از کودکی عاشق شغل معلمی بودم؛
همیشه در جواب معلمانم که میپرسیدند در آینده دوست داری چکاره شوی؟
بیدرنگ میگفتم، معلم.
نه خلبانی دوست داشتم و نه پزشکی؛ برعکس همه که این دوتا ورد زبانشان بود.
×××
علیاصغر برادرم که معلم است همیشه ورقههای امتحانی دانشآموزانش را میآورد و عاشق این بودم که من در تصحیح کردن برگهها کمکش کنم و به آنان نمره بدهم.
او اوایل در روستاها تدریس میکرد و دانشآموزان کورد او را نه معلم، بلکه آموزگار خطاب میکردند و بزرگان روستا او را ماموستای قٌتابخانه یا استاد کتابخانه!
×××
هیچوقت ولی معلم نشدم؛ آموزش و پرورش به من سربازمعلمی نداد و حقالتدریسی هم.
×××
معلم نشدم ولی تدریس میکنم.
مخاطبانم دانشآموزان ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه نیستند؛ سازمانها و مهندسان و مدیرانیاند که گاهی شبیه یک کودک دبستانی شیطنت میکنند و گاه شبیه یک استاد نشستهاند تا از تز و از خودم دفاع کنم!
و باید حواست باشد چیزی نگویی که بلدش نیستی!
ازشان امتحان میگیرم و ورقههایشان را تصحیح میکنم؛ نمره میگیرند و گاهی توسط واحد آموزش سازمانشان توبیخ یا تشویق میشوند.
×××
ولی اکثراً نمرهی خوبی میگیرند چون عدد، معیار ارزیابی نیستند؛ آنان نیستند که باید همیشه نمرهی کم بگیرند.
اگر چیزی را که گفتم نفهمیده باشند به خودم نمرهی بدی میدهم.
هربار که تدریس میکنم چیزهای بیشتری میآموزم از دانشجویان و حتی از صحبتهای خودم که بسیاری اوقات فقط طوطیوار تکرارش میکردم بیآنکه به عمق آن فکر کرده باشم.
×××
الان که فکرش را میکنم، من بالاخره معلم شدم ولی معلم خودم!
روز آموزگار فرخنده!
www.Soroushane.ir