ساعت، قدیمیترین اختراع بشر است. البته نه آنقدر که ماقبل تاریخ باشد؛ نه آنقدر که پیش از شکلگیری ساعت بیولوژیکی بدن باشد. ساعتهای بسیاری به دست انسان خلق شد: ساعت خاکی(شنی)، آبی، آفتابی، ستارهای، مکانیکی، دیجیتالی و ساعت اتمی. کلاً با هر عنصری، ساعت ساختیم. مهم بود زمان دقیق را نشانمان دهند اما غافل بودیم که حتی ساعتهای از کار افتاده هم زمان دقیقی را نشان میدهند! برخی را آویزان خود کردیم، برخی آویزان دیوار و بسیاری را تنبیه کردیم تا روی یک لنگ پا مجبور شوند ایستاده زمان را بگویند. گاهی نشسته، خیلیها خوابیده و بعضیهاش روی زمین؛ تا ببینیم چطور عمرمان در گذر است! همهاشان وظیفهی زجرکُش کردن ما را دارند با نشان دادن زمان. اما حتی اگر کسی این اختراع مسخره را نمیساخت، ساعت شیمیایی بدن از قبل بخوبی کار گذاشته شده بود تا روزها سگدو بزنیم و شبها وِلو. مگر آنکه ژنهایت را سرکار بگذاری آنگونه که شبها بخوابی و روزها بتازی. میخواستیم خوب بدانیم چقدر خوابیدیم و چقدر بیداریم تا به معرفت برسیم به شناخت. به شناخت خود و جهان پیرامون. اما من هر شب، خوابِ بیداری میبینم و با بیداری، زیاد میخوابم!
مردم از کارکرد ساعتِ بدن بیاطلاعاند. بههمین خاطر اصرار دارند یک چیزی به خودشان متصل کنند تا نشان دهند زمان برایشان مهم است. در حالیکه اگر مهم بود ساعتهایشان زنگ نمیزد. آنها حتی نمیدانند ساعت، ضد آب نیست، آب، ضد ساعت است! چهل سال است هر روز بیدار میشوم کرکره مغازهی زیرپلهای را بالا میزنم تا زمانِ مردم را تعمیر کنم. اینجا نه به وقت محلی است نه به وقت گرینویچ. فقط به وقت مردم است!
هر روز به لرزش دستانم اضافه میشود و از سوی چشمانم کاسته. زمان یعنی این. این دقیقترین ساعتی است که بهوضوح زمان درست را نشان میدهد. چه روی ساعت دیواری نشان داده شود چه نه. خوب میشد فهمید عقربهی عمر به غروب پیری نزدیک شده. با این تفاوت که دیگر در چرخهی شبانهروزی، هرگز عقربهها، صبح جوانی را نشان نخواهند داد. گاهی میترسم از اینکه عقربهی عمر روی ساعت ۱۱ شب بایستد. بدترین زمان برای رفتن. آنگاه نه مُردهشور هست. نه گورکن. حتی بعید میدانم همسرم که در خواب است بفهمد که ساعت من دیگر کوک نیست. یا با جا انداختن هیچ باتری نویی هم دیگر کار نخواهد کرد. شاید تا صبحِ جوانیِ دیگران، جنازهام پیدا شود و شاید آنها درست همان ساعت بفهمند و تا روز بعد در سردخانهای سرد و تاریک تبدیل به گوشت یخزدهی تاریخ مصرفگذشته شوم. از مرگ نمیترسم. خیلی وقت است که روی ارابهی مرگ، روزهای تکراری و شبهای تکراری را یدک میکشم. از مرگ نمیترسم چون دیگر زندگی لذتی ندارد. همان ابتدا هم لذتی نداشت اما شورِ جوانی، همیشه خوشنمک است! تشنهترت میکند تا بیشتر از آب حیات بنوشی بهخیال اینکه لذت میبری. اما تو لذتی نمیبری فقط برای رفع تشنگی، آبنمک بیشتری مینوشی.
چه دردناک! وقتی به آستانهی پیری میرسی خستهای از زندگی، از مرگ، نمیترسی؛ اما از چگونه مُردن هنوز هراس داری... ساعت عمر همسرم را با توجه و دقت بسیار، خوب کوک میکنند تا از کار نیفتد. هر وقت زنگ میزند، پیچاش در میرود، یا شیشهاش ترک برمیدارد و یا عقربههایش دقایقی با هم درگیر میشوند بلافاصله بچههایمان، درستتر آنکه بچههایش، با اینکه ساعتساز نیستند اما خوب بلدند آنرا تعمیر کنند. کوکِ کوکاش میکنند. شیشهی ترک خوردهاش را فوراً عوض میکنند، دستبند چرمی جدیدی رویاش میاندازند و خلاصه آنقدر خرجش میکنند که مثل روز اول شود حتی اگر موتورش قدیمی باشد.
اما من، منِ ساعتساز. پدر چند فرزند، همیشه گوشهای رها شده هستم یا کنج اتاق. یا روی صندلی دم در و یا ته مغازهی زیرپلهای.
