هادی احمدی (سروش):

بازنشسته شدم، با پولی که نصیبم شده بود تصمیم گرفتم دستی به سر و روی خانه‌ی کلنگی‌ام بکشم و خانواده‌ را از رنج کهنه‌گی چندین ساله این ویلای درب و داغان، قدری رها سازم، بخشی از پول را به همسرم که سال‌ها با سختی و قناعت با حقوق کارمندی سوخت و ساخت دادم و مبلغ اندکی را برای روز مبادا، از آن روزهایی که وقتی روی زمین بیفتی کسی بلندت نمی‌کند و حجم بیشترش را به تعمیر اساسی خانه تخصیص دادم. هر روز کارگران گروه‌های مختلفی در آمد و شد بودند، کابینت‌ساز، نقاش، سنگ‌کار و...

بسیاری گران‌تر از چیزی که باید، دستمزد گرفتند، برخی هم دستمزد مناسبی گرفتند اما کار بدتری تحویل دادند و برخی نیز بیشتر از آنکه کار کنند دستور می‌دادند که من چکار کنم یا نکنم!

و حاصل کار... افتضاح!

در کل اگرچه سررشته‌ای در تعمیرات و ساخت و ساز نداشتم اما هر کورچشمی متوجه بدی کاری که انجام شده بود، می‌شد. آنچنان که در آخر از نتیجه‌ی کار هیچکدام از آنها، رضایت چندانی نداشتم، حیف از بردن نام "اوسا" برای این کارنابلد‌ها...!" البته تقصیر هم ندارن هر کارگری که روز اول چارتا آجر بالا بندازه روز دوم اسم خودشو میذاره اوسا" هرچند مابین کار نقدهای زیادی بر کارشان وارد می‌کردم ولی کو گوش شنوا!؟ هر چه می‌گفتم آب در هاون کوبیدن بود و در نهایت کار خودشان را می‌کردند، حسابی از نحوه‌ی کارکردنشان دلخور بودم اما آنها باتوجیه‌های غیرکارشناسی سعی می‌کردند ناشیگری‌ام را بیشتر به من نشان دهند. تنها چیزی که راضی‌ام می‌کرد این بود که:"از قبل خیلی بهتر شده!" همین برای آرام‌کردن ذهن پریشان و فرار از این دلخوری رنج‌آور کافی بود.

روز پس از اتمام کار، با ناراحتی و دل‌مشغولی زیادی سرگرم نظافت منزل بودم که متوجه شدم یک تلفن‌همراه روی کابینت‌های جدید کارشده، جامانده... با نوع و مدل آن آشنایی نداشتم اما از اندازه و صفحه بزرگش می‌شد فهمید از آن گوشی‌های مدرن و گران‌قیمت بازارست.

کمی این طرف و آن طرف را نگاهی انداختم، کسی نبود، پسرم دانشگاه بودم، دخترم توی اتاقش بود و همسرم در حیاط در حال شستن چیزی بود. به آرامی موبایل را برداشتم قدری برانداز کردم ظاهراً خاموش بود، حتی موفق نشدم آنرا روشن کنم... با خودم گفتم:"یعنی مال کیه!؟"

باید مال یکی از کارگرانی باشد که مرتب به خانه‌ام آمد و رفت می‌کردند. خود را گفتم:"اگه اونا از اینا داشتن که کارگری نمی‌کردن!" و باز به یقین می‌رسیدم که:"با پول من و امثال من ببین چه چیزا که نمی‌خرن!"

به‌زحمت یاد تک‌تک آنها افتادم که این گوشی را دستشان دیده‌ام یا نه!؟ از بدی حافظه‌ و پیری شکی نیست چیزی به‌خاطر نمی‌آوردم، شاید فراموشی چیز بدی باشد اما مطمئناً این نارضایتی و ناراحتی هم حداکثر تا چند روز دیگر بطور کل از ذهنم محو می‌شد و من آسوده‌خاطر می‌شدم از سرزنش خود. باید فراموش کرد تا بتوان چیز جدیدی را به‌مدت ولو اندک به‌خاطر سپرد. یک آمد و شد ذهنی...فرقی نمی‌کند در هر صورت دردها و شادی‌ها به یک شکل از تجربه از صفحه‌ی ذهن پاک می‌شوند وگرنه یادآوری تجربیات احمقانه‌ی گذشته، نمی‌گذاشت آدمی به پیری برسد!

