با خانمی آشنا شدم که تحصیلات فوقدکتری مغز و اعصاب داشت، یک ایرانی ساکن کانادا که تحصیلات عالیهاش را آنجا گذرانده بود اما به عشق وطن چندین سال هست که بازگشته. کاملا مسلط به انگلیسی و یک پزشک فوقتخصص و از مدیرانارشد بزرگترین بیمارستان کشور بود، عاشق طب سنتی هم بود دستی بر قلم داشت و کتابهای بسیاری را در خصوص استفاده از طب سنتی در کنار پزشکی مدرن نوشته بود، من کاملا اتفاقی و در رونمایی از کتاب جدیدش او را ملاقات کردم. مدرس مدیریت بهبود نظام سلامت سازمانی بود و استاد پیانو، ازش قول گرفتم که پیانو را به خانمم که به شدت علاقمندست، یاد دهد، او هم با لبخندی ملیح، پذیرفت. آلبومهای موسیقیاش را وقتی در وبسایت رسمیاش پیش رویم گذاشت، دیدم که چه سابقهی خوبی در این زمینه دارد. عاشقانه، شعر و هنر را میستود و وقتی لیستی از کارنامهی ادبی و مملو از مجموعه اشعار و کتب داستانی را نشانم داد این ستایشگریاش را من هم ستودم! داستانها و رمانهای عاشقانهاش، خیلیها را دیوانهی خود کرده بود اینها را از ایمیلها و نامههای محبتآمیز خوانندگانش که میخواند فهمیدم. میگفت ادبیات را مرهون پدرش است که خود یکی از اساتید نامآشنای کشور بود. پایه ثابت ترجمهی اشعار شکسپیر به فارسی بود. صدایش آنقدر زیبا بود که یقین داشتم قبلا جایی آنرا شنیدهام، حق با من بود او در چندین فیلم نیز گویندگی و نریشن هم کرده بود. حتی جایزهی بهترین دوبلری چندین جشنوارهی موسیقی فجر را از آن خود کرده بود، کلیپهای روی صحنه رفتن و دریافت جایزهاش را در گوشی موبایلش بهم نشان داد. آنقدر علاقمند به یوگا بود که ظرف مدت کوتاهی یوگا آموزش میداد، میگفت وقتی که در یک گالری، اولین نقاشی آبرنگ یکی از نقاشان حرفهای را در خارج از کشور دید، علاقمند شد و متوجه شده که چقدر در نقاشی هم استعداد دارد. هفتهی پیش افتتاح اولین گالریاش بود که من اگر هم میخواستم و میشناختمش فرصت دیدنش را نداشتم، چون مسافرت بودم! اطرافیان میگفتند به سختی در کنفرانسهایی که سخنرانی میکند، میتوان او را دید، ازدحام مردم مشتاق، فرصت ملاقات را از هرکسی میگرفت. اجراهای پرشور و پر از اطلاعات او، علاقمندان را از سراسر کشور به سوی خود میکشاند. بهشدت علاقمند به سفر بود و هرجایی را که میگفتم با تمام جزئیات میشناخت و از خاطرات و جذابیتهای آنجا برایم نقل میکرد.
در وزارت بهداشت، دبیر انجمن سلامت کشور بود، سفیر حسن نیت ایران در یونیسف هم بود، مادر بود و صاحب دو فرزند و مدت ۵ سال همسر وزیر دارایی کانادا بود اما ظرف چندین سال اخیر که از او جدا شده بود به ایران بازگشته بود. مالکیت باشگاه فیتنس زنانه در یکی از محلههای لاکچری تهران را برعهده داشت و گردانندهی یکی از کلابهای زیبایی خصوصی. که البته اصرار داشت که این موضوع بین خودمان بماند با لبخند گفت که در خارج، پیشنهادات بازیگری داشته اما بهخاطر یک سری ملاحظات نپذیرفته.
ملاقات ما در هیاهوی رونمایی از کتاب او در گالری اختصاصیاش، فوقالعاده لذتبخش بود فکر میکنم حدود یک ربع طول کشید. در یک سالن پر زرق و برق که زیبایی محسورکنندهای داشت و زنان و مردان شیکپوش و خاصی که در آنجا حضور داشتند، نشانگر اهمیت این رویداد بود، فضا و مکان و موضوع و برگزارکننده و هرچه در آنجا بود همگی دستبهدست هم داده بودند تا عظمت چیزی را به تصویر بکشند و من، که هرگز فکرش را نمیکردم نظارهگر چنین مراسم باشکوهی بودم. هرچند چیزی از جزئیات آنجا را بهخاطر ندارم؛ بجز صحبتهای آن خانم!
سرم گیج میرفت، داشت از من خداحافظی میکرد که با دیگران گرم صحبت شود، اصلا نمیدانستم دقیقا چه کسی را ملاقات کردم و از چه کسی دارم خداحافظی میکنم، فقط چنان محکم گفتم:"خیلی از آشناییتون خوشوقت شدم!" که لبخندی زد و گفت:"منم." سرش را برگرداند و نگاهش را از من گرفت. من که استرسی عجیب گرفته بودم همین که ملاقات تمام شد با اینکه نمیخواستم آنجا را ترک کنم اما به سرعت از گالری خارج شدم. تمام این مدت، دوستم در داخل ماشین دم گالری منتظر من بود و سیگار میکشید. نزدش رفتم. او هماینکه مرا در کنار خود دید با عصبانیت هرچه تمامتر و پشت سرهم و باصدای بلند داد زد: "خبرت، دیگه میخواستی بر نگردی... داشتم میرفتم... چرا موبایلت رو جواب ندادی...؟ معلومه ۲ ساعت کجا رفتی و چه غلطی میکردی، گفتی یه سر میرم میام... اینجوریه..!؟ دارم برات! توی اون شلوغی هم پیدات نکردم کدوم گوری بودی!؟"
حسابی عصبانی بود چنان مردمک چشمانش بیرون زده بود انگار که ورم کرده! فقط سعی داشت تا با بلندتر کردن صدایش، نهایت اعتراضاش را به من تفهیم کند. باورکردنی نبود که من ۲ ساعت آنجا بودم. اما وقتی او با همهی نفرت و عصبانیت، ساعت مچیاش را نشانم داد فهمیدم :" واو.. چقد زیاد...! اصلا نفهمیدم چطور گذشت..."
در حالیکه به شدت گیجومنگ بودم خیلی زور زدم تا تعریف درستی از کسی که ملاقات کرده بودم ارایه کنم و بتوانم در یک جمله او را معرفی کنم، که با دست روی داشبورد ماشینش زدم گفتم: "پسر، یه بیوهی توپ پیدا کردم!"