هیچچیزی دردناکتر از این نیست که تمام شب و روزت را با عزیزترین کس زندگیات سر کنی و یک آن متوجه غیبت ناگهانیاش شوی. بخصوص آنکه اصلاً فکرش را نکرده باشی و هیچ آمادگی ذهنیی هم در این خصوص نداشته باشی. بدتر آنکه صبح که از خواب برمیخیزی با جای خالی عزیزترین کسی که همیشه همراه و مونست بوده روبرو شوی.
×××
برادر عزیزم؛ کسی که حتی کوچکترین کارها را بدون من انجام نمیداد و من هم بدون او. دیگر پیشم نبود. پیشازاین، باهم به دستشویی و حمام میرفتیم. اگر خریدی بود باهم بودیم، بازیهایمان باهم بود. توی دعوا با بچههای محل همیشه پشتهم درمیآمدیم. باهم به مدرسه میرفتیم و کلاً هر کاری که دیگران بهصورت انفرادی انجام میدادند ما باهم انجام میدادیم.
ازبسکه رابطهی عاطفی قدرتمندی بین ما بود یکلحظه هم از یکدیگر دور نمیشدیم. به نحوي که تمام ترسها، احساسات، رازها، خوشیها، شیطنتها و همه و همه را باهم تجربه میکرديم. دوقلو نبودیم اما همهی اهالی ما را دوقلو صدا میزدند. مادر نیز در ایجاد این ذهنیت نادرست دیگران کم دخیل نبود زیرا کیف مدرسه و لباسهایمان را دقیقاً شبیه هم میخرید و بهواقع دوقلو بودیم البته با تفاوت اندکی در چهره و حالت مو. یک سال اختلاف بینمان بود. او درست ۳۷۸ روز از من بزرگتر بود.
همیشه فکر میکردم که یک سال ۳۷۸ روز است. چون نمیگفتم که برادرم اینهمه روز از من بزرگتر است میگفتم فقط یک سال بینمان فاصله هست! این تعداد روز اختلاف، هیچ اختلافی بین ما نمیانداخت. دقیقاً شبیه یک جفت پرندهی عاشق، باهم شب را روز میکردیم و روز را شب.
البته همیشه باهم خوش و خندان نبودیم بسیاری اوقات کتکهای مفصلی ازش میخوردم. حتی دماغم را شکست. کیف سنگین مدرسهاش را روی دوش من میگذاشت. گاهی مجبورم میکرد و گاهی خرم میکرد تا مشقها و تکالیفش را بنویسم با این وصف، اگر دعوا و کتککاری بین ما اتفاق میافتاد بهاندازهی چند دقیقه از او دلخور میشدم و طی آن چند دقیقه میخواستم سر به تن نداشته باشد اما خیلی سریع بازهم در کنار هم، میگفتیم و میخندیدم و بهمحض آشتی دوباره، انگارنهانگار که ما چند دقیقهی پیش تشنه به خون هم بودیم. او ظلم زیاد میکرد ولی با زبانبازی و چربزبانی خیلی زود از دلم درمیآورد. شاید عاشق همین مرامش بودم. با گفتن این جملهی “داداش کوچولوی من، نوکرتم” همهی دلخوریهایم میرفت و هرگونه خطا و ظلمی که میکرد را آنی میبخشیدم.
ولی اکنون نیست، مادرم اظهار بیاطلاعی میکند. پدرم مثل همیشه در خانه نیست و مابقی هم روحشان بیخبر از نبود اوست. انگار غیبتش برای هیچکس مهم نیست. بهواقع هم که باید برایشان چندان اهمیتی هم نداشته باشد چون بههرحال هیچکدامشان بهاندازهی من همراه و همدمشان را گم نکرده بودند. توی کوچه نیز کسی او را ندیده بود. به هیچ مغازهای هم نرفته بود و هیچکس هم اطلاع درستی از عدم حضورش نداشت. این بار اولی که بود که پس از سالها زندگی با نبودن برادرم روبرو میشدم. او را نه اندازهی خودم که بیشتر از خودم دوست داشتم و وقتی نبودش حس شد آشوبی در دلم افتاد و خودم را گم کردم. شبیه مرغ سر کَنده، اینطرف و آنطرف را میجستم.
