پنجم دبستان میخواستم ترک تحصیل کنم و بروم نقاشی خودرو. دستان گبرهبستهی شاگردان نقاشان را دیدم که چنان با رنگ و زخم و پوست بصورت ابدی در هم آمیخته شده بودند، مرا منصرف کرد. من شکل زیبای هر چیزی را به ماهیت ذاتی آن چیز ترجیح میدهم شاید اگر هر شغل دیگری بود که هر روز آرامآرام پوکی استخوان میگرفتم اما شکل استخوانهایم سالم نشان داده میشد سراغش میرفتم! نگهداشتن حرمت زیبایی را از آن آموختم.
خواستم شاگرد قهوهخانه شوم. شنیدم که برای یک پسربچه، رفتن به داخل محیطی پُر از مردان و جوانانی با چهرههای خلاف و خشن که در هیاهوی دود سیگار و قلیان گم بودند، کار خطرناکی است. بخصوص آنکه تجاوز، پسر و دختر نمیشناخت! فهمیدم قوم لوط، همیشه زنده است!
دنبال فروش شانسی رفتم. مردم سکهای میدادند تا شانساشان را امتحان کنند که همیشه پوچ بود اما برای من همیشه پُر! یاد گرفتم شانسم را در دست کسی امتحان نکنم!
در عرض یکسال از کسی که چانهگیری میکرد در نانوایی تافتون، مبدل به یک نانوای حرفهای شدم که تمام کارهای زیرمجموعهاش را فرا گرفته بودم. اما نانوایی تافتونی تنوری جایش را به ماشینی داد و کاری نماند برایم. چنگ زدن در انبوهی خمیر، گرد کردن و صاف کردن و باز کردن چانه را برای پُرچانگی از آن آموختم! تا خوب به تنور داغ دلها بچسبد!
تن دادم به نقاشی ساختمان. رنگ کردن واژههای زنگزده را شاید از این آموختم، حتی به اندازهي رنگ کردن واژهی ساختمان کلنگی! کودکیام گذشت و کجدار و مریز ادامه تحصیل هم دادم. قدبلند بودن یعنی حضور در ردیف اول صف. صف مدرسه، صف رژهی سربازی و صف پیوستن به تکاوری. دعوت شدم به تکاوری! اما چیزی عمداً باعث شد به نظام نروم. علیرغم اینکه عاشق نظمم. اما اندیشهام با چنان ساختاری نمیخواند. بخصوص آنکه در سربازی مطالب سیاسی بسیاری نوشتم و دیدم چقدر تفاوت دارم برای حضور در چنین ساختاری. فهمیدم فقط قدبلند را دوست داشتم نه صف بلند!
هر کدام این اتفاقات نامسیرهایی بودند که میتوانستند آیندهی مرا شکل دهند.
هر مرحلهای از زندگی، شرایطی دست میداد تا گاهی از بیراهه به راه و گاه از راه به بیراهه بروم. هرچند تشخیص اینکه کدام راه است و کدام بیراه؟ هنوز برایم روشن نشده. اما آنچه که اکنون هستم و اینجایی که هستم نتیجهی مسیرهایی است که نرفتهام!
www.Soroushane.ir