از طرفی هنوز ناراحت بودم، نارضایتی‌هایم از هر کدام را با غرولندکردنی زیر باد دشنام گرفتم:"این کابینته آخه، اون مرتیکه گفتم جنس خوب کار کن، رفته چوب آشغال آورده، گفتم درهاشو آسان بازشو نصب کن! رفته، لولای گنجه‌ی باباش رو گذاشته،... اون سرامیک‌کار بیشعور هم صد بار گفتم کار خوب می‌خوام پولش مهم نیس فقط وقتی کف سالن رو می‌شوریم آب جمع نشه، الان سالن میشه استخر! اون یابو رو بگو، نقاشی نکرده در و دیوار رو تف‌مالی کرد و رفت... منه احمقو بگو ساده‌‌ی ساده، گیر چه آدمای عوضی و بی‌عرضه‌ای افتادم هم پولمو دادم هم اون چیزی که می‌خواستم نشد هم بیشتر از همشون کار کردم... خودم دست به کار می‌شدم بهتر از اونا بود... حیفه به اینا بگی اوساکار! حیف... من اگه خُل نبودم نمی‌رفتم سراغ دوتا فزرتی، از چارتا آشنا می‌پرسیدم کی کارش خوبه اونو می‌آوردم."

با دیدن تلفن‌همراه جامانده، تمام رضایت نسبیی که داشتم هم به‌یکباره از بین رفت، خانه در نظرم بدتر از قبل شده بود و من مدعی بی‌چون و چرایی بودم که خودم را محق می‌دانستم تا به‌نحوی حقم را از حلقوم آنها بکشم بیرون...

و این تلفن‌همراه...! شاید این تلفن‌همراه حتی اندک هزینه‌ای برای جبران مافات باشد... خود را گفت:" وقتی حقت رو نمیدن و نادیده می‌گیرن باید در اولین فرصتی که مهیا شد حقت رو بگیری."

تردیدی به دل راه ندادم محق‌تر از هر کسی که می‌توانست قدری از خسارات انجام کار را بگیرد شده بودم... تلفن‌همراه را به آرامی خواستم در جیبم بگذارم و مشغول ادامه‌ی کار شوم که در این حین، وجدان بی‌وجدانم بیدار شد! داشت سرزنشم می‌کرد که این تو نیستی که بدون اجازه، چیزی را بر میداری، این مال تو نیست! حقت را اینگونه نباید بگیری، باید عین یک مرد، سینه سپر کنی یا حقت را مستقیماً ازشان بگیری یا باید نادیده بگیری و ببخشی، نه اینکه از این فرصت سواستفاده کنی... وقتی سی سال در انتظار یک حقوق ناچیز بخور نمیر سال‌های سال جان کَندی، هدفت این بود که خواستی دستت به مال مردم دراز نشود، اگر قرار بود از این حق‌ها بگیری این وضع‌ات نبود!

