هادی احمدی (سروش):

نامش ایوان ریمسکی بود یک جوان رعنا و خوش‌قد و بالای اهل روسیه.

منتظر رفتن خودروی جلویی بودم. به‌محض خارج شدن از پارکینگ شرکت که در نزدیکی یک هتل بود او را دیدم که از چند نفر جدا شد و شتابان به‌سمت من می‌آمد، سرش را تا پنجره‌ی خودرو پایین آورد، موهای بلند و ته‌ریشی بور داشت با چشمانی متمایل به سبز. گفت که یک جهانگرد روسی است و نشانی هتلی را از من پرسید به‌خوبی انگلیسی صحبت می‌کرد و کم و بیش چند واژه‌ی فارسی را با لهجه‌ی خاصی مابین آن ادا ‌کرد در کل دست‌وپا شکسته پیامش را گرفتم و من نشانی آنجا را سعی کردم با نقشه‌‌ای که در دست داشت به او نشان دهم که بی‌فایده بود؛ او نابلد بود و البته من بیشتر نابلد بودم از شرح مقصد! پس ازش خواستم سوار شود تا به جایی که می‌خواهد ببرمش.

چندین بار تشکر کرد و سریع سوار شد.

این بار نخستی بود که با یک خارجی مستقیماً تا این اندازه نزدیک شده بودم و بار اولی بود که داشتم به یک خارجی کمک می‌کردم. پیش‌تر از این در سفرها، مناسبت‌های مختلف، نمایشگاه‌ها، سمینارها و... خارجی‌های فراوانی دیده بودم گاهاً از دور و گاهی در فاصله‌ی چند قدمی و یا در حد یک:"هلو هاوار یو"گفتن.

اغلب در چنان شرایطی از شرم و حیای ضعف در مکالمه، مثل کر و لال‌ها، فقط سرتکان می‌دادم. اما این‌بار در کنار خود و دقیقاً در فاصله‌ی چند سانتیمتری با یک خارجی رو در رو بودم و فرصت این را داشتم تا بی‌هیچ شرم و حیایی ازش سوالاتی بپرسم، گپ و گفتگویی داشته باشم و صد البته قدری انگلیسی آموخته‌شده از دوران دانشگاه که چند جمله‌ی تکراری در زیر فسفرهای مغزی جا مانده بود، را بیرون بکشم و به‌خوردش دهم. این خود، محکی برای برقراری ارتباط با بیگانه‌ای بود که گویی فرازمینی است، هم مسرت‌بخش بود و هم جذاب؛ شاید نه برای او و بیشتر برای من.

روبرو شدن با یک خارجی، شبیه دیدن یک موجود از دنیای دیگر است اگرچه او هم یک انسان است و به‌مانند من. اما اگر غریبه‌ی هم‌وطن یک شهر دیگر را در تهران ببینم به اندازه‌ی یک غریبه‌ی خارجی، مورد توجه نیست! و این  چیز عجیبی است و برداشت از غریبه با دو نگاه متفاوت خیلی قابل تامل است. شاید به‌خاطر این‌است که او از فرهنگ و آیین و تمدن ما نیست، شاید جهان‌بینی ما آسمان تا زمین است و شاید ما آنقدر متفاوتیم که مجذوب هم می‌شویم.

بیشترین چیزی که تبدیل به یک جذابیت غریب و توجه بیشتر من می‌شد نگاه او به این شهر و به خودم بود، راستی او راجع‌ به من، راجع‌به ما و مردم ما چه می‌اندیشید!؟ دنیایی که من در آن هستم را چطور می‌بیند!؟ کشور مرا جذا‌ب دیده یا کشور خودش را!؟ حتی قصد داشتم بگویم ولادیمیر پوتین رئیس‌جمهور روسیه را می‌بیند که در دلم خنده‌ای کردم که این چه سوالی‌است نه اینکه من مرتب روسای جمهورم را می‌بینم! البته شاید او می‌دید برعکس ما! اما هیچ‌کدام از اینها را ازش نپرسیدم در عوض نام و نام‌خانوادگی و حسب عادت و چسبندگی جملات، مکالماتی ساده که هنوز به‌یاد داشتم، اهلیت‌اش را جویا شدم و اینکه مقصد نهایی‌اش کجاست؟ پاسخ‌هایی گفت که گاهاً چندین بار تکرار شد تا به‌خوبی متوجه شدم.

