مدت زیادی طول کشید تا فن زندگی را بیاموزم. ولی آیا مگر چیزی از زندگی، در درونم پنهان بود؟ من به تمامی حوادثی که در وجودم نقش میبست ایمان دارم. هرگز راهی را برای طلب نکردن چیزی بر خود هموار نکردهام. خواستهام آنچه بوده که میخواستم. اگر چه ناخواستههای زندگیام بیش از خواستههایم خود را بروز میدادند؛ اما من آموختهام که بر ناخواستهها باید چشم پوشید و بر خواستهها همچنان امید داشت. زندگی سهمیاست که تا وقوع مرگ از آن من شده.
پس باید بیاموزم که مرگْ نقاب زنـدگی است، همان ناخواستهی خواستنیاست که در هنگام بروز دردها، خواستنیترین چیز میشود و زندگی خواستهترین خواستنیاست که با مرگ در جدال بیهودهای به سر میبرد.
خیلی طول کشید تا آموختم مرگ خود را نمایان نمیکند تا وقتی که بر خواستههایم جامهی عمل نپوشاندهام. این هدف مرگ است. دوست دارد در بیشترین زمان زندگی، تأثیر خود را بگذارد. نمیدانم چرا اینها را مینویسم؟ اما اگر زندگی با مرگ دست در یک کاسه داشته باشند، آنوقت چه؟
تمام ناخواستههای من خواستههای آنهاست. آنوقت من طلب مرگ میکنم و زندگیْ خود را از قید تمام نیازهای من رها میکند. این شاید طعمهای است برای از بین رفتن. ولی آیا زندگی با مرگ همنشین است؟
شاید! شاید و شاید بهراستی زندگی طعمهای برای رسیدن به مرگ است. طعمهای که نمیتوان لحظهای از آن گذشت و من با اینکه این را بهخوبی میدانم بر سر راه این طعمه قرار میگیرم؛ چون دانهی این دامْ ارزش در دام افتادن را دارد!