دختر اول خانواده باشی و هیچ بهرهای از زیبایی و ظرافت زنانه هم نبرده باشی، یک مرد بیریخت و کاملی! اصلاً گویی دختر اول بودن یک خانوادهی پنج دختره باید پوستکلفت، تیره و زمُخت باشد، شبیه نان اول در تنوری که هنوز داغ نیست، خمیر و بیکیفیت... از همان بچگی هم خوب حس میکردم که تفاوت فاحشی دارم با خواهرانم و این تفاوت، فقط سنی نبود!... از اینکه پدرم ناز آنها را بیشتر میخرید، کاسبیام کساد شده بود! و حسادت عمیقی در درونم ریشه میبست و گاهاً نفرت عجیبی چنان ذهنم را در هم میآشوبید که با فریادها و دعواهای بیربط قصد داشتم قدری از بار احساسات منفیام را سر آنها خالی کنم... شبیه ماهی بزرگی که در تُنگ کوچکی گیر کرده باشد و میداند که رهایی یعنی مرگ اما تحمل فضای کوچک را هم ندارد. همیشه میخواستم این شرایط را به شکل دیگری تغییر دهم. اغلب گیس و گیسکشی، بهترین راه برای تخلیهی عقدههام بود و رفتهرفته شد ابزاری برای حکومتکردن ولو به قیمت حمالیکردن!... تنها چیزی آنها خریدار بودند حرف من بود، آنهم بخاطر کار من نه چیزی دیگر! لابد چارهای نداشتند. چون عملاً کاری ازشان بر نمیآمد. هر روز باید رختخوابهایشان را جمع میکردم حیاط را آب و جارو میکردم، نان تازه میخریدم، صبحانه را آماده میکردم، ظرفها را میشستم، خانه را جارو میکشیدم، گردگیری میکردم، خریدهای روزانه را انجام میدادم، پیگیر کارهای پزشکی و بیماری مادرم میشدم و درگیر کارهای اداری پدرم. ناهار بپزم، ظرفها را بشورم، شام درست کنم، ظرفها را بشورم و خاموشی... و صبح علیالطوع تکرار و تکرار... این کار هر روز من بود هر روز از سالهای کودکی، نوجوانی و جوانی... گاه فکر میکردم اگر پدر و مادرم مرا به دنیا نمیآوردند چکار میکردند!؟ کلاً فراموش کرده بودم که یک دخترم و با احساسات دخترانه... دقیقاً یک پسر جانسخت. شبیه رباتی کوکشده برای حمالی آفریده شده بودم..
خواهرانم بیشتر به خودشان میرسیدند، از فرط وقت بیکاری، سر و شکلاشان را مرتب عوض میکردند برای آنها چهره و لباس تکراری، درد شده بود برای من کارهای روزانه و حمالی... ناز بودند، دست به سیاه و سفید هم نمیزدند اما سراسر موها و صورت و ناخنهایشان رنگهای جورواجور به خود داشت... پوستشان هر روز نازکتر و سفیدتر میشد و پوست من هر روز کلفتتر و سیاهتر.. هرچه میپوشیدند بهاشان میآمد و من هر چیزی میپوشیدم در تنم زار میزد... کمکم پذیرفته بودم که فرق اساسی میان ماست. غلام سیهچُردهای بودم در خدمت اهالی خانواده... خانوادهی اربابی... همان جوجه اردک زشت بیآنکه رویای زیبایی قو را در ذهن داشته باشد...
بلوغشان را با تمام شور و حال برای همدیگر بیان میکردند و من همیشه میگفتم:"خجالت بکشید یهکم!". من بلوغ آنها را بیشتر از خودشان حس میکردم سینههایشان هر روز برآمدهتر و برجستهتر میشد اندامشان فرم زنانه میگرفت و با لباسهای تنگی که میپوشیدند تمام وجاهت این داستان را به رخ همه میکشیدند.. و البته بهچشم همه، آنها امروزی فکر میکردند و من "اُمُل!"
داشتم فکر میکردم یعنی من هم این دورهی بلوغ را گذارندهام!؟
آنقدر لابلای وظایف و کارهای روزانه گیر کرده بودم که اصلاً بهدرستی یادم نیست دقیقاً کی به بلوغ رسیدم!
