جوانی که در زندان، دوستان زیادی یافته بود، هر بار که دوران محکومیت او تمام و آزاد میشد دوباره دست به جُرمی دیگر میزد تا نزد دوستان زندانیاش بازگردد. او که در دنیای خارج از زندان کسی را نداشت و هرگز نتوانسته بود دوستی صمیمی و همدل برای خود بیابد بهشدت از خود متنفر شده و اکنون که در زندان، رفقای دلسوزی را به دست آورده بود، حاضر نبود بهراحتی این لذت را، لذت دوستیابی را، از دست بدهد. او چنان شیفتهی این لذت شده بود که تمام رهاییاش را در اسارت زندان میدید.
اما جُرمهایی که او مرتکب میشد، فقط زمان کوتاهی حبس در بر داشت و او برای اینکه بتواند بدون وقفه در کنار دوستان خود در زندان بماند، باید جُرمی مرتکب میشد که حبس ابد یا طولانی داشته باشد. پس این بار که باز او را آزاد کردند به میان مردم رفت و جُرمی مرتکب شد که دست کم بیست سال زندان برایش آب میخورد.
او خود را به پلیس معرفی کرد و به زندان افتاد. در لحظهی ورودش به زندان، فریاد زد: « هوراااااااااا آزادی..!»