بیش از ۱۲هزار ساعت آموزش ITIL و ITSM در ایران ارایه کردهام، در سازمانهای دولتی و خصوصی و خصولتی در بین مدیران و کارشناسان فناوریاطلاعات سیاه و سفید و گاهی خاکستری، رقمی نفسگیر: یعنی ۱۵۰۰ روز ۸ ساعته! در ۴ سال متوالی...
تکرار و تکرار دانستنیها و آموزش آنچه که در توان داشتم به روشی مطلوبتر، آسانتر و گیراتر به ظن خودم و همه آنهایی که در کلاسهایم حضور داشتند...
گاهی از دانش بیشتر شاگردان کم میآوردم ، اما نمیترسیدم فقط خود را سرزنش میکردم که چرا در آن قسمت زیاد مطالعه نداشتم... و گاهی به خود میبالیدم که چقدر به روزترم! اما میترسیدم که با این ذهنیت همانجا، متوقف شوم!
رویای کودکیام ، معلم شدن بود، کمی بزرگتر که شدم، همیشه در تصحیح ورقهای امتحانی شاگردان به برادرم که معلم بود کمک میکردم آرزوی استخدامشدن در آموزش و پرورش رویای دههی هفتاد من بود...
اما نه تنها معلم نشدم، حتی حقالتدریسی و بدتر سربازمعلم هم نشدم!...
شدم یک سرباز در لباس رزم و در مرز کردستان و گاهی مشهد و اوقاتی هم تهران....
اول دبیرستان را که به پایان رساندم وقت انتخاب رشته بود هیچ رشتهای بجز تجربی و علومانسانی و البته کار و دانش نمیتوانستم چیزی دیگر انتخاب کنم! معدل دورهی راهنمایی و دبیرستانم افتضاح بود و رشتهی کامپیوتر برای اولین بار در سال ۷۶ در شهر ما عرضه شد کسی آنرا انتخاب نکرده بود کاملا تازه بود و ناشناخته...
گفتند حداکثر ۳۰ نفر پذیرش داریم... معیاری هم برای انتخاب آن هنوز تدوین نشده بود! سیل مراجعین به این رشته به چندصد نفر رسید. اما کسی را پذیرش نکردند پس از چند روزی دواندن این و آن، گفتند که برای انتخاب این رشته باید در آزمون ورودی آن شرکت کنید!
با خود گفتم: "فاتحه این انتخاب هم خوانده شد!"
بیآنکه بدانم چیست و چرا! داستان شرکت در آزمون ورودی انتخاب رشته را با خانوادهام مطرح کردم اما همه به من خندیدند چون آنها از نمرات افتضاح ریاضی و زبان من مطلع بودند و هم از اینکه نمیدانستند این رشته چیست، پس مرا از حضور در آزمون منع کردند و گفتند که علومانسانی برای من بهتر است حتی مسئول کتابخانهی دبیرستان هم همین را گفت! اما از تجربی بیزار بودم و انتخاب من علومانسانی هم نبود شاید ترس از بیکارشدن تمام آنهایی که این رشته را داشتند و شاید ترس از تغییر نکردن! پس با کمال جسارت، و بدون مشورتی دیگر با خانواده، دورهای کوتاه را مطالعه کردم و در آن آزمون شرکت کردم و در کمال حیرت همگان، نفر دوم در شهرمان شدم خوب یاد دارم آقای مهدی غیاثوند نفر اول شد!
این پُرشعفترین اتفاق در کل دوران تحصیل من بود که در نهایت آیندهی شغلی، ادبی و زندگی مرا دستخوش تغییرات کرد آنجا بود که مشتم را محکم به هوا کوبیدم و به خود گفتم: "دستخوش!"
نفر دوم شدن در یک شهر و از میان صدها شرکت کننده کار آسانی نبود بخصوص اگر تنبل مدرسه هم باشید! اما با عشق و تلاشی که داشتم به آسانی محقق شد!
