طیب پسرخالهام تنها کسی بود که برق نمیگرفتش!
بیآنکه فیوز را پایین بزند، خیلی سریع غلاف سیم برق را با دندانش لُخت میکرد و رشتههای مسیاش را با انگشت میپیچاند.
باید میآموختم؛ باید میفهمیدم که چطور با سیم لختی که برق در آن جریان دارد، این کار را میکند و دچار برق گرفتگی نمیشود.
شاید چون اسمش هادی نبود!
او گفته بود به من که این سیم، فاز است و آن یکی نول.
پرسیدم، فاز خطرناک نیست؟ گفت:"نه ببین! من الان فاز رو توی دستم دارم."
میگفت، نیازی به پایین زدن فیوز نیست؛ فیوز منم که اطمینان دارم چکنم.
×××
یک روز با هیجان و لذت تمام، نشسته بودم به تعمیر پریز برق.
شبیه طیب بیآنکه فیوز برق را پایین بزنم، غلاف هر دو سیم را یکییکی با دندان لُخت کردم و با یک دستم مشغول پیچاندن رشتههای مسی یکی از سیمها شدم؛ خوشحال شدم که اثری از برق نیست؛ توی دلم میگفتم:"موفق شدم!"
ولی یک آن دیدم:"عه! یه دستم چرا بیکار نشسته؟" تا خواستم شروع کنم به پیچاندن رشتههای مسی سیم دوم، برق از مغز و بدن و چشم و دلم پرید.
حدود یک دقیقه عین کسی که متهی سنگشکن ضربهای در دست گرفته باشد درجا کوبیده میشدم و همزمان میلرزیدم. 🙂 تمام بدنم خشک شد. همچنان هر دو سیم لخت را در دست داشتم؛ نه من برق را ول میکردم نه برق مرا. بعد از کلی کوبیده شدن و لرزش شدید و پس از لحظاتی که گویی یک عمر شکنجه بود به عقب پرت شدم.
×××
من نمیدانستم طیب لامصب در آنِ واحد فقط با یک سیم لخت، ور میرفت؛ من کدو[1] را ندیدم! میدانستم کدام فاز است کدام نول، اما ندانستم ترکیب همزمانش فاز از کون آدم رد میکند!
این تجربهی تلخ برای همیشه کاری کرد که اگر فیوز برق هم پایین باشد از بدست گرفتن حتی یک سیملخت هم بترسم. یک فوت کوزهگری کوچک، یک ندیدن کم، یک همزمانی احمقانه سبب شد از برق برای همیشه گریزان باشم.
×××
آنکه بیفکر و بیمحابا، همزمان به آغوش لخت لذتهای پرخطر میرود، حتماً با شوکهای قوی و برقآسا برخورد خواهد کرد!
[1] "کیر دیدی همچو شهد و چون خبیص / آن کدو را چون ندیدی ای حریص؟" مولانا.