ها می‌جوید آن‌هم با تفکیک پلاستیک و هر آنچه که می‌تواند زباله نباشد! شکی نیست او یک کارآفرین است! مردی را که تا کمر در سطل زباله خم شده، همه‌ی نگاه‌های ترحم‌آمیز مردم را به خود جلب می‌کند و بسیاری از اینکه آن شغل را ندارند به خود می‌بالند و شاکر خداوند هستند. اما او ارجح‌تر از یک رفتگر شهرداری است زیرا رفتگر چه جاروی‌اش را محکم به زمین بکشد، چه آرام، حقوقش را سربرج دارد و آن مهندس هم چه سرور و تجهیزاتی را باد بگیرید و نظافت کند چه نه، در هر حال کاری که می‌کند هیچ شباهتی به مهندسی ندارد و حقوقی هم که در نهایت برای او محفوظ است.

اینجاست که عنوان شغلی به طرز عجیبی وابسته به محیطی است که در آن کار می‌کنیم. آن محیط یا سطل زباله است یا خیابان یا خانه یا درون یک شرکت. این یعنی عنوان شغلی نیست که تعریفی از فعالیت ما دارد بلکه محیط‌کارست که به عنوان شغلی، تعریف درستی می‌دهد.

مطمئنم نویسندگی هم به همین شکل است. عریضه‌نویس دم دادگاه، کارش نویسندگی است و روزنامه‌نگار و حتی خبرنگار یا یک وبلاگ‌نویس؛ همین‌طور من، که در گوشه‌ای کز کرده‌ام تا رُمانی را به پایان برسانم. اگر شکایت یا دادخواستی بنویسی عریضه‌نویسی و اگر چیزی را در رادیو و تلویزیون بنویسی خبرنگاری و اگر آن چیز را ببری در روزنامه، می‌شوی روزنامه‌نگار. یک نویسنده‌ی شبیه من باید دلخوش به بعد از مرگش باشد آن‌هم با هزار شرط و شروط. اینکه اتفاقی کتابی را که نوشته با احوالات یک نفر جور درآید آنگاه شاید او آنرا به دیگران پیشنهاد دهد. یا مترجمی از بیکاری آنرا به زبان دیگری ترجمه کند و یا یک کلکسیونری که دست به نقد است برای بالا بردن ارزش یک کتاب قدیمی آنرا بخرد و یا بیشتر به دیگری بفروشد.

نویسنده، اگر درآمدش حق تالیف باشد هیچ فرقی با عریضه‌نویس ندارد. حقی که ناشرش قطره‌چکان در معده‌ی او می‌ریزد تا زخم معده نگیرد و چند چسب زخم هم برایش می‌خرد که روی باسن‌اش بزند تا زخم نشستن! نگیرد.

چه نویسنده‌ای که با ماشین تحریر کار کند چه با کامپیوتر و چه با قلم، مغزش آنقدر پخته شده که با چند قلم و یک زبان سرخ می‌توان او را به کله‌پاچه‌فروش سر کوچه فروخت. ارزش پختگی‌ مغزش در همین حد است. زیرا وقتی که نه مردم وقتش را دارند. نه انگیزه‌ی خواندن، نه پول خریدن کتاب و نه قدر و منزلتی هست برای نگارنده. بهترین کار، عریضه‌نویسی است در همان لحظه دستمزدت را می‌گیری تازه گره‌گشای مردم هم می‌شوی. هرچند هرآنچه در کتاب‌هایم نوشته‌ام بسیار گره‌گشاست! اما اجرتش را پس از مرگ شاید به من بدهند آن‌زمان که در زیر خرواری خاک مدفونم.

در  این جهان کم نیستند، آنهایی که قلم، در دستشان زار می‌زند از اینکه نویسنده، ول‌کُنش نیست.

میلیاردها کتاب با دهها زبان نوشته شد و به اندازه‌ی ستارگان کهکشان راه شیری، ورقِ دست‌نوشته و چاپ شده هست. اما فقط چند نفرشان همای سعادت نشست روی سرشان. مابقی کتاب‌هایشان یا برای بسته‌بندی یک کیلو سبزی به کار رفت یا برای نماکاری قفسه‌های کتابخانه.

