مدتها بود که بهسختی از چهار تا پلهی جلو درِ خانهاش پایین میآمد. با تمام ترس و لرز و بیثباتی نامنتها، چنان دستهایش را دور حفاظ فلزی اطراف پله، حلقه کرده بود که انگار هر آن ممکن است، سقوط کند. بهآرامی و کندی فوقالعادهای گامهای لرزانش را برمیداشت. لحظهای یاد کودکیاش در همان خانه همچون برق از جلو دیدگانش رد شد. کودکی، که بیاعتنا به سقوط، بارها و بارها چند پله را با هم یکی میکرد و از روی همهی آنها میپرید، بیآنکه حفاظ فلزی را بگیرد یا آنکه ذرهای احتیاط به خرج دهد. هرگز از افتادن نمیترسید، با آنکه کودک، بارها و بارها، از روی پله افتاده بود! اما پیرمرد، همیشه، از افتادنی دردآور وحشت داشت! با آنکه در طی پیریاش، هرگز از پلهها سقوط نکرده بود!