تا مقصد گفتگوهای پراکنده و گاهاً نامفهومی داشتیم نزدیک هتل مورد نظرش بودیم که ازش پرسیدم برای امشب آیا اتاقی رزرو کرده!؟ که گفت:"نه!" اشاره به کتاب راهنمایی که نقشه‌ای لای آن بود، کرد که ظاهراً از روی آن می‌خواست آنجا را بیابد. قدری با واژگان فارسی آشنا بود و به‌خوبی در جایی که لازم بود از آنها استفاده می‌کرد و من شگفت‌زده از توانایی او در درک لغاتی ولو اندک فارسی، چنان شاد بودم که گویی او این فرزند نداشته‌ام هست که زبان باز می‌کند! شکی نیست بیگانه‌ی خارجی که قدری به زبان ما صحبت کند جذاب‌تر و شیرین‌تر است. از رفتار و مرامش خوشم آمد.

مشخص بود مرتب به ایران آمد و شد می‌کرد یا آنکه پیش از آمدنش شاید فرهنگ واژگان فارسی را گرفته. در هر صورت بیشتر از آنکه من انگلیسی بلد باشم او فارسی بلد بود!

این توانایی را پرسیدم که گفت عاشق ایران است و ماه‌هاست سعی می‌کند فارسی را بیاموزد، از سختی زبان فارسی گفت و از جذابیت خط نستعلیق،..و در ادامه گفت که بار اول است ایران را می‌بیند.

خودرو را به آرامی در حاشیه‌ی جاده راندم و سپس آنرا متوقف کردم و ازش خواستم که اگر تمایل داشته باشد امشب را در آپارتمان من مهمان باشد، به‌اش گفتم که من تنها زندگی می‌کنم و شرایط اقامت و پذیرایی هم فراهم است، ابتدا قدری شگفت‌زده شد از این پیشنهاد. اگرچه مردد بود اما پذیرفت. خوب می‌دانستم که خارجی‌ها اهل تعارف نیستند، دعوت، دعوت است و با علم به این، من هم تعارف نکردم بلکه واقعاً دوست داشتم تا هر زمانی که دوست دارد در آپارتمانم اقامت کند.

پس، از آنجا دور شدیم و به خانه برگشتیم.

از درب که وارد شدیم، به دعوتم روی کاناپه‌ی پذیرایی نشست و کوله‌پشتی و ساک دستی‌اش را هم کنار دستش نشاند. قهوه‌ای برایش گرم کردم و پس از سفارش و صرف پیتزا، تا پاسی از شب گفتگوهای منقطع و پراکنده‌ای داشتیم. شاید دلیل اینکه پیتزا سفارش دادم این بود که بگویم سطح زندگی غذایی ما آدم‌ها شبیه هم است، شاید می‌خواستم کلاس بگذارم که فکر نکند ما مردمان خاورمیانه، زمین، گاز می‌زنیم و شاید دم‌دستی‌ترین چیزی بود که راحت می‌شد تهیه کرد، این چیزها ذهن مرا چنان مشغول می‌کرد که مطمئن بودم او به چنین چیزهایی فکر نمی‌کند.