یکسال است که روی آخرین رمانم کار می‌کنم. دهها بار بازنویسی‌اش کردم. یک جایی‌ کار می‌لنگد و آن، انگیزه برای به پایان رساندن رمان است. بهترین فرصت برای یک نویسنده، تنهایی است. آن تنهایی که دلش را بشکند و بلرزاند. تا در خلوتش آرام بنویسد. اما با حجم زیاد بی‌پولی دیگر تنهایی هم انگیزه‌ای برای نوشتن نیست حتی اگر مملو از داستان‌ها و قهرمان‌های بسیاری باشد. نمی‌دانم چرا این‌همه قهرمانی که خلق کردم هیچ کدامشان به دادم نمی‌رسند!؟

 این قهر‌مان‌های خیالی و نوشتاری! همین است که کسی کتاب نمی‌خرد!

هر روز غروب می‌روم تا در خیابان کمی پرسه بزنم. دعانویسی پیر با یک کلاه سبز سیدی گوشه‌ای نشسته بود. طالع همه را می‌گفت مو به مو. درست یا غلطش به اندازه‌ی پولی بود که می‌گرفت. دعا می‌نوشت. بگیرد یا نگیرد مهم نیست چون تا وقتی مراجعه‌کننده برگردد که :"هی فلانی دعایت نگرفت!" او به خیابان دیگری و یا به شهر دورتری می‌رفت. همین می‌شود که هیچ‌وقت یک دعانویس دوره‌گرد را یکجای ثابت نمی‌بینیم!

خود را گفتم اگر این طالع‌بین بود اگر دعایش مستجاب می‌شد دعایی برای خودش می‌کرد که به این روز نیفتد. اما یاد خودمم افتادم. قهرمانانی را می‌ساختم و به خورد مردم می‌دادم بی‌آنکه بتوانند برای خودم کاری بکنند.

×××

نویسنده‌ی پُرکار، شبیه تیروئید پُرکار است که ذهنش، بی‌شباهت به گلویی غمباد گرفته نیست و به اشتهای زیاد درد نوشتن گرفتارست، ایده‌ها و افکاری دارد که همیشه چون خوره،‌ غشای ادبی مغزش را متورم‌تر از جاهای دیگر می‌کند. تنها داروی او، میل کردن یک ورق از یک ایده‌ی داغ، قبل از ناشتا و یا قبل از خواب است و حتی نصف شب. و بعد از آن تا یک ساعت بعد هیچی ننویسد تا بفهمد چه نوشته است زیرا زمانی که دست به قلم می‌برد، قلم او را به دست می‌گیرد! نوشته‌ها، نمِ ذهن‌اند. و نویسنده، بسیار نم پس می‌دهد! رطوبتی که گاه چنان در مغز او ریشه دوانده، که ناخواسته به تمام کاغذ زیر دستش سرایت می‌کند تا انتهای یک داستان را رقم بزند. او بیشتر می‌نویسد، دیرتر می‌خوابد و کمتر. با هر بهانه‌ای برای نوشتن تحریک می‌شود، فریادهای بیشتری گلوی‌اش را فشار می‌دهند و فکر نوشتن از دردها و تجربیات، لحظه‌ای رهایش نخواهد کرد. گاه سرگردان است در چگونکی پایان دادن به قهرمانی که ساخته، درست شبیه شاعری که درگیر یک قافیه‌ی پایانی برای غزلش است.

از آرزوهایش می‌نویسد آن رویاهای دست‌نیافتنی که شاید با چسباندن واژه‌ها به هم بتواند به این اشاره کند که "بنویس تا اتفاق بیفتد!" اما او بسیار می‌نویسد که بیشترش اتفاق نمی‌افتد! پس به‌مانند تشنه‌ای که آب‌نمک بیشتری خورده باشد بیشتر خواهد نوشت از غم‌هایش، در آخر همه را با یک یا چند قهرمان خیالی، جلد می‌کند و خود نیز درون این جلد فرو می‌رود. گاهی آشکارا می‌نویسد و گاهی در لفافه. او باید مهارت‌های زیادی بلد باشد باید حلاج باشد تا وقایع را خوب حلاجی کند. باید لحاف‌دوز باشد تا آنچه را که راحت و ساده نمی‌توان گفت، لحاف‌پیچ کند. باید باستان‌شناس باشد آن‌گونه که هزار بار بمیرد تا بتواند زندگی دوباره‌ی یک قهرمان را بازسازی کند. باید معمار باشد تا ساختار درست را بنا نهد، باید جوشکار باشد تا حتی نچسب‌ترین اتفاقات را به هم جوش بزند.، باید الگوریتم‌هایی را به‌کار بندد که گاه، هیچ شرطی را رعایت نکند. باید نقاش باشد تا روی واژه‌های زنگ زده، رنگی تازه بکشد. باید کودک شود تا شیطنت را تکرار کند و باید پیر شود در لابلای خطوط سیاه و در انتها یک نویسنده باید زباله‌گرد باشد تا کاغذها را از لابلای زباله‌ها جدا کند!