×××
این حجم از دلبستگی برای سایر اعضای خانواده قابلدرک نبود. وقتیکه از پاسخهای سربالای آنان و دروهمسایه به نتیجهای نرسیدم سریع شال و کلاه کردم و تمام خیابانها و هرجایی که معمولاً باهم میرفتیم را ازنظر گذراندم که البته بینتیجه بود. دلم پُر بود و نگران.
ناامید نبودم مطمئن بودم یک جایی همین اطراف است و بهزودی او را خواهم دید. لابهلای جمعیت هر کودکی را بهمانند او بود را تجسم میکردم و دواندوان وقتی به سویش میرفتم میدیدم اشتباه کردم. ولی ایمان داشتم که سروکلهاش پیدا میشود او بچهی بازیگوش و قلدری بود. احتمالاً پی چیزی رفته و مطمئنم ببینمش همهچیز را برایم توضیح خواهد داد.
×××
درست در میدان بزرگ شهر، روی بلوکهای سیمانی جدول کنار خیابان نشستم و میدان و عبور آدمها و خودروها را ازنظر میگذارندم. آدمها هر جا باشند در این میدان باید یکبار چرخ بزنند. شاید به خاطر همین است که میدان، مدور است. بیآنکه بدانم بلوکها را تازه رنگ کردهاند روی آنها نشسته بودم. از بس فکرم مشغول برادرم بود و از بس چشم میچرخاندم تا او را ببینم اصلاً حواسم از خیسی رنگ بلوکهای کنار خیابان پرت شد. اما نَم و چسبندگی رنگ را حس کردم. شبیه کسی که ضایع شده، احساس کردم همه دارند مرا میبینند و لابد به من میخندند. دوروبرم را نگاه انداختم تا خندهی کسی را ببینم یک آن برگشتم و با تمام بهت و تعجب برادرم را به همراه پدرم در داخل یک مغازهی کوچک املاکی دیدم. او سربهزیر بود و آرام و ساکت نشسته بود و پدرم داشت با دو مَرد که یکیشان بنگاهی پشت میز بود و نفر دیگر روبروی پدرم نشسته بود، حرف میزد و کاغذهایی بینشان داشت دستبهدست میشد.
از دیدن برادرم آنچنان شگفتزده و خوشحال شدم که از جا پریدم. یکهو دیدم که چسبندگی رنگ، از شتاب برخاستنم گرفت و تمام شلوارم به گند کشیده شد. اما این افتضاحی که به بار آمده بود هیچ خللی در دویدنم و شوق دیدار دوبارهی برادرم به وجود نیاورد. بهمحض اینکه رسیدم در مغازه، او نیز متوجه حضور من شد. برق شادی در نگاهش درخشید. در نگاه من هم. این درخشش شوق برق نگاه برای خلق یک کهکشان عشق و شادی و امید کافی بود. اما تا خواست از روی صندلی بلند شود با دست رد پدرم برجای نشست و من هم که با شعف زیادی خواستم داخل شوم پدرم برخاست و با تَشر در را بست و همانجا پشت در شیشهای با میلههای آهنی با رنگ سیاه، سر جایم میخکوب شدم.
××
احساس کردم غرورم را پیش همه شکست و حق هیچگونه اعتراضی را هم ندارم. اما اهمیتی نداشت و توجهی نکردم. با اشتیاق تمام منتظر ماندم. حرفهایشان که شنیده نمیشد تمامی نداشت. با صورت سرخشده از خجالت و تحقیر، از دم در با نگاه اشاره، از برادرم میپرسیدم چه خبر شده و اینجا چه میکند؟ و بدبختانه چیزی جز ناراحتی در نگاهش نخواندم و همین بیشتر مضطرب و کنجکاوم کرد.
دقایق بسیاری نشستند. کاغذهایی را امضا کردند، چایی خوردند، گپی زدند و خندیدند و درنهایت مرد لاغر یک بسته اسکناس که تا آن زمان این حجم از اسکناس را ندیده بودم به بنگاهی داد و او نیز بعد از شمارش چندباره و برداشتن بخشی از آن، مابقی را به پدرم داد و بعد از تقدیر و تشکر بسیار که هر لحظهاش به اندازهی سال برایم میگذشت پدرم بستهی اسکناس را در مشمعی سیاهی گذاشت و از آنان خداحافظی کرد و به تنهایی بیرون آمد.
