و اما بعد...
از هشت پسر و دو دختر تقریباً همه ازدواج کرده بودند و بچهدار شده بودند بجز من وسطی (با ارادهی معطوف به فرار) و برادر آخری(تهتغاری).
×××
عروسی برادر یکی مانده به آخر بود در دستههای مدور رقص کُردی، دست در دست هم سرخوشانه پایکوبی میکردیم که دختری ناشناس پرید وسط و ارتباط دست من و نفر بغلی را قطع کرد؛ من بیآنکه بشناسمش دو بار لنگ در هوا بردم و به زمین کوبیدم سپس از فرط خستگی اتصالم را از گروه منفصل کردم و رفتم نشستم؛ غافل از اینکه به این دختر ناشناس برخورده بود که "همینکه من دستشو گرفتم ول کرد رفت!"
فکر کرد خودم را چُس کردهام. اما موضوع، خستگی بود و بیاهمیتی رقصندهی بغلی.
خلاصه این برخورد به تریج قبای آن دختر ناشناس حسابی برخورده بود.
×××
اوه! مریم بود این دختر ناشناس! 🙂
چطور میشود پسرعمویی دخترعمویش را نشناسد؟ هیچطور؛ فقط اگر چندین سال کسی را ندیده باشی و حسابی تغییر کرده باشد آنهم لابلای کلی شلوغی و عدم تمرکز، مادرت را هم نمیشناسی چه برسد به دخترعموت. با این حرکتم طفلک دیگر جرئت نمیکرد نزدیک شود. ناخواسته و حسابی توی ذوقش زده بودم.
×××
مریم را از کودکی ندیده بودم. روابط فامیلی ما بشدت کم ترافیک و کم بازدید است. دلخوریی از هم نداریم و نداشتیم ولی شاید روزگار یا سبک دوریگزینی سبب میشود چندان مراودات زیادی نداشته باشیم؛ بجز مراسم عروسی یا سوگواری. که در چنین مراسماتی هم همیشه توفیق زیارت تکتک اعضای فامیل مقدور نیست.
×××
خلاصه مریم را در اتاقی خلوت، گیر آوردم؛ بجز دلجویی از اینکه منظوری نداشتم که دستش را در میدان رقص رها کردم، حرف چندانی نزدم. این بار فقط گوش شنوایی بودم برای صحبتهای او. این شنونده شدنم برعکس همیشه بود که بعنوان متکلمالوحده مغز دختران را میخوردم.
دختری زیبا، خوشقد و بالا، طناز و خاصی بچشم آمد برعکس تمام دوستدخترانم که همیشه چیزی کم داشتند.
اما متعهد بودم به یکی! پس شرطی برایش گذاشتم: اینکه من دوستدختر دارم و کسی همسرم میشود که تلاش بیشتری کرده باشد.
و ...
و چندی بعد مریم تلاشگر، همسرم شد 🙂
×××
شاید دستی که رها کردم سبب شد برای همیشه آن را بگیرم!
www.Soroushane.ir