نویسنده، یک بیمار است بیماری که تا پایان عمر با بیماری مزمن نوشتن دست و پنجه نرم‌ می‌کند. حالش وخیم می‌شود وقتی چیزی برای نوشتن در سر داشته باشد و حالش خوب خواهد شد هنگامی‌که آن نوشته را به پایان برده باشد اما از این حال خوب چندان نمی‌گذرد چون وقتی چیزی را به اتمام برساند باز رعشه‌ی درد به سراغش خواهد آمد و باز باید برای تسکین آن، دست به دامان قرص واژ‌ه‌ها شود با سرنگ قلم! و دارویی که چون محلولی به درون رگ‌هایش سرازیر می‌شود.

نویسنده، رسالتی بر دوش دارد بسیار سنگین آن‌هم در ازای درآمدی ناچیز و گاه هیچ.

نویسندگان، رسولان خدا هستند. چه وحی بر آنها نازل شود چه الهام و چه توفان ذهنی، در هر حال نقطه‌ی بین آن پیام و مردم هستند. او پیامبری است تا آنچه در ذهنش جاری شده را بر زبان قلم، ساری کند. به او باید تلگرافی زده شود تا برای شروع هر پاراگرافی آماده باشد. برایش چندان اهمیت ندارد چه کسی نوشته‌هایش را می‌خواند و از دردش چه می‌فهمد اما برایش مهم است که چه اثری بر جا می‌گذارد چون او در حال خلق یک اثر است...!

اما این لفاظی‌ها نمی‌توانست مرهمی بر درد بدخیم تیروئیدم باشند. اگر بود حداقل پول داروهایم را خودم می‌دادم. خسته‌ام از بس ترحم دیدم... از بس نوشتم و پولی ندیدم!

×××

تصمیمم را گرفته بودم خیلی قبل‌تر. اما الان وقت عملی‌کردنش بود. همان پیشه‌ی زباله‌گردی نهایت کاری است که می‌توانم بکنم و همان شغلی است که از پس‌اش برمی‌آیم حداقل برای خرید داروهایم و خرید خودکار و یک کیلو کاغذ کاهی.

اما نه دنبال پلاستیک می‌گردم نه شیشه. فقط کاغذ. تمام کاغذها و کارتن‌ها را جمع می‌کنم. خیلی هم مرتبط است با شغلم! هم درآمد دارد. هم به نجات درخت رفتم هم به نجات خودم. نه منتظر اجرت قطره‌چکان ناشرم، نه منتظرم تا یک خواننده‌ی همفکر من، بعد از مرگم کتاب‌هایم را بخرد. دستم جلوی دولت دراز نیست. جلوی هیچ‌کس حتی جلوی خدا! هرچند خوبم می‌دانم تن دادن به کاری که درآمد دارد اما دوست نداری درد است ولی دردناک‌تر اینست که از قبال کاری که دوست داری چیزی عایدت نشود!

×××

یکماه است سر در زباله‌های شهرداری می‌کنم. همکارانم نه ناشرند نه وزارت ارشاد و نه کتابداران کتابخانه‌ی ملی و نه انجمن نویسندگان. همکاران امروزم همه کارتن‌خوابند، بی‌کس و کارند و بریده از دنیا و تنها. درست شبیه خودم.

صبح‌ها، لباس پاره‌ای بر تن می‌کنم و با گونی روی دوشم سطل به سطل، زباله‌گردی می‌کنم. شب‌ها لباس‌های پلوخوری‌ام را می‌پوشم پشت میز کهنه‌ی چوبی اتاق ۶ متری می‌نشینم و ژست نویسنده‌ی فرهیخته می‌گیرم تا کتابم را به اتمام برسانم. با یک خودکار مشکی با دست‌خطی که همیشه زیباست و روی کاغذهای کاهی نرم.

نه سال است در حاشیه‌ی دور از شهر، در یک سوئیت ۴۵ متری زندگی می‌کنم. اوایل هرچقدر قیمت‌ اجاره‌ها بالا می‌رفت یک خیابان پایین‌تر می‌رفتم اما الان انتهای جنوب شهرم. شاید از این شهر هم به کل رانده شوم. یک مرد کهنسال، تنها، در انزوا، بیمار و دلخوش به نوشتن، در کوچه‌های فقیر جنوب شهر.

