هادی احمدی (سروش):

امیرمحمد معزی نیشابوری پسر امیرالشعراء با تخلص معزی، از شاعران خوش‌سخن ادبیات پارسی است صاف برویم توی کار #شرنامه او که در غزلی گفته:
×××
[ از پس پنجاه سال عشق به ما چون فتاد / از بر ما رفته بود روی به ما چون نهاد]
در این بیت می‌گوید بعد از ۵۰ سال زندگی، عشق به او رو کرده و اعتراف می‌کند که حسابی پیر و و رنجور شده ولی عدل در همین سن یک دلبر از امیرمحمد جان خوشش آمده.
×××
[ بر دل من مهر بود مهر دلم چون شکست / بر دل من قفل بود قفل درم چون‌گشاد]
اینجا استفاده از دو مِهر نشان از دلباختگی زیاد دارد؛ و اگر دو مُهر باشد نشان از دشواری ابراز این احساس.
ولی بنظر یکی مِهر است و آن یکی مُهر. بر دل من مِهر بود، یعنی خودم هم دوست داشتم که مٌهر دلم را بشکنم؛ و اگر جابجایش کنیم هم یعنی بر دل من قفل بود که مِهر دلم شکسته شد؛ بعبارتی می‌گوید وقتی این قفل گشوده شد از دلش مِهر بیرون ریخت.
پس نشان می‌دهد دلبر از او خوشش نیامده بلکه درست‌تر آن‌که امیر از او خوشش آمده.
×××
[ داد من از دلبری است کاو ندهد داد من / گرچه در اوصاف او خاطر من داد داد]
ولی در این بیت به خودش می‌گوید فریاد و نگرانی من از این است که این دلبر به فریادم نرسد. اما بطرز قشنگی “داد” یعنی فریاد و ”داد” یعنی دادن را با هم مخلوط کرده؛ بعبارتی می‌گوید من از دلبری که بمن ندهد دلخور می‌شوم؛ چون زیادی خیالاتی هستم و فانتزی سکسی زیادی در سر دارم؛ “در اوصاف او خاطر من داد داد”، یعنی با خیالات جنسی او، خودارضایی می‌کردم.
اما چرا خیالات؟ مگر اشکال این دلبر جدید چیست؟
×××
[ نازگری خوش‌زبان پاک‌بری شوخ‌چشم / عشوه دهی دلفریب‌ بوالعجبی اوستاد]
مشکل این بوده که دلبر، ظاهراً بسیار کم‌سن است؛ از این جهت که حجم زیادی خوش‌زبان و ناز و شوخ‌چشم بوده و مهم‌تر از همه پاک‌بری در او می‌دیده، که بدرستی نشان می‌دهد او از دختری بسیار کم‌سن خوشش آمده. پاک‌بری یعنی پاک از گناه. یا دور از خطا؛ دست‌نخورده و باکره.
و به روشنی از شیرینی و طنازی آن دخترک که حسابی توی کف‌اش بود سخن می‌راند.
×××
او این غزل را بدون نتیجه‌ی مشخص پایان داد ولی در غزلی دیگر گفته:
[ برخیز و بیا تا ز رخ و زلف تو امشب / پر لاله کنم دامن و پر مشک‌ کنم مشت!]
اینجا می‌خواهد آن دختر را گول بزند که به خانه‌اش برود تا دامنش را پر از لاله کند و مشتش را پر از عطر!
شبیه بچه‌بازان که با یک شکلات می‌خواهند بچه‌ای را فریب دهند! 🙂
×××
در غزل دیگری گفت:
[ امروز بت من سر پیکار ندارد / جز دوستی و عذر و لَطَف‌ کار ندارد]
اما دخترک چون درکی از قصد امیر ندارد فقط دوستی کوتاهی با این پیرخرفت برقرار کرده و امیرخان این را خوب می‌داند.
×××
[ بشکفت رخم چون‌ گل بی‌خار ز شادی / زیرا که ‌گل صحبت او خار ندارد]
و امیر می‌گوید از دیدنش شاد می‌شوم هرچند نمی‌شود با این گل از رابطه‌ی خاردار(!) صحبت کنم.
×××
اما امیرخان کله‌خراب‌تر از این حرف‌ها بود و دست‌درازی کرد و اشک دخترک را درآورد:
[ با گریه شد این چرخ ‌گهربار که آن بت / بی‌خنده همی لعل شکربار ندارد]
×××
عاقبت معلوم نیست که آن بزرگوار به خواسته‌اش رسید یا نه؛ ولی مشخص است آن دخترک را برای همیشه از خود راند.
پند امروز این است سروقت فیلتان را به هندوستان ببرید تا در پیری یادش نکند و مجبور به این کار نشوید! 🙂
www.Soroushane.ir


0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x