ناشر و محل چاپ:
انتشارات افراز/ تهران
تاریخ نشر:
مهرماه 1390
کتاب زندگینامه هادی احمدی
داستان من
فهرست فصلها
-
صفر تا سی سالگی
پیش از مطالعه: کلماتی که قرمز رنگاند، هرکدام برگ دیگری از داستان من هستند که با کلیک روی آنها میتوانید […]
-
از سی به…
از سیب ترش بیجار دیگر خبری نیست و از سی به بالا من درگیر چیزهای دیگریام. اگر فرض را بر […]
-
نامسیر!
پنجم دبستان میخواستم ترک تحصیل کنم و بروم نقاشی خودرو. دستان گبرهبستهی شاگردان نقاشان را دیدم که چنان با رنگ […]
-
نامهنگار!
خیلی کم سن و سال بودم نمیدانم چرا همیشه نامهنگاری را دوست داشتم و دارم؛ شاید تمرین نوشتن را از […]
-
۱۲ هزار
بیش از ۱۲هزار ساعت آموزش ITIL و ITSM در ایران ارایه کردهام، در سازمانهای دولتی و خصوصی و خصولتی در […]
-
یک میلیارد تومان!
نه از گاراژ شروع کردم و نه وصل بودم به جایی. اصلاً داشتن گاراژ، خود بزرگترین سرمایه است! و بدون […]
-
چهل سالگی…
فصل تازهای از زندگی شروع شده. نه! هیچ هم تازه نیست. همان تکرار روزها و سالهای پیش از آن است. […]
-
دستخط قشنگ!
روزی که خیلی سربسته میخواستم کارت پایان خدمت سربازی را بگیرم وارد عقیدتی سیاسی ستاد فرماندهی شدم تا آخرین امضای […]
-
باغ وحش خانهی ما!
متنفرم از فستفود و غذاهای سوسیس کالباسی. عاشق کلهپاچه و آبگوشتم. با قورمهسبزی و قیمه و البته ماکارونی با گوشت […]
-
عکس کودکی من!
این منم! ۱۳ سالگی.قدیمیترین عکسی که از کودکیام دارم، همین است.بجز عکس سه در چهار که روی پروندهی تحصیلیام هست […]
-
اشتباه!
نمیدانم خدا را شکر کنم یا نه! هرچه هست دوره عوضشده. نهفقط دوره، بلکه آدمها، رفتارها و برخوردها. روزگاری که […]
-
هفت سین سال!
این چیست؟ امروز که نوروز نیست. سفرهی عید پهن کردی و میزی را رهن. آخر عجین نیست هفتسین با چنین […]
-
روزمرگیهای موزون!
بیسوادتر از آن بودم که بتوانم چیزی بنویسم چه برسد به شعر! و نادانتر نسبت به هر سبک و قالب […]
-
لولههای رَحِم!
قرار بود من تهتغاری خانواده باشم. قرار بود دقیقاً سال ۶۰، مادرم درب رَحِمش را برای همیشه سیمان بگیرد تا […]
-
لهجه!
نوجوان بودم و گاهی تلاش برای برقراری ارتباط با دیگران خرسندم میکرد. شاید میخواستم از لاک انزوا و خجالتی بودن […]
-
اولین را بساز!
والدین حس عجیبی به فرزند نخست دارند. حتی اگر بزرگ شده باشد و با اینکه شاید آدمی متعصب به خانواده […]
-
هادی احمدی!
توی دیتابیس ثبتاحوال کشور دیدم هزاران هادی احمدی زنده وجود دارد و توی لیست متوفیان بهشتزهرا هم هزاران هادی احمدی […]
-
یک بار پیرزن خفه کردم!
دربدر به دنبال کار بودم این جملات:”هر کاری بگید میکنم، آب حوض میکشم و پیرزن خفه میکنم!” را هرگز بر […]
-
خانممعلمهای مدرسه!
انقلاب شده بود.سالها بعد، پیش از آنکه حجاب به شدت اجباری شود، مردم هنوز اندکی باز بودند. در و همسایه، […]
-
حرف حسابِ ناحساب!
تا حالا شده با کسی همصحبت شوید و تا پایان گفتگو نفهمید که حرف حسابش چیست؟ برای اعلام وصول چاپ […]
-
برگ درخت!
