ذهنم، آرام آرام در فضا معلق شد؛ گویی در گرداگردِ سبکیِ یک خوابِ سنگین میگردد.
آسمان با تمام وسعتش در نگاهم داشت گم می شد. دستانم سنگینترین وزنهی زمین را حمل میکردند و تمام اندامم در آستانهی سقوطی بیاختیار قرار داشت. چشمانم نای بازشدن نداشتند و افکارم ناخودآگاه در پشت سنگینی پلکهای افتادهام، پنهان شده بود.
نه صدایی و نه فریادی.
ذهن، بیدار بود و اما چشمها در اندیشهی خواب ندیده. امکان نداشت بتوانم این بار سنگین بر روی مفصل های پاها و شانه هایم را تحمل کنم
در خلاء رهایی، بدنبال هیچ میگشتم، یا به عبارتی اصلاً به دنبال چیزی نمیگشتم.
بدنم چون لاشهای سهمگین بر روی دوش زمین افتاده بود خوب میدانستم که شانههای زمین را خسته کرده.
اما حتی توان اندیشیدن به اینرا هم نداشتم.
هیچ اندیشهای، نداشتم
هیچ، نداشتم.
هیچ کابوسی و هیچ رنجی را در خود نمییافتم. با سکوتی سنگین همنشین بودم و زمان با تمام بیرحمیهایِ آمدوشدِ ثانیههایِ گاه صبور و گاه شتابزده،در گذر بود؛ اما با چه شتابی!؟ نمیدانم و این هم ذرهای نمیتوانست خدشهای به این حالم وارد کند. هم مکان در ابهام بود و هم زمان. زمان متوقف شده بود شک نمی کنم
نمیدانستم چقدر است که در این حیرانی لذتبخش پرسه میزنم. بعید میدانم که چند ثانیهای طول کشیده باشد! اما صبحها و گاهاً شبها که به خود میآیم تازه میفهمم که تمام ساعات یک شبانهروز را از دست دادهام.
و تازه میفهمم که کجایم و باید به دنبال چه چیزی بروم!
کاش هرگز از این رؤیای شیرین، بیدار نمیشدم!
کاش تمام آن رؤیا، مرا با هرچه هست و نیست میبُرد!
پس از بیدار شدن، انگار تمام اندامم را به سختی شکل میدهم؛ انگار هیچ نیرویی نیست تا بتوانم تمام اعضای سست و افتاده را بهم متصل کنم و آنها را سرپا نگه دارم! چندین بار پس از برخاستن، سقوطی هولناک را تجربه میکنم.بند بند تکههای افتادهی بدنم را باز به آرامی جمع میکنم و با آهنگی از فرط گرسنگی و نیاز شدید، به استخوان هایی که حس می کنم چوب های خشکیده ای است وصل می کنم، قدری قدرت به استخوانهایی که به وارفتهگی گوشتی پلاسیده میماند، میبخشم.
تمام هرآنچه که در آن رؤیا، هیچ میپنداشتم اکنون ذره ذره جان میگرفت و همه چیز پس از رفع نیاز نظر میگیرد.
سنگینی نگاه سرد و خُشک اطرافیانی که سقوطهای مرا نظاره میکنند قدری دلم را به حال خودم میسوزاند، حتی اگر کسی هم در آن حوالی نباشد باز هم پس از افتادنی، آرام و ناخودآگاه گریهام میگیرد.
قطرات بلوری اشک را میدانم که بر گونههای سرد و پر چین و کثیف گونهام راهی روشن را میسازد و به آرامی بر روی لبانم غلت میخورد و مزهی شور آنرا با تلخی عجیبی حس میکنم.
انگار بر لبهی زمین ایستادهام که هر آن ممکن است بیفتم و تمام تلاشم اینست که تعادلم بهم نخورد.
گرسنگی، تشنگی و سرما و نیازی گنگ؛
تمام آرزوی من این است که در کنج گرم اتاقی بنشینم و از فرط خستگی و آزردگی قدری بیاسایم!
در دل، تنفری آغشته از زجر و در سر، شکایت از اساس و بنیان هرچه هست و نیست را مدام بر لب دشنام میرانم.
حال خوب میدانستم که باید به سراغ چه کسی بروم و میدانستم تنها چیزی که آدمها را بهم نزدیک میکند تا در کنار هم بمانند کمبودهای آنهاست! و من کمبودی عجیب اکنون پس از آن خیال خوش در خود میبینم که در نزد کسی دیگر است.
اما نای رفتن به آنجا را ندارم با تمام سنگینی وجودم دوباره در نزدیک یک فروشگاه که زرق و برق اجناس درونش چشم را میزند به زمین میافتم اما انگار دیگر نای بلند شدن ندارم
یک نفر به اکراه و با ترحمی نفرت انگیز سعی میکند که به من بفهماند که بلند شوم که صدای مردی را میشنوم که فریاد میزند: «این معتاد کثیف را از اینجا ببرید!»