او نگهبان ساختمانی بود که مطب من در طبقه چهارم آن قرار داشت، جوانی بسیار مودب و کاربلدی بود، بیچاره مبتلا به بیماری (آرتریت روماتویید و پسوریازیس) ورم و التهاب مفاصل هم بود... لبهایش دائما خشک و پوست، پوست بود و دور چشمانش سیاه و صورتش ملتهب بود به شدت مریض احوال به نظر می رسید و رنگ رخساره ای که خبرهای زیادی می داد از سر درونش!
هرزگاهی توصیه های پزشکی کوتاهی هم جهت بهبود احوالش به او میکردم و البته شرایط جسمی اش را مرتبا از او می پرسیدم...
آدم کار درستی هم بود با اینکه در جایگاه نگهبان یک ساختمان بود اما پیگیری ها و رفتار به شدت محترمانه و مدیرمنشانه اش به دل هر کسی می نشست بخصوص من که از برخورد او با مسائل و مشکلات ساختمان و نحوه رسیدگی و مدیریت اش بارها از او تشکر میکردم و بهش یادآور می شدم که: "تو در هر سمت و جایگاهی که باشی قطعا موفق میشی تو بیشتر از جایی که هستی، می تونی باشی چون قدرت تعامل و برخورد صحیح و حرفه ای با مسائل داری... تو با مشکلات، خیلی حرفه ای برخورد می کنی بی شک ظرف مدت کوتاهی می تونی خودت رو بالا بکشی!"
او نیز شادمان از هم صحبتی با من، به شدت دوست داشت مرتبا به بهانه های مختلف سر صحبت را باز کند و ارتباطی برقرار کند.
به مدت ۱ سال آنجا کار میکرد تا اینکه روزی برای خداحافظی، نزدم آمد؛ از رفتنش به شدت متاثر شدم، علت را جویا شدم، ادامه تحصیل، یافتن شغل جدید و پیگیری بیماری اش را دلیل ترک کارش نامید، من هم ناراحت از رفتن او بودم اما چون داشت به سوی پیشرفت پیش می رفت، پس از آرزوی موفقیت، او را بدرقه کردم.
یکماه از رفتنش می گذشت، فرد جایگزین او هم پس از این مدت هرگز نتوانسته بود جای خالی او را بخوبی پر کند.. به واقع او بیش از یک نگهبان بود!
از رفتنش دو ماه نگذشته بود روزی به من پیام داد: "دکتر، خیلی مخلصم. دلم براتون تنگ شده. سه شنبه اومدم ساختمان، ولی انقدر کار زیاد و سنگین بود به خاطر قطع برق و از کار افتاده شدن آسانسور، فرصت نشد برای عرض ادب خدمت برسم.خیلی خیلی ارادت دارم!"
منم احوالش را جویا شدم که پاسخ داد: "قربونتون برم.خوشبختانه با دعای خیر شما فکر کنم الان توو شرایط بهتری هستم در شغل جدید و توانایی هام از نظر مدیران جدیدم داره مورد توجه قرار میگیره. ای کاش مشکلات متعدد و خسته کننده هیچ وقت باعث نمیشد که خدمت به شما و ساکنین اون ساختمان رو ترک کنم. من خیلی چیزها ازتون یاد یاد گرفتم دکتر و تووی زندگیم به کار میبرم و حالا حالا شما رو رها نمیکنم و ازتون درس میگیرم..."
و باز خبری نشد تا پس از چندماه بعد باز پیام داد: "آقا من مشکلاتی برام پیش اومده که توضیحش طولانیه... "
پرسیدم: "خدا بد نده- خلاصه بگو چی شده!؟"
- "پدرم به رحمت خدا رفت. هیچ پس اندازی برام نمونده و کلی بدهی درست شد. به هر کس هم نمیشه گفت چون اگر خرجی بوده برای آبرو بوده.مزاحم شما شدم.چون با دیگران خیلی فرق دارید خواستم ببینم براتون مقدور هست یه مبلغی قرض بگیرم ازتون، اگر مقدوره؛ اگر هم امکانش نیست من باز دست بوس هستم!؟"
با تأثر فراوان گفتم:" خیلی ناراحت شدم از صمیمم قلب برای روح پدر بزرگوارتون طلب آمرزش دارم، خدا ایشون رو بیامرزه...!"
سپس بلافاصله مبلغی را به حسابش واریز کردم که روز بعد گفت:" دکتر آبروی من رو خریدی. امیدوارم بتونم فقط جبران کنم. هیچ وقتی یادم نمیره لطفتون رو..."