زنم زودتر از من دق کرد و مُرد طفلک هر دو کلیه‌اش را از دست داد. اوایل پول دیالیزش را هر طوری که بود جور می‌کردم اما این اواخر نفس‌اش بریده شده بود. خیلی با درد و خیلی سخت مُرد. خدا خیرش بدهد نازا بود. شاید اگر بچه‌ای می‌آورد عصای دستمان می‌شد. کلیه‌هاش نمی‌توانستند منتظر بمانند تا اگر من مُردم از فروش کتاب‌هایم برای خودشان خرید کنند تا حداقل یک کلیه‌ی نو کادوپیچ سفارش دهند. چون من جان‌سخت‌تر بودم.

×××

درآمدش بد نیست، زباله‌گردی را می‌گویم. چندین کیلوکاغذ و کارتن منبعی خوبی برای نمردن است. انگیزه‌ام بیشتر شد و عاقبت موفق شدم با پولی که درمی‌آوردم می‌شد داروی تیروئیدم را بدهم، گل برای قبر همسرم بخرم و غذای فسفرهای مغزم را تامین کنم تا رمانم را به سرانجام برسانم. خرسند از اینکه این آخرین تیری بود که در تاریکی زدم.

ناشران گداتر از نویسندگان‌اند به‌هرحال چاپ هر کتابی خرج دارد خیلی هم زیاد. آنان نیز دست در جیب نمی‌کنند تا کاری بکنند یا به حق‌ تالیف ناچیزی راضی‌ات می‌کنند یا باید در هزینه‌های  چاپ و فروش کتاب باهاشان شریک شوی. این یعنی نیمی از پول چاپ آخرین کتابم را خودم می‌دادم تا سهم بیشتری از فروشش عایدم شود.

حداکثر تیراژی که بودجه هر دوی ما قد می‌داد، ۳۰۰۰ جلد بود برای چاپ یک رمان نسبتاً قطور.

×××

در این رمان، هیچ قهرمانی نساختم تمامش زندگی خودم بود. زندگی اسفبارم. حتی خیلی سنگین است که نام قهرمان داستان را روی خودم بگذارم. قهرمان، عنوان بزرگی است که در من نبود هرچند تمام داستان درباره‌ی من بود.

توافقی که با ناشرم کردم این بود که ۵۰٪ کتاب‌ها را او بفروشد در قبال هزینه‌ای که کرده و ۵۰٪ باقی‌اش برای خودم باشد حق نشر و تالیف را هم برای مادام‌العمر ازش گرفتم. مادام‌العمر، چه ترکیب خنده‌داری است! فکر نمی‌کنم بیشتر از چند ماه ‌دیگر هم زنده بمانم با علم به این در قرارداد این ماده درج شد:"حق نشر و تالیف این کتاب به هر نحویی، مادام‌العمر متعلق به تمام پیرمردهای زباله‌گرد است!" ماده‌ای که شاخ‌های ناشر را از تعجب بیرون کشید.

می‌دانستم چطور باید کتاب‌هایم را توزیع کنم. می‌برم در کتابخانه‌های سطح شهر و خیابان‌ها. اینطور زودتر به پولش می‌رسیدم. اما سه ماه طول کشید تا کتاب‌ها را پخش کردم. در آخر سوپرمارکت‌ها، کتابفروشی‌ها و هرجایی که امکان فروش کتاب داشت، کتاب‌ها را با اکراه و البته بصورت امانت ازم گرفتند. تا اگر فروش رفت، درصدی را بردارند و بیشترش را به من بدهند. هر روز عصر به هر جایی که کتابی داده بودم سرکشی می‌کردم. اما کتابفروشانم! فقط سر تکان می‌دادند. یعنی:"هنوز فروش نرفته!"

×××

پنجشنبه بود. یک قالب پنیر لیقوان و چند تخم‌مرغ و یک سنگک خریدم. از سوپر مارکت که داشتم خارج می‌شدم دیدم دختری جوان خرید سنگینی داشت می‌کرد. هرچه را که می‌خرید روی پیشخوان فروشنده می‌گذاشت. همه را داشت حساب می‌کرد که نگاهش به کتاب‌های جلوی پیشخوان سوپری افتاد، کتابم را در دست گرفت کمی وارسی کرد و گفت:"اینم حساب کنین لطفا".

