هی گفتم خانم زود اعتماد نکن؛ نخر؛ کم گوش به این بلاگرهای اینترنتی بده. اینها خرواری پول میگیرند تا چیز بیخودی را بکنند توی پاچهی خلقالله. خرید اینترنتی هیچگاه چیز بدی نبوده و نیست اما دقت کن.
گفت:"نخیرم. ایشون خیلی معروفه. چیز بنجٌل معرفی نمیکنه."
×××
همسرم یک کالای گرانقیمت و به توصیهی پرحرارت آن بلاگر معروف، سفارش داد. بهمحض دریافت فهمید آن چیزی نبوده که میخواسته و فریب خورده. پول زیادی هم بابتش داده بود.
به فروشنده زنگ زد و خواهش کرد که پس بگیرد یا با کالای دیگری عوضش کند که نپذیرفت. به بلاگر پیام داد که با فروشنده رایزنی کند، او نیز پیام را خواند و اصلاً جوابش را نداد.
×××
با اینکه صرف کردن وقت برای چنین چیزی اصلاً به سگدو زدنش نمیارزد ولی آنقدر عصبی بود و خودخوری میکرد که مجبور شدم برویم مغازهی طرف.
رفتیم و با تمام احترام، من هم خواهش کردم که آن را پس بگیرد.
گفتم:"میدونم کاسبی. الانم نیومدیم که پولمون رو پس بگیریم. لطف کن این کالا رو با چیزی که به کارمون میاد عوض کن. وگرنه ناچار میشیم بندازیمش دور. ما به ضرر شما راضی نیستیم شما که بضرر ما راضی نیستی؟"
ولی نهتنها نپذیرفت که گفت، من جنس فروختهشده را نه پس میگیرم نه عوض میکنم و بعد با تمام بياحترامی صدایش را بلند کرد که،"از مغازهام برید بیرون! "
×××
در چنین شرایطی زنها دوست دارند مردشان عین فردین بزند زیر میز و با چند نفر همزمان گلاویز شود و بعد از کتککاری، همهچیز را دربوداغان کند و پیروزمندانه کٌتش را روی شانه بندازد و برود بیرون؛ ولی چنین چیزی در مرام من نیست.
میشد دستبهیقه شوم ولی نشدم. دیدم احمقانه و البته بیفایده است از مثلاً فرهیختهای چون من.
لامصب برچسبهای واقعی یا کذایی مثل فرهیختگی و فرهنگی بودن دست آدم را برای وحشیگری یا خشونت میبندد!
با اینحال حقش بود که محکم بزنم توی گوشش.
×××
وقتیکه جلوی همسرم تحقیر شدم فقط برای خالی نبودن عریضه، تشر زدم که شکایت میکنم.
گفت، هر غلطی دوست داری بکن.
این را که گفت دیگر مصمم شدم. این، دیگر دغدغهی من بود. با اینکه میدانستم برای احقاق حق باید بیشتر از خود حق خرج کنی. او نیز این را میدانست و میپنداشت که پیاش را نمیگیرم.
مدتی گذشت.
×××
تعزیرات هردوی ما را خواست.
مسئول رسیدگی دلیل عودت کالا را پرسید. همسرم توضیح داد.
من نیز گفتم، هرچقدر هم کالایش گران باشد و غیرقابل عودت، به بیاحترامیاش نمیارزید؛ او با توهین و بیان تندش ما را بهشدت رنجاند.
مسئول، دقایقی ما را پشت در نگه داشت و با فروشنده بهتنهایی صحبت کرد.
×××
اینکه به او چه گفت که بادش خوابید؟ بر ما پوشیده است؛ ولی درنهایت فروشنده، محکوم شد و هزینهی آن کالا را تمام و کمال داد و با بیمیلی عذرخواهی هم کرد.
با تمام حقارت، کالا را دستش گرفت و نگاهی آغشته به ناامیدی و مظلومیت به من انداخت و رفت؛ از تبادل نگاهمان پیدا بود که میشد بهتر حلش کرد که به این نقطه نرسد.
×××
فقط نمیدانم آن روز که در مغازه صدایش را بیمحابا بلند کرد آیا او نیز احساس بدی داشت یا نه؟ چون با اینکه حرف ما به کرسی نشست و موفق شدیم محکومش کنیم اما اصلاً احساس خوبی از این پیروزی نداشتم.
یک احساس عجیب و متناقض از پیروزی بر حریف و ناراحتی برای شکست حریف در من بود.
×××
این یک پیروزی تلخ بود.
زیرا علیرغم خاطرهی بدی که ازش داشتم سرافکندگیاش رقتبرانگیز بود و دلم لرزید؛
به این فکر میکردم برای یک مرد، شاید زدن یک سیلی، بسیار بهتر از محکوم کردن است!
www.Soroushane.ir
[…] پیروزی تلخ!مدت زمان مطالعه: 2 […]