یک کتاب قطور ایران باستان به‌زبان انگلیسی و روسی داشت با نقش برجسته‌ی تخت‌جمشید روی جلدش. کتابی شیک که تمام صفحاتش رنگی و گلاسه بود، موبایلش برندی بود که تاکنون ندیده بودم، دستان بلند، سفید و کشیده‌ای داشت و وقتی پیراهنش را درآورد خالکوبی ظریفی از تصویر یک پروانه روی بازوی چپ‌اش خودنمایی می‌کرد. من محو او بودم او محو تماشای در و دیوار و فضای آپارتمان. انگار سعی داشت شناخت بیشتری از سبک زندگی ما ایرانی‌ها داشته باشد یا آنکه می‌خواست کمترین مکالمه‌ای داشته باشیم و یا شاید از اینکه به‌خوبی ارتباط گفتاری برقرار نمی‌کردیم و تماماً مفهوم جملاتش را نمی‌رساند و یا ازم دریافت نمی‌کرد عاصی شده بود. بدون گفتگوی زیادتری، اتاق خواب را برایش آماده کردم و رفت، گرفت، خوابید.

بسیار بسیار مرتب، منظم و باادب بود. تک‌تک عادت‌هایش را دوست داشتم بیاموزم.

فردای آن روز سرکار نرفتم، زنگ زدم و مرخصی گرفتم، دوست داشتم وقتم را با مهمانم بگذارنم و برای اینکه معذب نباشد وسایل آرامش‌اش را فراهم کنم؛ هرچه هست ما ایرانی‌ها مهمان‌دوستیم و البته غریب‌پرست!

تا لنگ ظهر بیدار نشد، پس از آن بجای صبحانه، ناهار مختصری صرف کردیم و از سر کنجکاوی کمی از شغل و زندگی‌اش حسب عادت فضولی همین ایرانی‌های مهمان‌دوست پرسیدم، دانشجوی معماری بود از دانشگاه ولگوگراد. تصاویری هم از خانواده‌اش نشان داد که تماماً سفلی گرفته شده بود در کنار یک پیرمرد و پیرزن و یک زن جوان که می‌گفت خانواده‌اش هستند. اگرچه خیلی شبیه هم نبودند. سعی کردم برای گرمی ارتباط چندین اصطلاح و واژه‌ی عامیانه‌ی فارسی را که خیلی هم به‌کارش می‌آمد یادش بدهم و چقدر هم باهوش بود با چند بار تکرار کردن می‌آموخت ولی با لهجه‌ی غلیظی. او هم چند جمله‌ی روسی و انگلیسی به من آموخت که البته حالا‌حالاها به کارم نمی‌آمد. او نیز در روسیه، مثل من، تنها زندگی می‌کرد. مکالمه را کوتاه کرد و کتابش را دست گرفت و رفت سراغ مطالعه.

فضایی آرام‌بخش، برایش تدارک دیده بودم. موسیقی بی‌کلام و آرام، میوه و تنقلات و قهوه‌های مکرر و سیگار مارلبرویی که مرتب دود می‌کرد چقدر هم به‌اش می‌آمد!

کمتر مزاحمش می‌شدم راحت بود هر چه می‌خواست می‌خورد و هرطور می‌خواست دراز می‌کشید و غرق مطالعه بود گاه با موبایل و گاه با کتابش....من هم خود را مشغول نوت‌بوک و کارهای شرکت کردم اما مرتباً زیرچشمی حرکات و منش‌اش را زیر نظر داشتم واقعاً این خارجی‌ها رمز موفقیت‌اشان مطالعه‌است به‌خود گفتم:"ببین لحظه‌ای سرش رو از کتاب برنمی‌داره به‌نظرم اون بیشتر از من ایران رو مطالعه کرده!" کتابش مملو از تصاویر زیبای جاذبه‌های تاریخی و گردشگری ایران بود به خود بالیدم و از اینکه ایران چه کشور جذابی است که آدم‌ها را می‌تواند از اقصی نقاط دنیا به‌خود جلب کند، سراسر پُر بودم از افتخار. ولی افسوس از صنعت ضعیف گردشگری کشور!

دو شب به‌همین منوال نزدم بود تا آن‌که روز بعد گفت تصمیم دارد، تهران‌گردی کند، می‌خواست تنها برود و قصدش مزاحمت بیشتر نبود، اما مانع شدم و سریع شال و کلاه کردیم و هرجای تهران را که لازم بود گرداندمش.