بچه که بودم عاشق سیگار آتش زدن و به اصطلاح چُسدود کردن بودم. با اینکه توی خانوادهی ما هیچکس سیگاری […]
-
شرکت معتبر!
سال ۷۶ که خبر چندانی از ایمیل و اینترنت نبود از فرط بیکاری نه، بلکه از فرط بیکاری کشیدن، روزی […]
-
٦٠ مگابایت!
مدیری داشتیم که الحق و الانصاف لیاقت پست مدیریت را نداشت، اما بدلیل اینکه قدیمیتر از همهی ما بود بدون […]
-
پاکستانیهای عریان!
جمعهها درست راس ساعت ۸ صبح بهزور از خواب شیرین بیدارمان میکردند و با اکراه جمع میشدیم تا بههمراه پدر […]
-
برهنگی هنر!
عدهای از دوستان عزیز گاهی روی صحنه و پشت صحنه، به شوخی یا جدی، روی نوشتههای صحنهدارم، تشری به من […]
-
من خودکشی نمیکنم!
دیدم عدهای توی تلگرام، کانالکشی میکنند، یکی زدم از آن کانالا، تا کسی نگوید، چاهش پر شده و بوی گندش […]
-
آدمهای دوستنداشتنی!
گاهی از کسی بیدلیل خوشمان نمیآید. چرا؟ خب چرا ندارد.البته که هم چرا دارد و هم چون. میگوییم بیدلیل از […]
-
سیاه و سفید!
شما را نمیدانم اما نرخ سفید شدن موهایم این روزها چنان شدتی گرفته که دیگر جوگندمی نیست. یا سراسر جو […]
-
کتاب فلسفه
مهدی برادرم، تحلیلگر نرمافزار است نمرات دروس ریاضی فیزیکش همیشه ۲۰ بود دروسی که من بهزحمت نمرهي قبولی میگرفتم. احساس […]
-
یکِ بیخاصیت!
شماره شناسنامهی من یک (۱) است. نمیدانم ترتیب شمارهگذاری در ثبتاحوال چگونه بود!؟اگر این، یک عدد متوالی و یک شمارهی […]
-
من دنبال جلبتوجه نیستیم!
دیروز پس از انتشار داستان کوتاه شهلا برخی سیخونکم میزدند که:”هی فلانی از عبارت این داستان واقعی است، استفاده میکنی […]
-
موشهای پزشکی!
مادرم بهشدت داشت از درد مینالید؛ پس از عبور طاقتفرسا از بین هزاران ماشین توی ترافیک سنگین، او را به […]
-
شصت!
من به شصت حساس شدم؛ به شصتسالگی، به دههی شصت، به ضرب شست و حتی به انگشت شست!شصتسالگی درست میانهای […]
-
جایزه!
سوم راهنمایی، در جشنوارهی سلیمان خاطر سنندج یک مقاله نوشتم که از بین صدها مقاله، اول شد. به من جایزه […]
-
حلیم زغالی!
مادرم همیشه میگفت چرا همهی مردم توی عاشورا تاسوعا هستند بهجز فرزندانم!؟ الهی خدا چکارتان نکند و فلان و بسان. […]
-
چماق به دستان!
یک دورهی سهماهه از کل آموزش ششماههی سربازی در مشهد بودم. اساساً شانس بد همیشه همراه من است شاید برای […]
-
خودلایکی!
من عاشق خودآموزیام؛ زبان، کامپیوتر، شعر، نویسندگی، فلسفه، روانشناسی و بسیاری از چیزهایی که باید بیاموزم را نه در کلاس […]
-
یک اعتراف!
راستش من در کودکی دزدی میکردم. دزدی کتاب!تقریباً ۲۰ جلد کتاب جورواجور کِش رفتم. آنهم با هزار ترسولرز. هیچوقت هم […]
-
شُرهگیر!
شاید تا به اینجایی که رسیدهاید، مشاغل متعددی را تجربه کرده باشید؛ اما من یکی از خندهدارترین شغلهای عمرم را […]
-
فیه ما فیه!
یادتان هست چند روز پیش اعتراف کردم که کتاب میدزدیدم!؟الان بعضیها میگویند خیلی خُب بابا فهمیدیم دزد بودی که چی!؟خُب […]
-
سرانجام جهان!