از همان ابتدا که اولین کامپیوتر را با سیستم DOS دیدم عاشقش شدم، در کارگاه هنرستان کامپیوترهای سیاه و سفیدی بود که الان قدیمی شد و به تاریخ پیوسته اما آن زمان نوترین چیزی بود که به چشم میتوان دید! آنهم به تعداد خیلی کم و ما در گروههای ۹ نفره، هر سه نفر پشت یک سیستم مینشستیم و با اینکه هیچ چیزی نمیدانستم اما لمس آن و فشردن کلیدها، آوایی قشنگتر از کلیدهای پیانو برای من داشت... و البته معلممان هم چیزی نمیدانست! او بیشتر نقش مسئول کارگاه کامپیوتر را ایفا میکرد تا دبیر کامپیوتر، ملالی نبود چون آن بندهخدا نیز تازه با این رشته آشنا شده بود و این رشتهای کاملا نوپا بود، نمراتم بسیار خوب بود این رشته آنقدر جذابیت داشت که همیشه بالاترین نمرات را داشتم اما دریغ که آقایحسینی پی به شیطنتهای من برده بود و با کسر اساسی از نمرات و حتی مردودی در برخی دروس، حسابی از خجالت من در میآمد و من مجبور به حضور اجباری در کلاسهای تکراری و گذاراندن دوباره و دوباره دروسی بودم که به آنها کاملا مسلط بودم اما این نبرد غلط تا پایان دوره هنرستان در جریان بود امیدوارم روزی مرا ببخشد و شاید هم من او را!
دقیقا شبیه یک انسان اولیه با هیجان کیبورد و مانیتور آن را لمس میکردیم، خوب یاد دارم که به زحمت اجازه میدادم که همگروهیهایم دست به کیبورد بزنند..!
با فاکسپرو برنامه مینوشتم، فرمانده نورتون در NC میشدم و در کدمنبع اجرای پاسکال خرابکاری میکردم تا آقایحسینی معلم آن دوران از بچهها امتحان نگیرد...
رشتهی اول و آخرم شده بود: نرمافزار، سختافزار، شبکه و در نهایت مدیریت فناوری اطلاعات... و هرچیزی که در آخر به کامپیوتر مرتبط بود... اما تا سالهای سال کامپیوتری در خانه نداشتم و این بزرگترین حسرت آن روزگار من بود...
با اینکه سالها رشتهی دانشگاهیام کامپیوتر بود، اما فلسفه میخواندم، از ادبیات مینوشتم و در نیروگاه هستهای نطنز تابلو برق نصب میکردم!...
از برق نیروگاه نطنز خارج شدم، ادبیات را دیگر روی کاغذ نمینوشتم و فلسفهها را در فایلهای کامپیوتر ذخیره کردم دانستم که زندگی من به ناف کامپیوتر گره خورده... و ناف کامپیوتر به کام من! حتی زمانی که چندصد کیلومتر فیبرنوری در منهولهای پُر از لجن و گِل در تابستانهای گرم اصفهان میکشیدم عشق فناوری لحظهای رهایم نمیکرد...
سالهای سال تحقیق کردم، مطالعه کردم و در سازمانهای مختلف رشد کردم، بزرگ شدم تا به بلوغ برسم... هرچند اندک!
اکنون نزدیک به ۴۰ سال از عمرم درحال گذر است و آنقدر در لابلای کار و درس و تلاش و نوشتن گم شدم که نمیدانم آیا این مدت هم زندگی کردم!؟ این ۴۰ سال چه شد و آن سالهای نیامده چه خواهد شد!؟
۱۲ سال کار در سازمانها و پس از آن ۱۲ هزار ساعت آموزش...!
۱۲۰۰۰ ساعت آموزش شبیه ۱۲۰۰۰ ساعت پرواز است برای یک خلبان! اما او باید ۲۴۰۰۰ ساعت خوابیده باشد تا بتواند به این عدد برسد و من اما من کمتر خوابیدم... از زمین جدا نشدم و به آسمان نرفتم تا پایان مدت آموزش سرپا ایستادم و بهزحمت روی صندلی فرود میآمدم... و شبها از درد پا، آنقدر روی دو زانویم فشار میآوردم تا کمی آرام بگیرد اما دلم آرام نمیگرفت و در اوج خستگی سیگاری روشن میکردم و مشغول نوشتن و نوشتن، خواندن و خواندن میشدم...
۱۲هزار، عدد زیادی نیست و البته کم هم نیست خودش عمری است و البته باز هم بیشتر از این مقدار اندیشهام به وقت و عمرم تجاوز خواهد کرد...
آخر این چه درد و مرضی است..!؟
اغراقی نیست که بیش از ۱۲هزار نخ سیگار کشیدم؛ لابلای هر خطی که مینوشتم و مابین هر ساعتی که آموزش میدادم پُر از دود بود...
هرچه بود ... گذشت...
و من در امتداد ۴۰ سال بعدیام اگر امیدی به حیات باشد...
البته الان خوشحالم ...
چون دیگر سیگار نمیکشم!