یک مسابقهی دو همگانی در سطح شهر برگزار شد. او هم در این مسابقه شرکت کرد تا قدری اندام خود را محک بزند و از هوای پاک یک روز تعطیل و خلوت استفاده کند. او همراه سایرین گام به گام بهآرامی میدوید و جز کسب آرامش در این فضای پاک، هدف دیگری نداشت.
هجوم ناگهانی مردم در آغاز مسابقه و تنه زدن به همدیگر برای پیشی گرفتن از دیگری، مجال تنفس راحت را هم از او گرفت. با خود اندیشید که حتماً خبری از جایزهای بزرگ در میان است که همه اینچنین برای آن دست و پا میزنند. پس در میانهی راه، قدری بر سرعت گامهای خود افزود. او قوی بود و بهراحتی بسیاری از حاضرین در مسابقه را جا گذاشت. با گامهای بلند و استوارش، هر بار که چند نفری را جا میگذاشت بیشتر بر سرعت خود میافزود و بیشتر مصمم میشد، بیآنکه بداند برای چه چیزی اینقدر تقلا میکند؟ یا اصلاً نقطهی پایان این مسابقه کجاست؟ یا چهقدر دیگر باید بدود؟ اما شور و هیجانی وصفناپذیر تمام وجودش را فرا گرفته بود و ضربان قلبش، لحظهبهلحظه، شدیدتر میشد. او با تمام وجود میدوید و تمام انرژی خود را بر سر این مسابقه داشت میگذاشت. نفسهایش دیگر بهسختی درون سینهاش جاری میشد، گویی هوایی نبود تا درون ریههــایش هدایت کند. عضلات بدنش دیگر سست میشد و تحرک را از او داشت میگرفت. جز تعداد اندکی از شرکتکنندگان، که در انتهای طول یک خیابان میدویدند، کسی باقی نمانده بود.
احتمالاً به خط پایان هم نزدیک شده.
«یکی دیگه، رقیبی دیگه، این آخریه، حتماً برنده میشم.»
اینها چیزهایی بود که برای امید دادن به خود میگفت.
تقریباً کسی دیگر از رقبا باقی نمانده بود، جز دو یا سه نفر دیگر. هیچ صدایی دیگر به گوشش نمیرسید جز صدای وحشتناک ضربان قلبش. نمیدانست آیا آن دو سه نفر دیگر را هم میتواند جا بگذارد یا نه! تا نفر سوم چندین متر فاصله داشت که دیگر داشت از حال میرفت. مردم را میدید که نفرات اول و دوم و بعد سوم را در آغوش میکشیدند. حتماً آنها به نقطهی پایان رسیده بودند.آه! چه دردآور بود! اینهمه تلاش برای هیچ!
حالت تهوع به او دست داد و روی زمین افتاد. گرمایی شدید اندامش را فرا گرفته بود. انگار در شعلهای برای خنک شدن یا در کویری برای رفع تشنگی دست و پا میزد.