در تمام عمرم فقط یک بار و فقط با یک نویسنده ملاقات رودررو داشتم.با مرحوم محمود خاکی. درست در سال […]
-
دایه!
هر فرزندی، والدینش را به شیوهای صدا میزند، چه در قید حیات باشند چه نه. یکی با نام مستقیم. بعضیها […]
-
درخت اسلام!
از سال ۶۶ تا سال ۷۶ مقدمهی تمام انشاهایمان این بود:”بنام الله، پاسدار خون شهیدان که با خون خود درخت […]
-
۱۰ سال گذشت!
از شهریور یا سپتامبر ۲۰۱۱ تا۲۰۲۲ یعنی به مدت بیشتر از ۱۰ سال به همان اندازهي عمر مذاکرات هستهای (البته […]
-
تکلیف روشن!
تکلیف از کُلفَت میآید. یعنی غلامی و کنیزی کردن. یعنی مکلف شدن به انجام کاری. در روزگاری که سن تکلیفم […]
-
فهم، صداقت، استقلال!
راستش دورانی، از فرط بیکاری میخواستم هرجایی استخدام شوم. ولی اولین جایی که به خاطر قدِ بلندم به من پیشنهاد […]
-
بارگهی خهمم!
از مشهد به همراه همقطارانم، بعد از ماهها دوری برمیگشتیم به تهران تا هرکس به شهر خودش برود؛ با کولهی […]
-
حقگو!
من عمیقاً باور دارم که سیاست جزو لاینفکی از کسبوکار و زندگی است. بارها این موضوع را علمی و غیرعلمی […]
-
شهر هزار چشمه!
دیواندره، یک شهر بسیار بسیار کوچک در ایران است. ستاد فرماندهی نیروی انتظامی در بالاشهر، عمود بر تنها خیابان شهر […]
-
خشونت نیروهای نظامی از کجا میآید!؟
خوب یاد دارم آدمهایی که برای استخدام در نیروی نظامی، بهصورت پیمانی آموزش میدیدند، به مدت ۲ سال تمام از […]
-
جوهر خون!
یقین دارم که این اعتراضات نیز سرکوب میشود به چند دلیل: چون با خشونت عریان برخورد میکنند؛ چون سرکوبگرانش آلوده […]
-
دژ مستحکم!
بیشتر از ۶ بار از روبروی کتابفروشی رد شدم تا دقیقاً عنوان کتابی که ذهنم را درگیر کرده بود درست […]
-
من سمت مردم نیستم، من خودِ مردمم!
هرکدام از ما حلقهای از دوستان و آشنایان و همکاران داریم. مهم نیست این حلقه کوچک است یا بزرگ.از بین […]
-
نهال دیگر!
در اعتراضات سال ۸۸ شرکت نکردم. چون نمیخواستم بخاطر دفاع از یک آخوند در برابر یک آخوند دیگر قرار بگیرم. […]
-
حق، قیمت ندارد!
مدیر پروژه میخواست ۱۴٪ بنام مالیات بیشتر در قانون نانوشتهی خود از حقوق بچههایی کسر کند که صبح تا شب […]
-
شیر خشکیده!
شنیدم که وقتی به دنیا آمدم در گوشم اذان گفتند. اما این به دردم نمیخورد چون من شیر میخواستم. در […]
-
ناخودکشی!
ابراهیم، سربازی بود که از بلندای کوه به پایین سقوط کرد. کوهنوردی اتفاقی او را یافت و تمام اهالی محل […]
-
رفتن اسلام!
این داستان واقعی است!×××رفتن اسلام!آقا اسلام همسایهی دیواربهدیوار ما اهل زنجان بود؛ سه دختر داشت و دو پسر، همگی قد […]
-
ژن!
مرد لاغراندام و چلاقی به زحمت از سربالایی پاسگاه سارال در همان منطقهی هزار کانیان یا هزار چشمه که قبلا […]
-
ضعف!
در خوابگاه دانشجویی که البته یک خانهی قدیمی بود و اجاره کرده بودیم، یک روز دو همخوابگاهیام بعد از دعوای […]
-
ترس از جسد!