خوشحال بودم که گره ای از کارش گشوده بودم به راستی آدم خوبی بود وجودش بیش از این ها می ارزید.. که البته این جمله، توجیهی بود برای قرضی که داده بودم... به کسی که روزگاری اینجا کار می کرد و جز یک نام، یک شماره تلفن و یک شماره کارت بانکی، چیزی ازش نداشتم!
سه ماه بعد دوباره پیامی داد مبنی بر این: "دکتر، سلام، اگه برات مقدور هست یه مبلغی به من قرض بدی؟ آقا تا دوشنبه تقدیمت میکنم..."
من نیز به واسطه پیام های گرم و محبت آمیزش و البته رضایت دل از گره گشایی از کار دیگران دو برابر مبلغ درخواست شده را به او دادم" دلیل اینکه دو برابر پول دادم بخاطر این بود که گفت تا دوشنبه پس می دهم! و البته با خود گفتم: "حداقل می تونه یه مدت مشکلاتش رو اساسی حل کنه!"
که البته این هم، توجیهی بود برای قرضی که داده بودم... به کسی که قرار است ظرف چند روز آینده (دوشنبه) بدهی اش را پس بدهد.
از آن دوشنبه، دوماه گذشت!
من هم سعی نکردم به او یادآوری کنم چون شخصیت اش برایم جایگاه ویژه ای داشت..
که خودش یک روز پیام داد: "شرمنده شدم به خدا روم نشد چیزی بگم، شما بزرگواری که چیزی نگفتید، تووی یه شرایط مثل باتلاق گیر کردم. شرمنده ام. جبران میکنم..."
علت مشکلات را جویا شدم...
که گفت:" آقا نزدیک یک ماهه دیگه قرارداد باهام تمدید نکردن و چند نفر تعدیل نیرو کردن.از اون طرف بیمه بیکاری بازی در میاره، بیماری ام هم به جایی رسیده نمیتونم بعد نشستن بلند بشم، یعنی یک ربع ماساژم میده داداشم تا از خشکی دربیام. دکترم، یه نسخه داده باید توی مفصل تزریق کنم، بخدا آقا، سه نفر تو خونه به من تکیه کردن منم پشت خودم هیچی نیست. دو تا بچه مدرسه ای و یه مادر به من میگن سرپرست، خداشاهده شبی دو ساعت میخوابم..."
سپس ادامه داد: "آقا میتونی یه مقدار در حد خرید قرص و مسکن به من بدی؟ رو حساب پررویی نباشه، به خاطر ناچاری و تنهایی به شما میگم!..."
کمی مکث کردم و این بار پیام دادم: "لطفا بدهی قبلی تون رو صاف کنید چون گفتید دوشنبه پس میدم من بهتون دادم.."
که البته این جمله، توجیهی بود برای قرضی که نمی خواستم بدهم... به کسی که وعده بیجا می دهد و زیرقولش میزند و از محبت سواستفاده می کند یاد جمله ای افتادم که از کتاب رازهای معبد آنا خوانده بودم: "زمین را کرم میزند از لطف زیاد باران!"
انتظار گفتن چنین چیزی را از من نداشت فکر می کرد از رودربایستی من همچنان می تواند استفاده کند چون اوضاع را جور دیگری دید، گفت: "اجازه میدی تا آخر هفته تهیه کنم، شرمنده بد قولی شد..."
آخرهفته گفت:"دکتر سلام. آقا امکان داره تا دوشنبه هفته بعد بهم زمان بدی تا امانت رو تقدیم کنم؟ آقا ولی دیگه صددرصده!"
چهارشنبه ماه بعد:"روم سیاهه. خداشاهده بی غیرت و بد حساب نیستم. نمیدونم زندگیم چرا اینجوری شده، نمیدونم. ننهمن غریبم نمیخوام بکنم ولی آقا پارسال کار نظافت واحد میکردم که شرمنده و مقروض کسی نباشم، اما الان تا سر کوچه نمیتونم راه برم. روم سیاه، روم سیاه، روم سیاه...!"
و آخرین پیام او: "آقا حلالم کن. به جان خانوادم همچین آدمی نیستم.خودم دارم آب میشم از خجالت.خوبی بهم کردی با بدی جواب نمیدم، در اولین فرصت پس میدم!..."
سه سال از این اولین فرصت گذشت که خانمم گفت: "فلانی پولت رو پس نداد!؟"
گفتم: "نه! نداشت شاید اگر داشت میداد..!"
که البته این جمله هم توجیهی بود برای قرضی که داده بودم... به کسی که نخواست و یا نداشت قرضش را پس بدهد...