از ثروتمندی پرسیدند: «اگر فردا روز مرگت باشد، چه میکنی؟»
مرد با خونسردی گفت: «اگر مطمئن باشم که فردا روز مرگم خواهد بود و میمیرم، سعی میکنم تا امروز را بهخاطر مردم زندگی کنم، چون در تمام عمرم فقط به فکر خود بودهام. امروز حتماً از مردم حلالیت میطلبم و کسی را از خود آزرده نگه نمیدارم و چون من در این جهان جز همسرم کسی را ندارم سعی میکنم نیمی از دارایی خود را به فقرا و بینوایان شهر ببخشم...»
و باز از او پرسیدند: «پس همین حالا چرا این کار را نمیکنی؟ شاید رسیدن مرگت به فردا هم موکول نشود.»
ثروتمند با کمی تأمل پاسخ داد: «اینکار را نخواهم کرد، چون ایمان به زنده ماندن و دیدن فردایی روشنْ از احساس مرگ بیشتر است!»
و با تبسمیادامه داد: «اگر همیشه به این فکر میکردم که ممکن است همین حالا مرگ به سراغم بیاید که دیگر اینهمه ثروت و مال جمع نمیکردم. من مرگ را دور دیدم که توانستم به اینجا برسم. من حق کسی را نخوردهام و هر چه که دارم نتیجهی تلاش بیوقفهی خودم بوده. اگر احساس و ایمان من نسبت به مرگْ آنقدر قویتر از زنده ماندن و زندگی کردن بود، هیچوقت امیدی برای دیدن فردا نداشتم. ما همه به امید دیدن فردای مبهم زندهایم و اگر این امید تبدیل به مرگ شود، هیچکس آنطور که میخواهد نخواهد بود.»