او رفت و من ماندم. سوپری چشمکی به من زد و گفت:"پاقدمت برای خودت خوبه ها هر روز بیا!" منم لبخندی زدم و رفتم. این اتفاق تازه‌ای نبود. ولی شرایط من آنقدر وخیم بود که این لحظه را تازه می‌دیدم و البته خوشحال‌کننده. فروش کتاب، تک و توک داشت اتفاق می‌افتاد. اتفاق خوشایندی بود و آن سوپرمارکت بهتر از جاهای دیگر آنرا می‌فروخت. شاید چون ویترین پیشخوانش بزرگ بود و کتاب‌های مرا دقیقاً جلوی چشم گذاشته بود. شاید مردم آن حوالی کمی بویی از کتابخوانی برده بودند. در هر حال هرچقدر هم در آن مغازه کتابم فروخته می‌شد درآمدش برام بسیار از هزینه‌ی خرید پنیر و تخم‌مرغ کمتر بود! تازه فهمیدم چرا سوپری چشمک می‌زد و می‌گفت:"هر روز بیا‌!"

×××

روز جمعه تا لنگ ظهر خوابیدم. بعد از آن، باز هم زباله‌گردی برای جمع کردن کاغذ. با همان لباس‌های کَر کثیف. این بار دستمالی هم به سرم بستم و ماسکی به صورتم. تا احیاناً شناخته نشوم. هر چند بعید می‌دانستم اما توهم اینکه فلان خریدار یا فلان مغازه‌دار مرا ببیند و بشناسند قدری آزاردهنده شده بود. در یکی از سطل‌های زباله فرو رفتم. کتابم را دیدم که لای خرواری کثافت به حال خودش رها شده بود. قلبم داشت می‌شکست. من هر روز کتاب‌ها و کارتن‌های زیادی را جمع می‌کردم. فرقی هم نمی‌کرد فقط این‌بار کتاب چاپ شده‌ی خودم بود. پس نباید ناراحت می‌شدم اما ناراحت شدم. چیزی که دردناک بود این بود که من از لای زباله‌ها کاغذ جمع می‌کردم که بفروشم تا کتاب چاپ کنم و کتابم به زباله برگشته بود و دوباره خودم از زباله بیرون می‌کشیدم که بفروشم! دور باطل و چرخه‌ی بیهوده‌تری از این تاکنون حس نکرده بودم.

آنقدر مایوس و سرشکسته شدم که دست از کار کشیدم و تا منزل در راه گریستم.

×××

شاید یک هفته می‌شد که از خانه بیرون نرفتم. آنقدر که حتی شمارش روزها از دستم رفته بود. نه سراغ مغازه‌دار را گرفتم نه سراغ فروش کتاب. ولی هنوز روزنه‌های لامصب، تلاش برای بقا و امید احمقانه و فریبنده به یک دلخوشی‌ تازه دست از سرم برنمی‌داشت.

 تصمیم گرفتم خودمم دست به کار شوم. پس زباله‌گردی را برای همیشه کنار گذاشتم.

هر روز چند جلد را درون یک ساکِ رنگ و رو رفته می‌گذاشتم و به پارک‌ها می‌رفتم و آنرا به همه پیشنهاد می‌دادم. به ندرت، اما از سر ترحم هم که بود، برخی ازم می‌خریدند. دقیقاً شبیه دست‌فروشان دوره‌گرد داخل مترو شده بودم. آن روز از ۱۰ کتاب ۴ تاش فروش رفت و هر روز به همین شکل.

خوب می‌دانستم آنهایی که کتابی از من می‌گرفتند بی‌آنکه از جلد و عنوان کتاب خوششان بیاید یا متن‌اش را بپسندند یا از نام نویسنده و سبک کارش، سررشته‌ای داشته باشند و حتی نام ناشر برایشان جذاب باشد، نگاهی به سر و وضعم می‌کردند و تاسف می‌خورند و انگار که به گدایی کمک کرده باشند آنرا ازم می‌خریدند. تلخ بود اما همین‌که در سطل‌های زباله، کتابم را نمی‌دیدم خوشحال بودم. نه بخاطر آنکه آنها کتابم را دور نمی‌انداختند، بلکه بخاطر اینکه من دیگر سراغ سطل زباله نمی‌رفتم!

چه بسیار روزهایی که حتی یک جلد هم نمی‌شد بفروشم. گاهی از فرط پا درد تا صبح نمی‌خوابیدم.

اما عاقبت ظرف سه ماه همه‌ی کتاب‌ها فروخته شد!

