هادی احمدی (سروش):

تخت‌های سربازخانه، سه‌طبقه بود و من که یک تمیز وسواسی‌ام، عدل، طبقه‌ی سوم را برای خوابیدن انتخاب کردم. چون آنکادر پتو و تختم به‌هم نمی‌ریخت و ملحفه‌ی سفیدش تا مدت‌ها تمیز باقی می‌ماند و از گزند گرد و خاک در کون ‌سربازان بی‌ملاحظه که عادت داشتند روی طبقه‌ی اول و دوم چنبره بزنند، محفوظ می‌شد.
و البته مهم‌تر از همه، از ساس، این حشره‌‌ی خون‌آشام و چندش در امان می‌ماندم.
اما خوابیدن بر روی تخت طبقه‌ی سوم یک ایراد اساسی داشت و آن، این بود که حفاظ نداشت و من تقریبآ هر شب قل می‌خوردم و صاف سقوط می‌کردم به کف سالن.
دقایقی از درد شدید بدن به خود می‌پیچیدم و بازهم گیج و خواب‌آلود، عین تنبل‌‌های سه‌انگشتی از تخت‌ها بالا می‌رفتم تا ادامه‌ی خوابم را دنبال کنم.
×××
این‌که وسط خواب، از سه طبقه سقوط کنی روی موزائیک‌های کف سالن و دست و پایت نشکند، خودش معجزه است؛ اما تمیزی تخت بالا به همه چیز می‌ارزید حتی اگر هر شب، دل و روده‌ام می‌آمد توی دهنم! این یعنی برای داشتن لذت یک تخت تمیز، هرشب شکنجه می‌شدم و درد می‌کشیدم!
×××
یک شب دیگر هم سقوط کردم این بار وسط سربازان تهرانی و بیدار، که ساکنان طبقه‌ی اول و دوم آن تخت و تخت‌های مجاور بودند. شوک شدند که نکند خواستم بترسانمشان، یا چطور شد که نمردم!؟
داشتند راجع‌به فرار از پادگان حرف می‌زدند و ناخواسته حرف‌هایشان را شنیدم.
×××
ناچار از من خواستند همراهی‌شان کنم. آنان هر پنجشنبه از ساعت ۱۱ شب فرار می‌کردند و صبح روز شنبه بازمی‌گشتند. ۴ سرباز تهرانی بودند و می‌رفتند به یک خوابگاه دانشجویی در شهر تا به فسق و فجور بپردازند. فسق‌شان، رقص بود و فجورشان، سیگار کشیدن با چایی!
در پادگان این سه ممنوع بود. آنان با آب‌وتاب از این لذت حرف می‌زدند.
دوست داشتم همراهشان باشم اما حوصله‌ی دردسر نداشتم بخصوص در آن لحظه که اصلا مغزم نمی‌کشید. محلی به برنامه‌ریزی فرارشان نگذاشتم و رفتم خوابیدم.
×××
صبح، ورزش صبحگاهی سبکی در جریان بود، داشتیم با زیرپیراهنی، گرم می‌کردیم که یک آن، سربازان تهرانی را دیدم که هرکدام یک کوله‌پشتی سنگین و مملو از آجر را کول می‌کردند و با آن سراسیمه می‌دویدند.
صحنه‌ای خنده‌دار و البته دردناک بود؛ زندگی پر است از این تناقضات!
عرق از تمام بدنشان می‌ریخت. گرمای تابستان، پوتین، لباس سربازی و دویدن بدون توقف با چند آجر تلنبار شده در کوله، شکنجه‌ای بود که فکرش را نمی‌کردند متحمل شوند.
دیدم یک سروان کادری پشت سرشان می‌دوید و هل‌شان می‌داد و فریاد می‌زد:" یالا بدوید، حق ندارید یه لحظه وایستن! فرار می‌کنین هاا؟ فکر کردین خیلی زرنگین!؟"
×××
از کنارم رد شدند، نگاهی توی چشمانم انداختند به‌حدی تنفر و عجز از نگاهشان می‌ریخت که قابل وصف نیست.
هم ناراحت شدم، هم خنده‌‌دار بود.
لابد فکر می‌کردند من آنان را لو دادم. این را به‌وقت شام گفتند. چون ظاهرا تنها کسی که حرف‌های فرارشان را شنیده بود من بودم و مرا محکوم به زیرآب‌زنی می‌کردند.
اما به این فکر نکردند که در راستای دیوار محل فرار، اخیرا یک سرباز نگهبان منصوب شده، من این را می‌دانستم اما چون آن شب حرف‌هایشان را در خواب‌آلودگی شنیده بودم، یادم رفت بگویم؛ از بس از درد، خجالت سقوط و خواب، گیج و منگ بودم.
ازطرفی آن شب دقیقا نمی‌دانستم از کدام دیوار فرار می‌کنند.
وقتی‌که مطمئن شدند عذرخواهی کردند؛ اما بخاطر دردی که کشیده بودند دست از تکرار فرار شستند، درست برعکس من که از تخت طبقه‌ی سوم دست نشستم با این‌که هرشب از درد سقوط به خود می‌پیچیدم!
×××
لذت، درد دارد!
www.Soroushane.ir


0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x