گفت:"میبینم که مث همیشه سخت مشغولی! کار و بار چطوره؟ از کارِت راضی هستی!؟"
گفتم:"یادته توی شرکتت بودم، گفتم حقوقم رو زیاد کن، گفتی رقمات بالاست نمیشه، همینه که هس! یا بمون یا دنبال جای دیگهای باش!؟"
گفت:"آره و چقدر هم دلخور شدی!"
گفتم:"خیلی...! خیلی ناراحت شدم چون با تمام وجودم برای شرکتت کار میکردم انتظار بیشتری ازَت داشتم. با اینکه توی بدترین شرایط زندگیم بودم و تو این رو خوب میدونستی، اما نه تنها کمکی نکردی بلکه کاری کردی که مجبور بشم از اونجا بیام بیرون،... ولی برعکس الان خیلی خوشحالم...!"
گفت:"چطور مگه!؟ یعنی دیگه از دستم دلخور نیستی؟"
گفتم:"اتفاقا همیشه فکر میکردم چطوری حالِت رو بگیرم یا خدا حقمُ ازت بگیره! تو بدترین ظلم رو به من کرده بودی... اما حالا خیلی ازَت ممنونم که حقوق پیشنهادی من رو نپذیرفتی. چون اگه میپذیرفتی، من هرگز تغییر نمیکردم و حتی با اون حقوق پیشنهادی هم به یکدهم درآمد الانم نمیرسیدم، میشه صورتت رو ببوسم؟"
گفت:"چرا!؟"
گفتم:"چون تمام عمرم، دشمنی به خوبی تو نداشتم. به نظرت دشمن، باعث تغییر نیست!؟"