روزهای تلخ و یکنواختی بود و او خاطرات هر روز را در دفتری مینوشت تا بعدها آنها را بخواند. اما بعدها با خواندن خاطراتش چندان غمگین یا خوشحال نمیشد، چون تکرار حرفها و کارهای روزمره چیزی نبود که او را دمی به وجد آورد و تکرار هیچ و یکنواختیْ چیزی نیست که ما مشتاق به یاد آوردن آنها باشیم. پس روزی تصمیمی گرفت و تمام دفتر را آتش زد، چون میدانست که گذشته را جز با آتش زدن نمیتوان از دل زدود و باید برای آینده، فکری بکند. پس دفتری تازه خرید و عهد کرد تا تمام رؤیاها و آرزوهایی که میخواهد به آن برسد را به طور جداگانه در صفحهای بنویسد و اگر به آن آرزو رسید، آن صفحه را خط بزند.
آرزوهای زیادی در سر داشت و همهی آنها را صفحه به صفحه نوشت: دانشگاه، ازدواج، سفرهای خارج از کشور، برپایی نمایشگاه عکس و... در صفحهی آخر نوشت: مرگِ آسوده.
سالها میگذشت
و او به آنچه که میرسید آن صفحه را خط میزد؛ اما اجل، عنقریب مهمان او شد.
بهار زندگیاش اکنون سر به خزان نهاده و او در دمدمهای انتهای زندگی، آخرین قدمها
را در حیاطخلوت عمر خود میزد.
از همسرش، که سالها همنشین تمام لحظههای تلخ و شیرین بود، خواست تا دفتر رؤیاهایش را بیاورد. دفتر را در دستانش گرفت. هنوز نای در جان داشت تا سنگینی دفتر را حفظ کند. به سراغ صفحهی آخر دفتر رؤیاهایش رفت. نمیدانست آیا مرگی آسوده خواهد داشت یا نه. اما دوست داشت تا آخرین صفحهی زندگیاش را هم خودش خط بزند. درد از کوه وجودش مقداری بیش نگذاشته بود و جان او آرامآرام از بدنش خارج میشد. در نگاههای هراسان و لرزان کودک و همسرش خیره شد. احساس کرد این بغض جدایی ابدی است که او را از پای درمیآورد، نه مرگ زودرس! و این دردی بود که او بهخاطرش حاضر نشد روی آخرین یادداشتش خطی بکشد. چون میپنداشت آنچه که نوشته با آنچه که میخواهد یکی نیست. در دل آرزو کرد تا کاش، چیزهایی مینوشت که خود در آنها دخالت داشته باشد، نه دخالت تقدیر و روزگار. او میدانست که بسیاری از رؤیاهایی را که نوشته بود دیگر هرگز نمیتواند خط بزند.
چنان دردی از جدا شدن روح از جسمش احساس کرد که فریادی بلند در درون سر داد. خود را لحظهای سرزنش کرد، از اینکه چرا آن آرزو را نوشته بود! کاش، این را نمینوشت. اما قلم را در دست گرفت تا آخرین رؤیایش را خط بزند، ولی نمیدانست که آیا واقعاً به آنچه که خواسته رسیده یا نه! روح و جانش با خشونتِ تمام از بدنش بیرون رفت و او مُرد.
ناله و فغان پسر و همسرش، دیگر فقط به گوش مردم میرسید.
همسرش دفتر را از میان دستهایش جدا کرد. قلم را روی آخرین صفحهی دفتر رؤیاهای او کشید. چون میپنداشت او آسوده مرده و به آنچه که نوشته و آنچه که خواسته، رسیده است.