×××

زوج جوانی روی صندلی‌های سبز و آهنی در گوشه‌ای خلوت به هم چسبیده بودند می‌دانستم حضورم جز مزاحمت چیزی نیست اما دیگر جسورتر شده بودم. اصلاً مگر چه اشکالی دارد که یک نویسنده خودش کتاب‌هایش را بفروشد!؟ این همان باوری بود که با تمام وجودم پذیرفته بودم. نزدشان رفتم و کتابم را جلوی‌شان گرفتم و گفتم:""کتاب نمی‌خرید!؟"

مرد جوان نگاهی غضبناک کرد و گفت:"نه، آغا!"

آنقدر خشک و محکم گفت که مشخص بود یعنی:"برو گمشو مزاحم". از این برخوردها این روزها زیاد دیده بودم اما این یکی، کمی تندتر بود ناراحت و دلخور شدم همین‌که خواستم بروم دختر جوان کنار دستش، بی‌آنکه بلند شود، پرسید:"کتابه چیه؟"

-رمانه.

-نویسنده‌اش خودتونین!؟

نمی‌دانم چرا این‌را پرسید هم خجالت می‌کشیدم بگویم بله هم افتخار می‌کردم. می‌خواستم فریاد بزنم:"بله نویسنده‌ی این کتاب منم!"  اما ترسی غریب مانع می‌شد ترس اینکه بفهمند من زباله‌گردم.

اینجا دقیقاً همان محل تلاقی افتخارآمیز و در عین حال، نفرت‌برانگیز یک عنوان شغلی بود!

مطمئن بودم که، چه بگویم بله، چه نه؛ در هر حال خیلی بعید بود که مرا بشناسد. گفتم:"بله با اجازه‌تون." مردمک چشمانش باز شد و متعجب و متحیر گفت:"ئه!؟"

-اوهوم.

- آخی عزیزم! چه خوب.

-ممنونم.

-راجب چیه کتابتون؟

-داستان زندگی خودمه.

نگاهی پُرمحبت و پُر از ذوق و شوق کرد انگار که مرا بخوبی می‌شناخت. گفت:"من یکی می‌خوام، چند!؟"

بلافاصله کتاب را دو دستی تقدیمش کردم. داشت جلدش را می‌دید که با تعجب و حیرت دوچندانی گفت:"واو چاپ یکصد و بیست پنجمه، آفرین!"

مرد جوان داشت با پای‌اش به دختر می‌زد که یعنی:"نخر!". اما او نگاهی بی‌تفاوت به‌اش انداخت و باز با هیجان بیشتری پرسید:"چقد تقدیم کنم؟"

-قابل نداره دخترم. سی تمن.

-نه خواهش می‌کنم باعث افتخاره. هرچند نویسندگی هنره و هنر قیمت نداره اما بفرمایین. این تقدیم به شما.

و یک تراول پنجاه هزار تومانی به من داد.

خواستم مابقی پولش را پس بدهم که گفت:"نمی‌خوام، بمونه پیشتون."

-نه دخترم. شما لطف دارین. اجازه بدید بقیه‌شو بدم خدمتتون.

کمی مکث کرد و گفت:"اگه بهم تخفیف میدین یکی دیگه‌م می‌خوام، بردارم."

لبخند رضایتی روی چهره‌ی هر دوی ما به یک اندازه جان گرفت. گفتم:"به روی چشم، حتماً."

کتابی دیگر از ساکم برداشتم و به‌اش دادم. چندین بار تشکر کردیم از هم. داشتم می‌رفتم که داد زد:"ببخشید میشه امضاش کنین؟"

برگشتم و مشتاقانه با غروری بزرگ پاسخ دادم:"با کمال میل."

این اولین امضای من روی کتاب‌هایی بود که می‌فروختم. آنرا با دقت زیادی امضا کردم و با خداحافظی گرمی ازشان جدا شدم.

گام‌های یک پیرمرد آنقدر تند نیست که ازشان دور شده باشم. یا شاید عمداً بلند صحبت می‌کردند که خوب بشنوم. صدای آن دختر به گوش می‌رسید که به پسر جوان می‌گفت:" نویسنده‌ی این کتاب، خیلی مشهوره. من عاشق کاراشم."

-این یارو مشهوره!؟ با این سر و ریخت!؟

-خُب معلومه که نه، خودم می‌دونستم که اون فقط یه پیرمرد زباله‌گرده، نویسنده‌ی این کتاب خیلی وقته مُرده..."

-حالا اسم کتاب چیه؟

-زباله‌گرد.


0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x