ناهار را به صرف آبگوشت در یک سفرخانه‌ی سنتی بازار تجریش مهمانش کردم و شام را کباب... با تمام وجودش از غذاهای ایرانی لذت می‌برد و هر لطفی که می‌کردم به‌شدت سپاسگزار بود. من در طول عمرم هزاران بار کباب و آبگوشت خورده بودم اما به این اندازه در ماهیت یک غذای ایرانی، که چقدر می‌تواند خاص و خوشمزه باشد ریزبین نشده بودم، بیشتر از او من لذت می‌بردم. حتی نگذاشتم دست در جیب‌اش کند.

روز سوم، طبق برنامه‌ریزی سفرش گفت که باید برای دیدن اصفهان راهی شود، اگرچه همنشینی با او لذت‌بخش بود حتی با اینکه چندان صحبتی با هم نداشتیم اما حضورش دل‌چسب و تجربه‌ای خاص بود، از طرفی باید به کارم می‌رسیدم بنابراین صبح زود تا فرودگاه همراهی‌اش کردم و بعد شماره‌‌ی موبایلم را گرفت و به انگلیسی گفت:"ما دوستای خوبی برای هم خواهیم بود." چند عکس سلفی با هم گرفتیم و در آخر از هم خداحافظی کردیم و به‌سرعت به محل کارم رفتم.

چندین روز از رفتن‌اش می‌گذشت و در این مدت من با تمام آب و تاب برای همکارانم میزبانی‌ام از یک جهانگرد روسی را تعریف می‌کردم. عکس‌هایمان را نشان‌ آنها می‌دادم و از اینکه با زبان بی‌زبانی مهمانپذیر یک خارجی بودم قیافه می‌گرفتم که من فلانم و بسان! آنجا یادم آمد"آخ! چرا شماره موبایلی ازش نگرفتم!؟"

آشنایی با این جوان روسی اتفاق خوشایند و فراموش‌نشدنی بود که در تمام عمرم تجربه نکرده بودم.

اما از این دست اتفاقات، این روزها عجیب زیاد برایم رخ می‌داد. چون دقیقاً شنبه‌ی هفته بعد یک شماره‌ی ناشناس روی موبایلم افتاد. پلیس آگاهی شاپور تهران بود. ازم خواست تا فوراً برای پاره‌ای از توضیحات به بخش جرائم سرقت و کیف‌قاپی بروم. بدون هیچ توضیح اضافه!

من نه سرقتی کرده بودم و نه چیزی! اما همیشه پلیس و کلانتری و دادگاه، دلهره‌آور است حتی اگر کاری نکرده باشی. پس با نگرانی و دلهره‌ی ناشناخته‌ی زیادی به آنجا مراجعه کردم. در حین ورود روبروی افسر بازپرس نشستم و خودم را معرفی کردم. گفت:"شما چه نسبتی با مجرم، پویا حاتمی دارید!؟"

هاج و واج پرسیدم:"پویا حاتمی!؟خیر نمی‌شناسم اشتباه گرفته‌اید،"

با تندی نامودبانه‌ای گفت:"مگه شما آقای افشین ارجمند نیستید!؟"

گفتم:"بله!"

گفت:"مگه شماره موبایل شما ۰۹۱۲.... نیست!؟"

گفتم:"چرا!"

گفت:"مجرم گفته شما از بستگان‌شی! چطور نمی‌شناسیش؟"

هرچه فکر کردم چیزی به‌خاطرم نمی‌آمد در تمام شجره‌ی خانوادگی تا صد نسل قبل هم چنین نام و فامیلی در میان ما نبود، متعجب آب دهنم را قورت دادم. و باز گفتم:"مطمئناً اشتباهی شده، جناب سروان!"