ذهن فراموش‌کار در انتهای عمر و پیری تمام باورها و اعتقادات را می‌شورد و با خود می‌بَرَد. باورهایی که تا چندی پیش در مغزت جایی برای ذخیره داشت اکنون بی‌جا و مکان است و در مغز یک پیرمرد دیگر جایی ندارند، یک پیرمرد همیشه چند گرم پروتئین خمیر و ترشیده در کله‌اش با خود همراه دارد که به آن مغز می‌گوید به‌خیال اینکه درون این مغز چیزی باقی‌مانده و خبری هست! اما به‌واقع خبری نیست. شبیه یک مُشت کِرم در هم ریخته است که هیچ چیزی در آن نگه‌داشته نشده... تنها چیزی که عجیب است اینست که حتی اگر بی‌مغزترین آدم هم باشی و بدون هیچ باور و هیچ‌ خاطره‌ای، باز چیزهایی آویزه‌ی درونت می‌شود، روی پوست صورتت می‌ماند، روی دستانت، روی لباس‌هایت، روی حرف زدنت و روی حرکات و سکناتت! این همان باورهایی است که بجای ذخیره در مغزت به تمام وجودت سرازیر می‌شود تا تصویری ماندگار از چیزی که بودی را نشان دهد. اگر تا چندی پیش باور داشتی که آدم پاک‌دستی هستی اگر در پیری این باور را در مغزت از دست داده باشی اما هنوز در رفتارت هست و این بدترین شکل از وجود تثیبت شده‌ی هر انسانی است ولی در این بین من متضرر شده بودم و قانع‌کردن خود، به‌قصد گرفتن‌ حق، تصویری بود که داشت مخدوش می‌شد باورهایی که از سر و روی‌ام داشت می‌ریخت را نادیده می‌گرفت. پس درگیر وجدانم شدم و بگومگویی بیهوده با او داشتم. پیش‌تر از این، حرف‌گوش‌کن‌تر بودم اما الان نه!

-:"چرا قبلاً مخالف این موضوع بودی و الان موافقی!؟"

-:"چون شرایط اون زمان ایجاب می‌کرد و با شرایط الان فرق می‌کنه!"

-:"هنوز که چیزی عوض نشده!"

-:"چیزی قبلاً که مخالف‌اش بودم برام تازگی داشت الان که موافقم، شد یک تجربه... از من نخواه که تصمیمات و اندیشه‌های گذشته رو همیشه با خودم داشته باشم، چیزی عوض نشده، جز ذهن من!"

اگرچه مطمئن بودم هیچ‌چیزی عوض نشده اما وقتی بهانه‌ای داشته باشی، وقتی رنجور از حق ضایع‌شده‌ای باشی و وقتی فرصتی طلایی برای مطالبه‌ی حقت داشته باشی شکی نیست جور دیگری برخورد خواهی کرد.

از پاسخ آخر خودم به وجدان، قدری  به وجد آن در آمدم و خرسند شدم، وقتی تصمیم‌ات را گرفته باشی، وجدان فقط اراجیف می‌بافد و با چندتا جمله‌ی ساده، شاید خیلی راحت بتوان از بار مسئولیت‌هایی که بر دوشت می‌گذارد شانه خالی کرد. حق گرفتنی‌است نه دادنی! من تصمیمم را گرفته‌ بودم این تلفن‌همراه را در ازای خسارت کاری که انجام شده را باید در حق خودم و خانواده‌‌ام مصادره کنم. همین شد که در نهایت بی‌سر و صدا تلفن‌همراه را در جیبم گذاشتم، البته با اضطراب بسیار! از اراده‌ام، از اینکه به‌هر نحوی که شده حقم را گرفتم و از پیروزی‌ام بر وجدان که همیشه سعی می‌کند به نام شرف، بدبختت کند و از تصاحب این تلفن‌همراه اندکی خوشحال بودم که زنگ خانه به‌صدا درآمد...

با دلهره‌ای عجیب از جا برخاستم، همسرم درب را باز کرد و پسرم با استرس و شتاب زیادی داخل شد و با هول و هراسی بلند گفت:"مامان، مامان...!؟"

همسرم هم گفت:"آروم‌تر! چیه چِت شده!؟"

 -موبایلم نیس، با گوشی دوستم هم زنگ زدم خاموشه! خونه جا نذاشتم!؟

-خاک تُو سرم! به این زودی گمش کردی!؟

-یادم نیس کجا گذاشتمش!

-ذلیل مُرده،! تازه با پول بازنشستگی بابای بیچاره‌ات برات خریدم، حواست کجاس!؟ بابات بفهمه خیلی بد میشه!؟


0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x