×××
از اینکه مرا همچنان منتظر میدید تعجب نکرد. با عصبانیت و خشم زیادی دستم را محکم گرفت و ازآنجا دور کرد.
پرسیدم:”پس داداشم؟ پس داداشم؟ بابا داداشم جا مونده توی مغازه. بابا با توأم. ولم کن من میخوام برم پیش داداشم. بابا حواست کجاس؟ داداشمو جا گذاشتی. بابا تورو خدا. بابا…”
انگار نمیشنید که چه میگویم. داشتم بهزور خود را روی زمین میکشیدم تا از دستش خلاص شوم و به سمت برادرم که جامانده بود بروم. احساس میکردم تکهای از قلبم جامانده. احساس ترس و تجاوز و نفرت و انتقام تمام وجودم را گرفته بود و ازآنجاییکه مچ دست نحیفم در دست درشت و قدرتمند پدر گرفتار بود و داشت میشکست، رهایی از آن ممکن نبود. این بهزور کشیدنها و نگاههای تلخ و غمانگیز و البته نامفهوم برادرم بر دلم آنچنان سنگینی کرد که زدم زیر گریه. نگاه گریانم هنوز به دم در مغازه بود. آن مرد لاغر نیز دست برادرم را گرفت و او را بهسوی دیگری میبرد. احساس میکردم پدرم جنایت کرده و برادرم را دست آن مرد لاغر داده تا سر به نیستش کند.
میخواستم زمین دهن باز کند و مرا در خود ببلعد. بیشتر گریستم و بیشتر خودم را روی زمین کشاندم. تصویر رفتن مظلومانهی برادرم در میان اشکهای پرآب چشمانم داشت محو میشد که باز از پدرم خواهش کردم که بگذارد بروم پیش داداشم. او نیز مصممتر و جدیتر بیآنکه کلمهای حرف بزند، مرا بهزور به دنبال خود میکشید. قد بلندی داشت و نمیتوانستم نگاهش را ببینم. و من گریان و نزار میگفتم:”داداشم. بابا داداشمو اون مرد لاغر برد. آخه بگو کجا میبره داداشمو؟ تو روخدا بذار برم پیشش. حالم خیلی بده، بابا. من داداشمو میخوام. باباجون خواهش میکنم ولم کن. بابا….”
گریان و نالان خود را کوبیدم زمین؛ پدرم، با همان یک دستش که مرا گرفته بود با غرولندکردن، آنی از روی زمین بلندم کرد و در سکوت و عصبانیت محض به راهش ادامه داد. انگار اصلاً برادرم برایش مهم نیست و این بیشتر دلم را میسوزاند. نمیدانم واقعاً حرفهایم را نمیشنید؟ شاید کرولال شده بود؟ نگاههای لرزان و گریانم مملو از التماس و خواهش بود. وزن شلوار رنگ شدهام با خاک و کثافت کف خیابان سنگینتر از هر زمانی شده بود و داشت از پام درمیآمد. یک دستم به شلوارم بود، یک دستم در دست پدر. یک چشمم به دنبال داداشم بود و یک چشمم به پدر. او مرا شبیه بچهای قهر کرده که ناامید عروسکش را به دنبال خود میکشد، میکشید! داداشم انگار مسخ شده بود فقط زمانی که سر پیچ خیابان داشت میرفت برگشت و نگاهم کرد. هم خوشحال شدم هم ترسیدم و هم دلتنگی و انزجار بیشتری همزمان در درونم سایه انداخت و باز هم خواهش و تمنا که:"بابا جوون. مگه نمیبینی داداشمو برد. داداشم دیگه نیس. بابا... بابا خواهش میکنم ولم کن. بابا….” اشک و دماغ و بزاق دهانم درهم مخلوط شده بود و صورتم با گریهای که هیچوقت اینگونه از ته دل نگریسته بودم چنان خیس شد که حد نداشت. آخرین نگاه مظلومانهی برادرم درست سر پیچ، توی ذهنم حک شد. نگاهی مملو از حسرت بود؛ سرشار از درد و غم و اجبار تلخی که نمیشود تغییرش داد.
×××
بالاخره کشانکشان به نزدیکی خانه رسیدیم. دلم داشت میترکید از غصه و دلتنگی و از ترس و نگرانی. تا آن لحظه، ابر چشمانم یک لحظه بند نیامد و یکریز داشت میبارید. بهمحض اینکه به خانه رسیدیم پدر، دستم را پرت کرد و گفت:”گمشو برو پی بازیت.”
