هادی احمدی (سروش):

داستان کوتاه

مترسک ها

مترسک ها یکجا جمع شدند؛ آنها به شدت از وضع مزرعه، رفتار دهقان و آزار کلاغ ها به خشم آمده بودند، آنها از اینکه هیچ وقت قرار نیست بجای لباس های مندرس و کهنه، لباس نو بپوشند، شاکی بودند، از اینکه نتوانسته بودند اینهمه سال، یکدم آسوده جایی بنشینند، ناراحت بودند، از اینکه شهامت این را نداشتند تا سرکرده کلاغ ها را که خیلی هم قُلدر بود، بترسانند تا عزت و هدفشان حفظ شود، احساس حقارت می کردند، از اینکه زاغ ها می آمدند و خیلی ساده و بی هیچ ترسی، غارت می کردند و می رفتند نمی توانستند فریاد بزنند و کمک بخواهند و از حدّت شوک عصبی و ترس، قادر به نفس کشیدن هم نبودند در نهایت، به شدت احساس خفگی می کردند، از اینکه باز باید سرکوفت ها و سرزنش های دهقان را گوش کنند غصه می خوردند، از اینکه کله پُر از کاهشان، آشیان پرنده های بی خانمان می شد بر خود می لرزیدند، از اینکه از حاصل مزرعه، قرار نیست چیزی نصیب شان شود، احساس بیهوده گی می کردند، از اینکه کسی به وجود آنها اهمیت نمی داد می خواستند سر به تن نداشته باشند. از اینکه در مزرعه همسایه، مترسک های در ناز و نعمت، برای خود برو بیایی داشتند، حسرت می خوردند، از اینکه پای رفتن داشتند اما نای حرکت نداشتند، دلسرد می شدند؛ از اینکه پافشاری کردنشان، ره به جایی نمی بُرد جز اینکه پاهایشان بیشتر در خاک مزرعه فرو رود افسرده شده بودند؛ از اینکه جز ایستادن، صبر کردن و نظاره گر بودن، دستوری در اختیار نداشتند، بیزار شده بودند؛ از اینکه مجبور بودند تا صورتِ با گونی بافته شده خود را بدون هیچ لبخند تازه ای، سالهای سال تحمل کنند دل زده شده بودند، از اینکه می توانستند درس بخوانند تا بجایی برسند اما نخواندند، دوست داشتند یکبار دیگر فرصت جبران پیدا می کردند، از اینکه بخاطر ذره ای پول، به دهقان فروخته شده بودند تا مجبور به کار کردن در مزرعه شوند احساس بیگاری می کردند، از اینکه علف زیر پایشان سبز شده بود می ترسیدند، علف های انتظار، تمامی وجودشان را بگیرد! و از اینکه...

البته مترسک ها، از چیزهایی هم خوشحال بودند، اینکه با هم در یک مزرعه هستند و از اینکه این مزرعه به نام آسیاب و آسیاب بان قدیمی اش مشهور بود، حس غرور می کردند؛ مزرعه شان حصار بلندی داشت و البته هر کدام از داشتن یک کلاه لبه دار بزرگ بر سرشان، که گفته بودند جلوی تابش بیرحمانه نور آفتاب را می گیرد گاهی اوقات احساس می کردند همه چیز دارند ...

اما اینها انگیزه خوبی نبودند تا از تصمیمی که در سر داشتند، منصرف شوند.

تمامی آنها، همین امشب، تصمیم گرفتند مزرعه را آتش بزنند... تا بعدها این را به عنوان یک اثر افتخارآمیز در کتابی بنام خود ثبت کنند.

پس مزرعه را شباهنگام آتش زدند.

کلاغی آن حوالی نظاره گر بود نمی دانست خوشحال باشد یا غمگین!؟ کار آنها حماقت بود یا افتخار!؟

در هر صورت آنها موفق شدند که مزرعه را آتش بزنند، اما دیگر نه اثری از مزرعه باقی مانده بود و نه از مترسک ها!


0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

3 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علی اصغر
علی اصغر
5 سال قبل

——-

مسعود
مسعود
5 سال قبل

یاد قلعه حیوانات افتادم جالب بود

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
3
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x