مینا یکی از همکاران قدیمی و دختری تپل، خندان، مهربان و خوشقلبی است.
پس از سالها زنگ زد که هادی بیا محل کار جدیدم یک پروژه داریم.
دروغ چرا؟ تمایل و زمان کافی به حضور در هر پروژهای که مدنظرش بود را نداشتم ولی تماسهای گاه و بیگاه و مکررش، ناگزیرم کرد بروم نزدش تا ببینم دردش چیست؟ یا فکر نکند چُسکنم را زدم به پریز!
×××
او پیشتر مسئولدفتر مدیر خدمات شرکت هیوندا بود. رفتم و بطرز جالبی علاوه بر مینا، مدیر قبلیاش را هم دیدم: نادر وهاب آقایی Nader Vahhab Aghaei
نادر، در نظرم پیر شده بود. ریش سفیدی گذاشته بود اما تپیش اسپرت؛ پیشتر او را همیشه شیشتیغ دیده بودم با کت و شلوار.
او برعکس سایر مدیران هیوندا، آدم محترم و خاکیی بود و من بعنوان کارشناس فناوری اطلاعات، توی اتاقش بارها همدیگر را دیده بودیم.
×××
با هماهنگی مینا داخل شدم؛ درست عین قدیما.
ظاهراً نادر مدیر فروش یا مشاور بازاریابی مدیرعامل این شرکت جدید شده؛ نمیدانم چون نپرسیدم.
مرا نشناخت یا شناخت و به روی خود نیاورد. ولی منکه بخوبی چهرهاش را بدلیل حافظهی تصویری بالا به یاد داشتم از دیدنش خوشحال شدم، با او دست دادم و کمی به جلو کشیدمش تا بعنوان تجدید دیدار پس از سالها، یک روبوسی هم کرده باشیم.
نادر با اکراه پذیرفت!
یک آن حس گهی سراغم آمد که کاش چندان برخورد گرمی با او نمیکردم.
چرا؟
چون حس کردم باید خیلی خشک و رسمی وارد میشدم.
چون درست جلوی مدیرعامل آن شرکت این کار را کردیم؛
چون حس کردم او که ظاهراً خوب مرا بجا نیاورده، برخورد گرم صحیح نیست.
حس کردم آن مدیرعامل که نظارهگر احوالپرسی ما بود پیش خودش فکر کرده من و نادر دستمان توی یک کاسه است؛ یا پروژههای مختلفی را مکرراً میگیریم و میزنیم بر بدن! درحالیکه بعد از ۱۰ سال این اولین دیدار و البته آخرین دیدار(!) من با او و مینا بود.
حسم درست بود؛ مدیرعامل آن شرکت نیز متعجب بود از این حجم رفاقت بین ما که البته توضیح دادم ما روزگاران قدیم همکار بودیم.
از طرفی احساس معذب شدن نادر، معذب بودن مرا هم تشدید کرد.
نباید نادر را میبوسیدم! 🙂
×××
نشستم و اندکی بر سر پروژهی مدنظرشان گفتگو کردیم و قرار شد آن را پیش ببریم که درنهایت بدلیل کمبود بودجه لغو شد.
فکر میکنم نادر وهاب آقایی هنوز هم مرا بخاطر نمیآورد؛ ولی اگر بخاطر هم بیاورد دیگر روبوسی نمیکنم با او 🙂
www.Soroushane.ir