قرار بود من تهتغاری خانواده باشم. قرار بود دقیقاً سال ۶۰، مادرم درب رَحِمش را برای همیشه سیمان بگیرد تا مثلاً خالق سرشت گلِی آدم دیگری نباشد. ۴ پسر و ۱ دختر، ثمرهی اول از این باغ بود. درست در اوایل جنگ، بعد از به دنیا آمدن من، که یک عدد به تعداد فوق افزوده شد، او تصمیمش را گرفت که دیگر نزاید. ظاهراً بنا به اصرار پرستاری که هندوانه زیر بغلش گذاشته بود که "بهبه چه شیر زنی" و "جنگه، کشور به افزایش جمعیت نیاز داره به فرمان امام"و فلان و بسان، جلوی بستن رحمش را گرفت. او نیز سادهتر از این حرفها بود که روی تصمیمش پافشاری کند وقتی مادرم میگفت لولههای رَحم، تجسم میکردم آنجای بدن زن، شبیه شوفاژخانهی مدرسه است پر از لولههای بزرگ و پرپیچوخم.
×××
بعد از من ۳ پسر و ۱ دختر دیگر به دنیا آمدند تا هم شیر زنی مادر را اثبات کند هم لبیک گفتنش بهفرمان امام! اما جنگ تمام شد و ما ۱۲ نفر در یکخانهی کاهگلی که پدرم با قرض و قول ۴۰ هزار تومان خریده بود زندگی میکردیم خانهای با یک سالن پذیرایی تقریباً دراز با دیوارهایی به قطر ۱ متر و یک اتاق که مخصوص مهمان بود و کسی حق آمدوشد در آن را نداشت. تصور اینکه چطور اینهمه بچه درست رأس ساعت ۹ شب میخوابیدند و والدین باهم نزدیکی میکردند هنوز جزو عجایب است برای من. لابد خستگی بازی در کوه و دشت و دمن، فرصت خوبی میداد به همخوابی مرد و زن! اما بچههای این دوره، تا صبح بیدارند، شاید ازاینروست که نمیشود فرزند دیگری آورد و همان یک دانهای که هست مزاحم همیشگی است که نمیشود دست به سرش کرد. کودک آپارتمانی امروزی با اینکه فهم بیشتری دارد اما نفهمتر است حتی خودش را هم به خواب نمیزند! مادرم گاهی بیزار بود اما بیشتر به خود میبالید و میگفت، هر فرزند شبیه یک خشت است که وقتی از زن بیرون میکشند گوشهای از بدنش ویران میشود اما ببین چقدر قوی بودم که هنوز سرپام. زنان امروزی یک خشت ازشان بیرون بکشی سریع ویران میشوند! این واژهی خشت، باعث شد هرگاه یک دیوار خشتی ببینم یاد زن بیفتم. میگفت:"مگه خوراکمون چی بود؟ نان جو که سگ نمیخورد، پنیر کپک زده و آش دوغ که اگه دوغ رو پای درخت میریختی، درخت رو خشک میکرد" آخرش یک روز این را آزمایش کردم و فهمیدم درست میگوید، دوغ، واقعاً درخت را خشک میکند! سپس میگفت:" نه پولی داشتیم و نه چیزی. نه بهداشتی بود و نه آزمایشی، حامله میشدم و میزاییدم به همین سادگی. ۱۰ تا بچهی سالم عین دستهی گل بدنیا آوردم و آخ نگفتم." این را هم راست میگفت، دقیقاً همگی به فاصلهی یکی و دو سال از هم به دنیا آمدیم. نمیدانم اگر آن ۴ تایی بعدی نبودند اوضاع چطور میشد اما با کمی اغراق ۴ تای آخر موفقتر از ۵ تای اول هستند و من نیز وزنهی وسط این ترازو هستم.
زمانه عوض شده، زنان دوست دارند کلاس یوگا بروند، اندامشان دستنخورده باقی بماند، برجستگیهای سکسیشان سفت و قلمبه بماند، لگنشان از هم وا نشود، پوست شکمشان صاف و مادرزاد عبدو شده باقی بماند، توی شبکههای اجتماعی باشند، به آرزوهایشان برسند و خود را فدای فرزند زیادی نکنند، با همسرشان و در نهایت یکی دو فرزند، به مسافرت بروند. از ایستادن پای ظرف و پختن غذا بیزارند، از اینکه دستانشان بوی پیاز بدهد یا بوی ماهی و زُهم مرغ حالشان بههم میخورد. با اینکه غذای بهتری هست، مکملهای غذایی و آزمایش و بهداشت و تعیین جنسیت هست و ناز و غمزهای که خریدار هم دارد اما یک چیزی اساسی نهادینه شده و همه به این یقین رسیدهاند که: فرزند کمتر، زندگی بهتر!
www.Soroushane.ir