اوایل این چیزها برایم هیچ اهمیتی نداشت تازه بیشتر بهخود میبالیدم که تمام مسئولیتهای خانه و خواهرانم روی دوش منست احساس غرور و بزرگی خاصی میکردم، اصلاً همیشه چیزی هست که به آن بنازیم! اما در کنار این نازیدنهای تظاهری و تصنعی، سالهای سال شُستم و رُفتم، پختم و سوختم. بجای همه کار میکردم حتی بجای مادرم. مادرم میزایید و من بزرگ میکردم... حتی اگر راه داشت حتماً وظیفهی حمل و بارداری بچههایش را به من میسپرد... شاید بههمین خاطر آنقدر خیالش جمع بود که دست بهزا بودنش هر سال بهتر از سال قبل میشد. البته سال به سال به اصرار پدرم به امید خلق یک پسر، دست بهکار میشدند اما برعکس بر تعداد دخترها افزوده میشد غافل از آنکه بهترین و اولین مرد را آنها از همان ابتدا درست کرده بودند در قامت یک دختر اولی! اما حیف وقتی دختری با مسئولیتها و ظواهر مردانه، هنوز مرد حسابت نمیکنند. اما پسری بیمسئولیت و با ظواهر زنانه باز همچنان مرد است! شده بودم دایهی بچههاش... خواهرانم را من بزرگ کردم، اگرچه آنها را بهدنیا نیاورده بودم اما بیشتر از حق خواهری، حق مادری به گردنشان داشتم. آنقدر مسئولیتپذیر بودم که اگر غیر از این میشدم شبیه موجودی پلید به چشم میآمدم. حتی خودمم دوست نداشتم ذرهای از بار مسئولیتهایی که هر روز بیشتر میشد شانه خالی کنم... خوب دانسته بودم که وقتی تو را با یک ویژگی بخصوص میشناسند گویی غیر از این نمیتوان باشی! و کنار گذاشتن این ویژگی، بدترین تصویری است که بهراحتی نمیشد از خود نشان داد.، باید همان غلام حلقهبهگوش میماندم در خدمت اربابان...
کوچکترین خواهرم ،تهتغاری لوس و پُر افاده، دیرتر از همه آمد اما زودتر از همه شوهر کرد، شیطنتاش به درد پسران جوان این دوره میخورد... در خانهی ما دخترِ زیاد، خود مصیبتی بود و شکی نبود که هزینههای سربار زیادی داشت. پنج دختر بدون درآمد یعنی فاجعه! بنابراین فرقی نمیکرد کدامیک زودتر از همه روانهی خانهی بخت شود، همینکه برود کافیاست... انشالله که خوشبخت میشود! این جمله و دعای تاکیدی مادر بود برای رهایی از مشکلات مالی و لبخند و سکوت همیشگی پدر، چراغ سبز نشاندادن به هر خواستگاری.... بارها میگفتم:"من هرگز ازدواج نمیکنم تا عاشق طرف مقابلم نشم.." اینرا نه بخاطر خواستگاران فراوان بلکه از سر بیخواستگاری میگفتم! خواستهی دلم بود اما عمیقاً عقدهای دیگر در جریان بود، اما مادرم میگفت:"انقد احمق نباش دختر، بچهی اول، زندگی رو شکل میده، عشق زن و شوهر رو تثبیت میکنه. کافیه فورا بچهدار بشی دیگه تمومه، فکر کردی من و بابات سالها عاشق و جگرسوختهی هم بودیم... نه...! تازه اصلاً هیچ حسی بههم نداشتیم... تو که بهدنیا اومدی تازه اوفتادیم توی چاه زندگی.. دیگه نمیشه کاریش کرد باید ادامه بدی...زندگی یعنی همین" و باز ادامه داد:" عشق مِشق، کشکه، زندگی زناشویی و بچه آوردن، خودش وابستگی میاره .. ببین من خوب میدونم ازدواج، تصمیم احمقانهایه، اما اینو بدون که ازدواج نکردن احمقانهتره!" و با طعنهای همیشگی میگفت:" حالا بذار یه پدر مُرده پیدا بشه که تو رو بگیره، واسه عشقاش هم یه کاری میکنیم!" همین گفتهها برای نابودی بیشتر من بس بود و البته در عوض جهانبینی و نصیحتهای مادرانه سبب شد تا ظرف چندسال پشت سرهم هر چهار خواهرم ازدواج کنند...
اما من هنوزم منتظر یک همسر عاشق پیشهم...
سالهاست که منتظرم!
دقیقاً خاطرم نیست که کی به این ذهنیت رسیدم که عشق، لازمهی ازدواج من باید باشد! منی که فاقد ظرافتهای زنانه و عاشقانهی چشمِ مرد کور کن بودم! منی که مردی برای خودم بودم و مرد عاشقپیشهای بیشک نمیتوانست در کنار دختری سنبالا، قد اعلم کند... و بیتردید که نیست!.. دانستم مردان به دنبال یک دختر همهفنحریف نیستند، آنها بهشکل ترسناکی برای هوسرانی ازدواج میکنند و عاشق طنازی و ظرافت میشوند عاشق خامی و نپختگی و عاشق زن لوند با تمام زنانگی نه ذرهای مردانگی... پس در نتیجهی من گزینهی خوبی برای ازدواج نخواهم بود.. پس از اینکه عشق را برای ازدواج طلب میکردم در حقیقت تنها یک مفهوم داشت و آن اینست که کسی خواهان من نبود...و بهترین بهانه برای توجیه بود.