تا وقتی بچهای، از جسد میترسی؛ وقتی جنازهی مادربزرگم را وسط پذیرایی دیدم و چادری سیاه رویش را پوشانده بود […]
-
الإيران العربیه!
دههی هفتاد بود که برادرزادهام بدنیا آمد، اسمش را گذاشتند “داریوش”. البته با هزار بار مکافات از ثبتاحوال، شناسنامه گرفتند. […]
-
لشکر صاحبزمان!
دقیقاً خاطرم نیست چندساله بودم. شاید ۵ یا ۶ سالم بود. اتوبوساتوبوس سرباز بهمراه آهنگ “ای لشکر صاحبزمان آماده باش…. […]
-
محمولهی بزرگ!
گزارشی مخابره شد و سريعا بدستمان رسید. به دستور فرمانده، ایست بازرسی در ورودی اصلی شهر برپا کردیم با سرکردگی […]
-
بیخوابی!
برای اردوی نظامی باید میرفتیم ماهیدشت کرمانشاه. مسافت ۳۵ کیلومتری در چلهی تابستان و با دمای حدود ۵۰ درجه را […]
-
سرزمین!
تنها ورزشگاه شهرمان که به آن میگفتیم “سرزمین”، یک محیط نسبتاً بزرگ با زمین چمن بود که داشت آرزوی فوتبالیست […]
-
توبهی گرگ!
همدانشگاهیی داشتم که روزها درس میخواند و شبها به سختی توی یک رستوران کار میکرد؛ بسیار آدم صرفهجو، اقتصادی و […]
-
وانمودی!
سالها پیش، مشتاق هیپنوتیزم بودم. کتابهای قطور و کاهی که وقتی ورق میخورد آمادهی پودر شدن بود را میخواندم. از […]
-
زورو!
سرهنگ مرا به کناری کشید و گفت:”شنیدم دست به قلمت خوبه! میتونی یه مقاله بنویسی راجعبه مهدویت؟ دخترم آخه میخواد […]
-
شاعر اهل بیت!
قدیما مادرم میگفت:”خاک بر سرت این دریوریا چیه مینویسی!؟ عاقل باش، یه چیزی بنویس سه سوت بکشنت بالا؛ از چیزی […]
-
حماقت آگاهانه!
توی آگاهی شاپور بودم.زن جوانی بهمراه همسرش برای گرفتن مجوز بازبینی دوربینهای پیرامونی کنترل ترافیک آمده بودند. میگفت، از شمال […]
-
آدمپزی!
سال ۸۱ ناخواسته و بالاجبار پای صحبت منبر یکی از آخوندها نشسته بودیم، نزدیکیهای ۲۲ بهمن بود. میگفت، مردم! برای […]
-
توالت فکر!
بیشتر ایدههایی که به ذهنم میخورند وقتی است که در جایی سیگاری آتش میزنم؛ و این یعنی هرجا. یعنی هرجایی […]
-
فرشته!
چندان میلی نداشتم اما برای عروسی یکی از دوستان مذهبی دعوت شدم و رفتم. تجربهی جالبی بود. شکل مراسم عروسی […]
-
بسیجی!
زمستان بود و برف تا سقف خانهی کاهگلیمان را گرفته بود. روزهایی بود که برای مدرسه رفتن از داخل حیاط […]
-
مسافران پیکان فکِستنی!
یک روز تا ساعت ۲ صبح شبیه بسیاری از شبها، در شرکتی که کار میکردم ماندم تا کار نیمهتمامی را […]
-
مهد محدود!
آن زمانکه ویدئو، حرام بود! شبیه خیلی از حرامیات دیگر، در تمام طایفهی ما فقط پسرخالهام این قدرت را داشت […]
-
من بزرگ!
گروهبانی داشت حضوروغیاب میکرد؛ رسید به شمارهی ۵۴.گفتم، “من.”سروان کنار گروهبان پرسید،”منکه نشنیدم شمارهی ۵۴ کی بود!؟”دستم را مجدد بلند […]
-
حکومت نظامی!
یک حملهی تروریستی شده بود و یک یا چند تن از پیشمرگهای کُرد در سلیمانیه را به گلوله بسته بودند […]
-
مومیایی!