من هم تا وقتیکه او وارد خانه شد، جایی نرفتم. بهمحض اینکه از دیدرسم خارج شد دوباره به سمت میدان شهر دویدم تا ببینم برادرم را کجا بردند؟ از مسیری که آن مرد لاغر او را با خود میبرد تا انتهای یک خیابان طولانی را پیمودم و هیچ اثری ازشان نبود. نومید برگشتم به آن مغازهی املاکی. در ظل آفتاب و بر اثر دویدن بسیار، اشکهایم خشکشده بود و صورتم داغ داغ. از بنگاهی پرسیدم، برادرم را کجا بردند؟
او خود را به گیجی زد و گفت:”برادرت کیه؟ تو کی؟” که مجبور شدم توضیح بدهم که من همهچیز را دیدم. او از پشت میزش بلند شد با صبوری تمام تا دم رفت و سیگاری آتش زد. پوزخندی زد و گفت، نترس چیزی نشده، داداشت رفت نوکری.
یک آن قلبم فروریخت. این کلمه را قبلاً از داداشم شنیده بودم. باید به ارادت و چربزبانی معنی میداد. اما اینگونه نبود این بار مفهوم تلخ و گنگی در خود داشت که برایم قابل هضم نبود. با لبهای لرزان و صدایی که بهزحمت از گلویم برمیخاست پرسیدم:”نوکری!؟”. “آره نوکری. یه سال کار توی یه روستا در ازای صدهزارتومن. اون یاور پول خوبی داد به بابات. خوشحال باش. این روزا همه دنبال کارن. شانس آوردین که داداشت میتونه یه گوشهای از بار زندگیتون رو برداره.”
با تعجب پرسیدم:”کار؟ پول؟ چی میگی آقا، اون مث من یه بچهاس.”
-“بچه!؟ بچه یعنی چی؟ پسر جان. داداشت ۱۲ سالشه. یه پا مرد شده واس خودش. آدم باید زود بزرگ بشه مسئولیتهای بیشتری ور داره. بچهمچه یعنی چی!”
نگرانتر پرسیدم:”پس مدرسهمون!؟”
پورخند دیگری زد و دود سیگار با این پورخند، او را به سرفه انداخت و با همان سرفه گفت:”درس مَرس مال بچه پولداراس. بچهی کارگرجماعت باس بره دنبال صنعت و کشاورزی و دامداری. بره کار یاد بگیره. کیف و مشق و مدرسه میشه نون واسه آدم؟ من نمیفهمم….”
که بقیهی حرفهایش را دیگر نمیشنیدم. این آدم بزرگها واقعاً نمیفهمند! احساس کردم در جهانی پر از ننگ و ترس به تنهایی رها شدم. پر از جبر و پر از تصمیماتی که هیچ کدامش در اختیار من و داداشم نیست.
یکسال دوری از عزیزترین کس زندگیام یعنی مرگ تدریجی من. یعنی ۳۷۸ روز دوری. این مدت، دیگر یکسال نبود. تازه اگر این مرد راست بگوید و برادرم برگردد. زدم زیر گریه و با چشمهای گریان که بازهم با دماغ و آب دهن و اشکهایم ترکیب شد پرسیدم:”یعنی بابام داداشمو فروخت به اون مَرده!؟”
دستی به سرم کشید و گفت:”نمیشه گفت فروخت. یه معامله بود بههرحال. یه چی توی همین مایهها. داِشت رفته سر کار. بابات خوب زد توی گوش این یارو. ارزونتر حساب کرد ولی خوبیش اینه که پولش رو پیشپیش گرفت. گریه نکن پسر جان، برمیگرده.”
التماس و عجز در کلامم جاری بود و به او گفتم:”کاش نمیذاشتین بابام این کارو بکنه. کاش نمیذاشتین داداشمو ببرن.”
گفت:”بسه دیگه. تو که باید بهتر از من بدونی که. لابد بابات به این پول نیاز داشت!”
گفتم:”آخه…” که پرید توی حرفم و با عصبانت گفت:”آخه نداره. ننهمن غریبم درنیار، برو رد کارت. بقیهشو برو از بابات بپرس.”
