به یکی از "گنده لاتهای زندان" که محکوم به حبس ابد بود یک کیف چرمی نو دادند که داخل آن یک چاقوی زیبا و به شدت تیز و بُرنّده بود و گفتند:"تو که محکوم به حبس ابد هستی در اولین فرصت در سالن غذاخوری، یک دعوای ساختگی برپا کن و در هیاهو و شلوغی، خیلی سریع فلان فرد را از بین ببر... پولی خوبی نصیب خانوادهات خواهد شد! این چاقو هم هدیهی ماست به تو."
نامش رشید بود اما همه "رشیخان" صدایش میکردند... مردی تنومند، گوش شکسته، مملو از خال کوبیهای عجیب و غریب، یک قاچاقچی قهار، که تمام سر و صورتش پُر از خط و خش چاقو و زخم های بسته و نبسته بود... یک تبهکار به تمام معنا بود و در چاقوکشی، مهارت ویژهای هم داشت. جرمش همه چیز بود فقط پایدار نرفته بود از خوششانسی کسانی را که با چاقو زده بود و نمرده بودند! سرقت، زورگیری، قاچاق و موادمخدر و ... باعث شده بود که به ابد و یک روز محکوم شود تا ذرهای امید برای رهایی از زندان را در هیچ روزی متصور نشود...
او پیشنهاد رئیسزندان و چند ملاقاتی کت شلواری اتوکشیده، برای کشتن فلان شخص را رد نکرد، چون نمیتوانست: "بگوید چرا من!؟" خودش را بزرگ زندان میدانست و "لاتِ لاتها!" آدمهایی بودند که جرمشان قتل بود اما او را برای این مأموریت انتخاب کرده بود و از این انتخاب تقریباً خوشحال بود! و احساس خاص بودن میکرد! به انضمام اینکه در ازای کاری که میکرد پول خوبی نصیب خانوادهاش میشد اگرچه خانوادهی آنچنانی هم نداشت اما یک مادر پیر و بیمار و یک زن صیغهای معتاد که از او نگهداری میکرد و البته آنهایی را که همیشه سعی میکرد زیر پَر و بال خلاف خود بگیرد همچنین نداشتن هیچ امیدی به آزادی، میتوانست انگیزه هایی باشد برای پذیرفتن این پیشنهاد. وقتی پای پول وسط باشد، هادی، دیو میشود، گرسنه و تشنه زیاد دور و بَرَت را میگیرد، نیازها و امیدهای همه هم تا دل بخواهد قد میکشند...
اما کشتن آدمی که هیچ از او نمیداند و بدون هیچ حرف و منظوری، مطلوبش نبود! نمیتوانست به این فکر کند که مسبب مرگ کسی بشود که کاری نکرده، با خود میگفت:" اونم بدون هیچ دلیلی بدون هیچ کلَ کلی، و بیهیچ چِش توو چِشی!" علاوه بر آن پیش نیامده بود به سفارش کسی، کسی دیگر را از بین ببرد و باز با خود زمزمه میکرد: "همین جوری نمیشه که!".
او بسیاری را به اصطلاح خود "لَت و پار" کرده بود اما همیشه می گفت کسی را "به عزای ننهاش ننشانده..؛
آدم، نشده بود اما این داخل (در حبس ابدی زندان) میلی به خلافهای سنگین هم نداشت... چون قدیمی بود بزرگ زندان هم محسوب میشد و خیلیها ازش حساب میبردند... بیرون از زندان که بود میگفت همیشه عقدهی توجه و دیدهشدن داشت اما حالا اینجا حسابی "دیده میشد!"
شب و روز، فکرش کشتن آن مرد شده بود، نمیدانست گناهکار است یا بیگناه اصلا خود رشیخان مگر در جایگاهی بود که کسی را قضاوت، محکوم و یا قصاص کند!؟ وسوسه پیشنهاد مالی، آنقدر بود که اگر این مبلغ را به شرخرهای بیرون زندان میرساند شاید برای آزادی "رشیخان" با رشوهای، چیزی.. کاری میکردند.
با اینکه از حبس ابدش مطمئن بود و امیدی به آزادی نداشت از مرگ میترسید، میترسید این چهار نفر بههمراه رئیس زندان بخواهند از شّر خودش هم راحت شوند آنها با این پیشنهاد هم آن مرد را از بین میبردند هم بهجای تحمل حبس، دار مرگ را هم بر گردن "رشیخان" میانداختند.
عجیب بود میلی به زیستن و شروعی دوباره، وجودش را آرام نمیگذاشت، مگر میشود با سنگینی پروندههای خلاف و این حبس ابد لعنتی به زندگی امیدوار بود!؟...
-"آخ که امید حتی امید واهی! با آدمی چه میکند!" در بدترین شرایط و سختترین وضعیت هم امید به رهایی هست!
فکر اینکه با یک چاقو، کسی را بکُشد، ترس از قصاص در زندان! فکر پیشنهاد مالی و فکرِ بیفکری! همه و همه لحظهای رهایش نمیکردند او همه کار کرده بود جز کشتن، شاید این آخرین جرمی بود که نکرده بود...! فکرهای جورواجور از ذهنش بیرون نمیرفت! هم در حبس زندان اندیشه اش بود و هم در حبس این زندان!
کشتن یک نفر با چاقو، یعنی بوسهزدن به طنابِ دار...!؟ پاسخ این پرسش را خوب نمیدانست... اما او مرد عمل بود!
چه میتوانست بکند!؟ شبهنگام بلند شد و نوچهها و دار و دستهی نزدیکش را صدا زد و گفت تا "فلان مرد پیشنهاد شده" را تنبیه کنند و تاکید کرد کسی قصد کشتن او را ندارد و فقط سعی کنید که زخمیاش کنید تا حسابی تنبیه شود! ۱۰نفر را برای این کار برگزید برای هرکدام یک چاقو تهیه کرد و به آنها داد و گفت به پاس این همکاری، به خانوادههایتان کمک مالی بسیاری خواهد شد... آنها نیز چارهای جز اطاعت نداشتند، چون حوصلهی دشمنی و غضب "رشیخان" را نداشتند و همچنین از یک کاری تیمی، خرسند بودند بعلاوه برای اینکه نزد "رشیخان" خودشیرینی کرده باشند و کمی هم به قول خودشان "زهرچشی از بقیه زندانیان گرفته باشند!" این کار را پذیرفتند... البته آنقدر به این مسائل فکر نکردند بلکه پس از چند لحظهی کوتاه این پیشنهاد مورد قبولشان واقع شده بود! فردای آن روز هیاهویی برپا شد و همه سر آن مرد ریختند و هر یک، چاقویی در بدن او فرو کردند...
خیلی طول نکشید آن مرد غرق در خون شد و پس از چندین دقیقه و با چند رعشه و لرزشی جانسوز، جان باخت...
رشیخان از دور نظارهگر نبود! او هم یک چاقو به آن مرد زده بود اما فقط یک چاقو... شبیه همه همدستانش که یک چاقو زده بودند.
کار تمام شده بود، خوشحال بود که که خودش تنها باعث مرگ او نشده و ماموریتش را هم به پایان رسانده، بزرگیاش را حفظکرده و از پس عذاب وجدان هم بهخوبی برآمده بود. شریک جرم، یعنی تقسیم یک جرم سنگین، بین چندین نفر! همه آنها مرتکب قتل شده بودند و هر کدام سهمی در این جرم داشتند.
چقدر عمیق و زیبا بود درود برشما