نگاهش را با غضب زیادی از من گرفت و همان پشت میز اتاقش فریاد زد:"سرکار مولایی!؟" به‌نحویی که در گوشم چندین بار انعکاس داشت.

سربازی لاغر اندام در آستانه‌ی در ظاهر شد و محکم پایش را به‌نشانه‌ی احترام کوبید و افسر گفت:"پویا حاتمی رو بیار اینجا."

لحظاتی بعد، پویا حاتمی سر به‌زیر، با دستانی بسته‌شده با بست‌کمربندی‌ و یک دمپایی کهنه و کثیف را به داخل آورد.

ایوان ریمسکی بود همان جوان رعنا و خوش‌قد و بالای اهل روسیه!

از تعجب کم مانده بود شاخ در بیاورم. بلند شدم و با ناباوری هر چه تمام جلو رفتم و نگاهش کردم. تا خواستم حرفی بزنم، افسر مهلت نداد و گفت:"خُب معلوم شد که اشتباهی نشده پس! بشینید."

سپس دوباره سرجایم میخکوب نشستم.

سروان، تندتند و بی‌مهلت حرف می‌زد:"این آقا، به‌جرم کف‌زنی و جیب‌بری گردشگرای خارجی دم هتل اسپیناس دستگیر شده، ۲۴ ساعت اینجا بازداشت بوده فردا با پرونده و تحقیقات به مراجع قضایی معرفی می‌شه، اگه قاضی موافقت کنه با قرار وثیقه می‌تونه آزاد بشه وگرنه صاف باید بره آب‌خُنک بخوره!"

سپس یک نفس ادامه داد:"شما اینجایید چون ظاهراً بجز شما هم کس و کاری نداره، خیرِ سرش مثلاً دانشجو مملکته، نمی‌دونم شاید مطلع هستید از کارای این شازده، این بار اوله که دستگیر شده، سابقه‌دار هم نیس، اما توی دزدی شگردهایی داره واسه خودش. همه چی رو اعتراف کرده، خوش‌شانسه که شاکی نداره، هرکی هم بوده لابد از کشور خارج شده. سر آخرین سرقت گرفتنش و البته شاکی‌اش هم با پس دادن اموال مسروقه رضایت داده،..."

سپس با لحنی دلسوزانه گفت:"اگه قول بدید که دیگه ازین غلطا نکنه، به دادگاه نمی‌فرستمش، می‌تونم از اختیاراتم استفاده کنم و کاری کنم که این جوون براش پرونده درست نشه."

کاغذی از کشوی میزش بیرون کشید و گفت:"این تعهدنامه رو هر دوتون پُر کنید و امضاش کنید. بعدش می‌تونی از اینجا ببریش!"سروان از روی صندلی‌اش بلند شد تا از اتاق خارج شود.

مکثی کردم، هنوز مغزم نتوانسته بود این موضوع را حلاجی کند! می‌خواستم بگویم:"اشتباه گرفتید این یک جوان رعنا و خوش‌قد و بالا، اهل روسیه اس!، این اصلاً ایرانی نیس! اصلاً تهران رو بلد نیس، مهمون ِمن بود، من خودم دیدم!"

اما نمی‌دانم چرا لال‌مونی گرفتم، نگاهی دیگر به ایوان ریمسکی انداختم آن جوان رعنا و خوش‌قد و بالای اهل روسیه! نه، به پویا حاتمی آن دزد بی‌ریخت و یه‌لاقبای اهل ایران!

وقتی شرمندگی و حال و روزش را با دست‌بند و دمپایی بازداشت دیدم، فهمیدم که من اشتباه گرفتم!