وقتی عشق زمینی را نیابی بهدنبال عشق ماورایی خواهی بود و منم در این حال از غصهی تمام دردهایی که ذهنم را از درون میخورد به دعا و نماز پناه بردم تا دغدغههای روحیام را با احوالات روحانی تسکین دهم... در کنار تمام کارهای روزانه، اعتقادات دینی هم بر مسئولیتهای نهادینه شده در مغزم افزوده شد. آنچنان که جایگاهی ارزشمند در زندگیام باز کرده بود بهشکل عجیبی در عبادت افراط هم میکردم، این خود چیزی بود که به آن میبالیدم. بیرون بودن تار مویی را برنمیتابیدم، بلند نمیخندیدم، در نگاه کسی خیره نمیشدم و با هیچ قوم و فامیلی دست نمیدادم... این اعتقادات دینی از ابتدا به این شکل در من نبود و خوب میدانستم فقدان چیزی مرا بیشتر به آن وابسته و متمایل کرده... و آن چیز، ترس از تنهایی بود!
اول که باشی جلوتری به مشکلات، بدبختیها، سپربلایی میشویی برای همه، خط مقدم دردها میشویی، ازت انتظار میرود اما وقتی نگاهی بهخودت میاندازی میفهمی آخری ... آخر همه! پُر از زخمهای که دیگر هیچ دوایی را به درمانی قبول نمیکنند. رفتهرفته عادت میکنی به دردها، آنقدر که از درمان میترسی. کهنه زخمهایی که درمانش، خود دردناکتر از خودش خواهد بود. از آخرین عادت ماهانهام کی گذشته هیچ اطلاع دقیقی ندارم... نکند زودتر از موعد یائسه شدم!؟
هرچه هست زمان آنقدر کُند میگذرد که انگار بجای چهل سال، چهارصدسال عمر کردهام بیهوده ایامی برای بیهودگی یک زن!
قرنها گذشت بجای روزها و ماهها! چون آنقدر تلخ و سخت میگذشت که تمامی نداشت... مادرم در سن شصت سالگی بهعلت از کار افتادن هر دو کلیهاش پس از تحمل رنج بیماری و چندین ماه دیالیز درگذشت... و حال، من بودم و پدر پیری که شدیداً نیازمند یک همراه و مراقب همیشگی بود... و صد البته چه کسی از من بهتر برای کاندیدای این همراهی همیشگی... در این زندگی...! تکرار حرفهای مادر هنوز در گوشم نجوا میکرد که:" بچهی اول، زندگی رو شکل میده!" بازهم من بودم که باید نگهدار پایههای این زندگی میشدم. یک بچه میتواند ضامن حفظ زندگی شود، یک بچه میتواند وارث همه چیز شود، یک بچه میتواند چسب زخمهای پدر و مادر شود، یک بچه میتواند برچسب عقدهها شود، یک بچه میتواند تعریفی از یک خانواده به خود بگیرد و در آخر یک بچه میتواند همه چیز را نابود کند و یا آنکه تا آخر تنها باقی بماند و فدای همه شود... تا نابود شود... باز فکر میکردم اگر پدر و مادرم مرا به دنیا نمیآوردند چکار میکردند!؟ برای آنها این بهترین اتفاق بود اما برای من نه! "کاش اولین بچه رو بهدنیا نمیآوردید...! یا کاش فقط اولین بچه رو بهدنیا میآوردید.."
چه وظیفهای از این بهتر برای کسی که فرصت یا تمایل تغییر ویژگی همیشگیاش را ندارد! برای کسی که برچسب مسئولیتپذیری جای بخت بلند را بر پیشانیاش گرفته.... اکنون تمام پناه پدرم شده بودم بهشدت به من متکی بود، روزهایی که برای خواستگاران، لبخند رضا میزد و سکوت میکرد اکنون بیشتر از هر کسی واهمه داشت که من او را ترک کنم... با اینکه من یقین داشتم دیگر خواستگاری درب را بهروی ما نخواهد گشود. اما پدر با علم به این در ترسی ناشناخته فرو رفته بود. در حالیکه خوب میدانستم فقدان چیزی او را بیشتر به من وابسته و متمایل کرده... و آن چیز، ترس از تنهایی بود!
هیچ چیزی عوض نشده بود من همانی بودم که بودم همانی که نمیتوانستم نباشم! فقط دقیقاً نمیدانستم شرایط است که نمیگذارد ذهنم تغییر کند یا ذهنم است که قادر به تغییر شرایط نیست!؟
پدرم امروز خسته و رنجور به منزل بازگشت، اما با لحن رسایی، صدایم کرد:"طناز، دخترم، خونهای!؟"