برای باز کردن حساب به بانک رفتم، البته نه برای اینکه پولی پسانداز کرده باشم، بلکه بیشتر به آینده خوشبین و امیدوار باشم.
در صف مشتریان بانک به انتظار ایستادم. پیرمردی با لباسهای کهنه و شمایل روستایی نزدم آمد و گفت: «پسرم، من سواد ندارم اگر زحمتی نیست، یک تقاضانامه برای گرفتن وام برایم بنویس!»
درحالیکه کاغذ و قلم را از او میگرفتم، گفتم: «نه! چه زحمتی!»
مشغول نوشتن شدم و درحالیکه زمزمه میکردم، گفتم: «به نام خدا!»
پیرمرد گفت: «چی نوشتی؟»
گفتم: «سرآغاز تمام کارها و نامها و نامهها! به نام خدا!»
و بعد از آنکه آن را روی کاغذ نوشتم، با خنده گفتم: «من دیگر چیزی نمیدانم جزییاتش را بگویید تا من بنویسم.»
بعد از لحظهای، پیرمرد نگاه عمیقی به من انداخت و گفت: «نه. ایرادی ندارد پسرم. تو آنچه را که باید بدانی نوشتی!»