ناراحتی عمیقی ذهنم را می‌فشرد توی دلم گفتم:"تعهدنامه‌ی چی!؟ من خودم از دست این مرتیکه‌ی کلاهبردار شاکی‌ام، اینقد قشنگ نقش بازی کرد و خودش رو جای یه جهانگرد جا زده که منِ احمق چند شب و روز بهش سرویس دادم و یه دزد رو توی خونه‌ام راه داده بودم، یه دزد! از کجا معلوم چیزی از خونه‌م کِش نرفته باشه! خاک توی سر من که داشتم فارسی یادش می‌دادم! وای منو بگو یه روز کامل تهران رو نشونش ‌دادم!.... آخه من چقد کُندذهنم که نفهمیدم این یابو یه دزده بی‌شرم و حیاس! حالا هم پُررو پُررو من رو فامیل خودش جا زده تا از این مخمصه و گندکاریش خلاصش کنم، بی‌پدر و مادر! "

یادم آمد موقعه‌ای که در آپارتمان مهمانم بود آنقدر حضورش جذابیت داشت که چشم ازش برنمی‌داشتم پس فکر نمی‌کنم چیزی از آنجا به سرقت برده باشد... در عوض تمام خانه‌های سیاه ذهنم از لحظه‌ی آشنایی‌ام با او داشت تک‌تک روشن می‌شد، هزاران سوال در فکرم بود خود را می‌گفتم:"پس بگو چرا دنبال هتل می‌گشت!؟ لابد دنبال سوژه‌های جدیدی می‌رفت، نکنه همونجا نزدیک هتلی که سوارش کردم جیب یه جهانگرد بدبخت رو زده بود و می‌خواست در بره! منم ساده‌ی، ساده فراریش دادم!؟ لابد اون عکسایی که نشونم می‌داد همش مال طعمه‌هاش بود! چقد این پسر قشنگ فیلم بازی کرد چقد...!" مغزم شده بود کارآگاه پوآرو، تمامی سرنخ‌ها و پازل‌ها را کنار هم چیدم و فهمیدم:"آه! چی فکر می‌کردم چی از آب در اومد..."

سرفه‌ای کردم تا با صدای رسایی بگویم:"شماها سخت در اشتباهید این یه جوون مظلوم نیس که خطای کوچیکی ازش سر زده باشه این یه متقلبه یه کلاهبرداره!" اما دیدم جز من و او در اتاق افسر کسی نیست، احساس کردم فریب خورده‌ای هستم که به‌اش تجاوز شده، ابهامات بیشتری ذهنم را درگیر کرد، بلند شدم و رو در روی او پرسیدم:"به‌به! جهانگرد متقلب! بگو ببینم چرا پای من رو به اینجا باز کردی!؟ یعنی واقعاً کسی‌و نداری!؟ با خودت چی فکر کردی؟ نمی‌گی من ببینمت ممکنه همه چی رو بگم و از اینی که هستی بدبخت‌تر بشی!؟ نمی‌گی من خودم میشم شاکی درجه یک!؟"

آنقدر سر به زیر بود که انگار وزنه‌ای آهنی به گردنش آویزان کرده‌اند از شرم و حیا سر بر نمی‌داشت. از خجالت بی‌آنکه در چشمانم نگاهی بیندازد به‌آرامی گفت:"شرمنده‌م، تموم حرفایی که سروان زد درسته، مجبور بودم این کار رو بکنم، من واقعاً جز شما کسی رو ندارم، تاحالا هیشکی اینجوری بی‌دریغ بهم محبت نکرده بود، می‌دونم همش دردسر براتون درست کردم اما واقعاً قصد من این نبود... همش شرایطی پیش ‌اومد که نمی‌شد بهتون توضیح بدم و راستش رو بگم. یه حسی بهم گفت که شما آدم خوبی هستین و یه دوست واقعی..."

دوباره آن جمله‌ی قبلی‌اش را به انگلیسی گفت:"ما دوستای خوبی برای هم خواهیم بود."

خشم و عصبانیت زیادی چنان خونم را به‌جوش آورده بود که داغی گوش‌هایم را حس می‌کردم خواستم در گوشش بزنم که دلم نیامد. با بی‌میلی تمام برگشتم و از روی میز تعهدنامه را پُر کردم، تعهدنامه‌ی ایوان ریمسکی را.. نه پویا حاتمی!


0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x