بیدینم اما من هم به زندگی پس از مرگ معتقدم؛ به امید آن روز، خود را مومیایی میکنم!×××فراعنه، مومیایی میشدند […]
-
یکسره!
تعمیراتیِ لوازمخانگی آقارسول، چند خیابان آن طرفترست.هروقت یک وسیلهی برقیام از کار میافتد و آنرا نزدش میبرم میگوید:”این درست نمیشه، […]
-
نفت مَفت!
وقتی شنیدم فلان کس، ظرف چند سال علاوه بر انگلیسی، چند زبان خارجهی دیگر هم آموخته و در کنارش، هم […]
-
چوب حراج و …!
یک بار سقوط آزاد را تجربه کردم از ارتفاع حدود ۹۰ متری. یعنی از بلندای یک ساختمان تقریباً ۳۰ طبقه […]
-
متن غنی!
متن غنی شبیه یک زن زیباست که هم فهیم است و هم خوشاندام؛ هم خوشپوش است و هم خوشآرایش؛ هم […]
-
بخه!
بختیار خدابیامرز، ملقب به بخه، یک متکدی کارتنخواب بود. وقتی کمکش میکردی دعای خیر میکرد و وقتی چیزی به او […]
-
ختم!
پدر همکلاسیام فوت کرد. بار نخستی بود که چیزی به اسم مجلس ختم میشنیدم.آن روز، باران که نه، دقيقا مثانهی […]
-
میکاسا!
هیچوقت نشمردم که یک توپ میکاسا چندتا خال سیاه یا سفید دارد؟ ولی مدام میگفتیم میکاسای چهلتیکه!اساسا شمردن خالهای یک […]
-
کاربردی!
اولین باری که رفتم کرج، صاف هبوط کردم به زیرزمین ساختمانی که یک شرکت کامپیوتری در آن فعالیت میکرد. دختر […]
-
گوج!
توی کوردی به آدم حراف یا پرحرف میگویند، گوج؛ با تلفظ یک O بزرگ. هرقدر این O را غلیظ و […]
-
بدون پذیرایی!
کرایهی اتوبوس تهران-سقز، ۲۵ تومان شده بود؛ و من کلاً ۲۰ تومان پول داشتم. متعجب شدم چون قبلاً با آن […]
-
صوت سوزان!
وقتی سوزان روشن، با لوندی میخواند: “پر دلشوره شدم پر تشویش، همهی تنم آتیش، انگار عاشق شدم عاشق…”تمام بدنمان گر […]
-
معدهبند!
بار نخستی بود که چیزی به اسم پیتزا میشنیدیم؛اولین فستفودی با یک تنور حفر شده در دیوار، برای پختن پیتزا […]
-
خطکشی!
شاید آدم ساختارشکن و هنجارشکنی باشم شاید هم نه. معلوم نیست ولی از کودکی مقید به هیچ خطی نبودم آنچنان […]
-
شب عید!
اواخر پاییز بود و منِ بیکار باید پولی بدست میآوردم برای شب عید.×××خوشخوشان رفتم به یک مرکز آمارگیری، مملو از […]
-
کرمانشاه!
برای یک استعلام کاری باید میرفتم جنوب.در راه بازگشت ترجیح دادم صاف برنگردم منزل و بجای پرواز به تهران از […]
-
گنج دور از پنجه!
با برادرم رفتیم تا هم در طبیعت بهاری گشتی بزنیم و هم گیلاخه و قازیاقه [ترههای کوهی] بچینیم، تا با […]
-
درد لذت!
تختهای سربازخانه، سهطبقه بود و من که یک تمیز وسواسیام، عدل، طبقهی سوم را برای خوابیدن انتخاب کردم. چون آنکادر […]
-
خاکستر!
شاید ندانید که یکی از رسوم چهارشنبهسوری و یا شب عید، شالگردش است بخصوص در غرب کشور که هنوز هست […]
-
شکل سختی!
همهی انسانهای رنج دیده، فکر میکنند گذشتهی دردناکشان، آنچنان سخت بوده که کسی شبیه آنان، آن را تجربه نکرده؛ حتی […]
-
چربلسانی!
پارسال به یکی از بانکها دعوت شده بودیم بابت جلسهی پرزنت.معاونت فناوری بر رأس هرم میز، با خرواری تنقلات پذیرایی […]