گفتم:"پادگان رو یادته!؟ پسر چقدر ما فرار میکردیم تا اون دورهی سربازی لعنتی رو نگذرونیم اما در آخر دوسال سربازی رو با کلی اضافه خدمت گذروندیم!"
گفت:"آره...خییییلی باحال بود، مگه میشه یادم بره، یادش بخیر، فکر کنم مجموعا سه سال خدمت کردیم، چاره ای نبود در هر صورت باید میگذروندیمش."
گفتم:"آره واقعاً، خُب خودت خوبی، کجایی خیلی وقته خبری ازت نیست..!؟"
گقت:"هی... هستیم اینجا و اونجا، روزگاره دیگه، میگذرونیم مگه چارهای جز این هست!؟"
گفتم:"از همخدمتیها شنیدم ازدواج کردی و بچهدار هم شدی؟ مبارکه..!"
گفت:"ای بابا... ما بهشدت با بچهدار شدن مخالف بودیم، نه تنها اصلا قصد بچهدار شدن رو نداشتیم بلکه سالهای سال با هرکی که میخواست بچهدار بشه کلی بحث و جدل میکردیم و اونا رو سرزنش میکردیم که از زندگی هیچی نمیفهمن، سفر دور اروپا رفتیم، دنیا رو گشتیم و کلی حال کردیم، از ازدواج من و خانمم بیشتر از ده سال گذشته بود اما درنهایت چارهای جز بچهدار شدن نداشتیم. میدونی سن که بره بالا دیگه....!"
گفت:"تو چی ازدواج کردی!؟ چون اون موقع یادمه میگفتی تن به این کار نمیدی"
گفتم:"من؟ به زمین و زمان چنگ انداختم که مجرد بمونم، بعد از سربازی مدت زیادی هم مجرد موندم دقیقا بهت بگم شانزده سال تنها زندگی کردم، اما تنهایی آدم رو از درون نابود میکنه، هیچی... سرت رو درد نیارم، چارهای نبود، آخرش با دختر داییام ازدواج کردم، آخه لامصب مگه میشه که ازدواج نکرد!؟ هر کاری هم بکنی در نهایت متاهل بودن انگار بهتر از مجردیه."
گفتم:"یاد گذشته خیلی خوبه، برنامه بذار مرتب همدیگر رو ببینیم"
گفت"باشه حتما، الان کجا میری!؟
گفتم:"شرکت."
گفت:"کارمندی!؟"
گفتم:"مگه چاره دیگهای هست؟"