بابای بدی نیستم. شاید خوب نباشم اما بدی هم نکردم. تمام سعیام بر این بوده زمان درست را به خانوادهام نشان دهم. ولی افسوس همهی توجه فرزندانم به مادرشان است گاهی که نه، همیشه حسودیام میشود به او. به او که مملو از توجه است. خودم را دلخوش میکنم چه اشکالی دارد که زنم سالم و خوشحال باشد؟ او که خوشحال باشد انگار من خوشحالم. اما این را فقط زبانم میگوید. در دلم غوغاست و در اعماق قلبم هنوز، به قدری ها کردن نیاز دارم تا غبار روی شیشهی ساعت عمرم را با نفس گرم، مرطوب کنند و به لباسم بمالم تا کمی روشن به نظر بیایم. نمیدانم بچههایم اینرا نمیفهمند یا خودم چیزی نمیگویم. در هر حال، سیلاب چرکینی تمام ساعت بدنم را به فلزی زنگ زدهی زشت مبدل کرده، با شیشهی شکسته، عقربههای همیشه درگیر، موتور خراب، دستبند پوسیده... اما دم نمیزنم تا غم به دل کسی نیاید. شاید آنان هم بیتقصیرند چون چیزی نمیگویم و شاید چون خودم ساعتسازم، فکر میکنند همیشه کوکم، همیشه سازم! اما حتی سازم، مدتهاست که ناکوک است.
جمعهها، همه جمع میشوند دور مادرشان. منم خودم را قاطیاشان میکنم اما ناگفته پیداست مرکز توجهاشان نیستم. همان جایی که عقربهها باید در مرکز ساعت به هم متصل شوند جای من نیست. جای مادرشان است! مادری که کم نگذاشته برایشان. اما فراموش کردهاند من، هم برای آنها و هم برای مادرشان هیچ کم نگذاشتم. فقط نمیدانستم من فراموش کردهام یا آنها؟ لابد آنقدر پیر و فرتوت به نظر میرسم که همصحبت خوبی برایشان نیستم. شاید چون شبیه مادرشان نمیتوانم آبگوشتی برای ظهر جمعه بار بگذارم؟ شاید انتظار بیجایی دارم؟ بههر حال آنها به دیدار و من و مادرشان آمدهاند مهم نیست به نیّت کدامیک، مهم حضور فرزندانمان در خانه است. شاید حس میکنند فراموشی گرفتهام؟ چشمانم تار میبیند؛ به زحمت صورت آدمها را تشخیص میدهم حتی در مغازه نیز به کمک ذرهبین بزرگی فقط میتوانم سادهترین تعمیرات را روی موتور ساعتهای مشتری انجام دهم. تاری دید، آدم را دلتنگتر از همیشه میکند. اما آنها میگویند بابا پیرشده، آلزایمر گرفته!
"الان یادم افتاد!"یکی دیگر از ساعتهای اختراع شدهی بشر ساعت باینری بود هرچند هیچوقت ندیدم اما نامش را بخوبی در خاطر دارم!
×××
ساعتها فقط تکرار یک ۲۴ ساعت شب و روز را نشان میدهند تا یادآوری کنند که در چرخهی روزهای شبیه به هم و شبهای بیتفاوت، سرگردانی و در دوری باطل گرفتاری. ساعتها عمر را اندازه نمیزنند، فقط عقربهها دور خودشان میچرخند تا تو همیشه به این یقین برسی که زندگی یعنی دور خودت چرخیدن. آنهم بیهوده و تکراری. اصلاً یادم نیست شناسنامهام کجاست؟ دقیقاً چند سالم هست؟ فقط میدانم پیر شدهام. خیلی پیر. آنقدر که در خلوتی تاریک میخواهم بیهیچ نالهای بمیرم.
این روزها مردم، کمتر ساعت به خود میبندند در عوض خودشان را به ساعت بستند آنقدر که دیوانهوار در حال چرخیدناند. مشتری کمتر، گفتگوی کمتر. تمام امیدم حرف زدن با چند مشتری گذری است. نه اجرت تعمیر ساعت اهمیت دارد نه فروش باتریاش. فقط میخواهم بیایند و حرف بزنند با من. تا به بهانهی تعمیر ساعت، ساعتی را به گفتگو بنشینیم. اینجا جز رادیو کوچکی هیچکس همدمم نبود.
اکثرشان، گوشی به دستاند، ساعتهایشان هوشمند شده که از سواد و تجربهی من بالاترست. دلخوش میمانم به ساعتهایی که هنوز در مغازهام باقی مانده و چندین سال منتظر صاحبانشم تا سراغی از ساعت تعمیر شدهاشان بگیرند. ولی افسوس رفتهاند... به کجا؟ خدا میداند شاید رفتهاند به فراموشی... درست عین خودم.
امروز بعداز ظهر بعد از یک خواب بهظاهر عمیق، بلند شدم تا به مغازه بروم. از دور پیرمردی با چند نوهی ریز و درشت جلوی مغازه را گرفته بودند و مرتب به پَر و پای او میپیچیدند و امانش نمیدادند. آنقدر شادی در نگاه پیرمرد موج میزد که در نگاه هیچ جوانی ندیده بودم. حتی فرصت نمیدادند مغازه را باز کنم. مدت زیادی بود چنین صحنهای را ندیده بودم. شاید هم دیدهام اگر این فراموشی زوال عقل زحمت بکشد به یاد آورد! یکیاشان با صدای بلندی گفت:"بابابزرگ خیلی دوسِت دارم!" هیچچیزی به این اندازه شادم نکرد. نوههایم دستهجمعی برای دیدن این پیرمرد تنها آمده بودند. برای دیدن این ساعت زنگزده که هر آن ممکن است برای همیشه از کار بیفتد و بجای یک شبانهروز تکراری فقط یک ساعت و دقیقهی تکراری را نشان دهد!
با آنکه تلخی های تنهایی از عشق همسر و کودکان و ناامیدی از زندگی در نوشته ات به خوبی بیان می شد اما انتهایش با عشقی که نوه ها به ساعت زندگیت آوردند زیباشد. قلم خوبی دارید.
سپاسگزارم شما محبت دارید.