من دیده بودم که بنگاهی از آن پولی که به پدرم داد مبلغی هم خودش برداشت. نفرتی سراسر وجودم را درنوردید و هیچ توضیح و دلیلی، غم از دست دادن برادرم را توجیه نمیکرد. با انزجار زیادی داشتم ازش فاصله میگرفتم که خیلی غافلگیرانه فریاد زدم:”مادر جنده، تو چی، تو پول نگرفتی!؟”
دنبالم کرد تا مرا بزند که از دستش دررفتم. آنچنان دور شدم که انگار از شر روح پلیدش دارم فرار میکنم. با گفتن آن فحش که چندان وِرد زبانم هم نبود اما حس کردم قدری از بار فشار روانیام را سر او خالی کردم. حرفهای صبورانهاش و دلایل احمقانهاش بیشتر وجودم را میخراشید. مطمئنم او این معامله را جوش داده. اگر پدرم، ناپدری کرد این یارو هم لطفی نکرده، جز پرکردن جیبش آن هم به هر قیمتی. به قیمت جدا کردن عزیزترین مونس زندگیام از من.
من برادرم را ازدستداده بودم معلوم هم نبود کی برمیگشت شاید هیچوقت. از پدرم نفرت داشتم، آن مرتیکهی احمق که شبیه ناپدری پسرش را برای صد هزارتومان فروخت را هرگز نمیتوانستم ببخشم. از مادرم که عین خیالش نبود که پسرش کجاست؟ از این مرد بنگاهی که انگار گوسفند معامله کرده و خوشحال بود از اُجرت کارش. از آن مرد مُفنگی لاغر که وقتی مچ برادرم را گرفته بود احساس میکردم میخواهد به او تجاوز کند. از این میدان مضحک شهر که هر احمقی باید یکبار دورش بچرخد تا راهش را پیدا بکند، از نقاشان شهرداری که گند زدند به شلوارم و از خودم که چرا متوجه خیسی و تازگی رنگ بلوکهای سیمانی نشدم و چرا صبح هنگام بردن برادر عزیزم متوجه نشدم و همراهش نرفتم.
دلم هنوز آرام نشده بود. غصهای سنگینتر از تمام وزنههای جهان گلویم را سخت میفشرد. نمیدانستم چکار باید بکنم. من همه چیزم را از دست داده بودم. داداشم همه چیز من بود. آنقدر مضطرب و نگران بودم که یک راسته خیابان را چندین بار رفتم و برگشتم و چندین بار هم دور میدان چرخیدم! دیگر هیچ چیزی بدون او برایم اهمیت نداشت. هیچ چیزی. حتی اگر میتوانستم، تمام اینهایی که در بردن برادرم دخیل بودند را میخواستم بکشم. باید کاری میکردم که پدرم آن پول را به دلِ خوش نخورد، اما چگونه؟ نمیدانستم. دلآشوب بودم و مدام به این جمله فکر میکردم و هزاران بار در ذهنم تکرار میشد که، داداشم را فروخت!
برای آخرین بار میدان را دور زدم و تصمیمم را گرفتم و با شهامتی بیبدیل بهسوی بنگاهی برگشتم. درست روبروی مغازهاش ایستادم. سنگی را از داخل جوب برداشته بودم و آنچنان کوبیدم به شیشهی مغازهاش، که ذرهای از آن بر روی درش باقی نماند و خُردوخاکشیر شد.
عااااالی بود.عااااالی مملو از درد??????
زنده باشی و هرگز درد نکشی
همهی داستانها، واقعیاند به اشکال مختلف!
داستان واقعی بود یا زاییده ذهن شما؟
امیدوارم که واقعیت نداشته باشد
همهی داستانها، واقعیاند به اشکال مختلف!
من عاشق کتاب خواندن هستم و خیلی زیاد میخونم. قبل از بیام نظرم یه سوال داشتم، این داستان حقیقی هست یا صرفا زائیده ذهنتون هست؟
چون داستانی شبیه این رو خوندم و خیلی ناراحت کننده بود.
سپاسگزارم ازت. بخشی از داستان واقعیت محض اما تلاقی زمانی و عناصر داره.
البته همهی داستانهای واقعیاند. حتی آنهایی که جادویی به نظر میرسند و یا عناصر جادویی دارند!
آفرین که زیاد مطالعه میکنی. برآفتاب باشی. ممنونم از نطرت