عده ای از اهالی ده می گفتند: "کدخدای ده، از بس تصمیمات نادرست گرفته دیگر تصمیم نادرستی نمانده که نگرفته باشد!"
-"شاید او ریش سفیدی اش را در آسیاب سفید کرده یا داده به رنگرز !؟"
اهالی ده، کدخدا را به مسخره می گرفتند…. و او را متهم می کردند به اینکه: " هرگز درک نکرده که تصمیم بد گرفتن، خیلی بدتر از بی تصمیمی است!"
اهالی می گفتند، "پیری و زوال عقل کدخدا، مزید بر علت شده بود تا به واسطه فراموشی بدرستی حرف هایش به کرسی ننشیند و کسی عملا از او حساب نبرد."
این ده، درگیری های بسیاری هم با روستاهای همجوار بر سر حقآبه داشت و هربار کدخدا حرفی میزد اوضاع بدتر می شد بنابراین روزی همه را جمع کرد و شورایی از بزرگان ده برای تصمیمات کلی تشکیل داد و گفت: " از این پس حرف، حرف این شورا است!"
شورا تشکیل شد.
روزها و ماهها آنها بر سر موضوعات مختلف برای بحث و تصمیم گیری جمع می شدند؛ و بر سر هر موضوعی که به دستشان می رسید ساعت های بحث و گفتگو می کردند اما افسوس که در آخر بی نتیجه باقی می ماند…
آنها هر چه رأی گیری می کردند یا آرا برابر بود یا به حد نصاب لازم نمی رسید و یا آنکه منجر به تولید هیچ نتیجه ای نمی شد.
دردسرها بدتر از قبل شده بود، هیچ تصمیمی گرفته نمی شد و همه چیز لنگ درهوا باقی می ماند..
تا آنکه روزی آنها برای انحلال شورا گرد هم آمدند، پس، بر سر بودن یا نبودن شورا، رای گیری کردند
رأی آنها برای اولین بار با یک نتیجه قطعی همراه بود آنها به اتفاق آرا، رأی به انحلال شورا دادند! این یعنی آنها رأی گرفتند که نمی توانند رأی بگیرند!
———————————————-