دیواندره، یک شهر بسیار بسیار کوچک در ایران است. ستاد فرماندهی نیروی انتظامی در بالاشهر، عمود بر تنها خیابان شهر است. همانجایی که سه ماه سرباز ارشد ستاد فرماندهی بودم. همانجا که داستان تنهاترین سرباز برای من اتفاق افتاد، که فرماندهی بیگانه و ریاکار و مزدورش بنام مذهب خود را بارها پاره میکرد و عاقبت بجرم گناهی بزرگ گرفتار شد و از قدرتی که فکر میکرد هرگز از دستش نمیدهد، چنان پایین کشیده شد که حد نداشت. داستان "تنهاترین سرباز" را دوست داشتید از سایتم بخوانید.
دیواندره جمعیت بسیار کمی دارد ولی مردمی با دل و جرئت بسیار بالایی. امروز حضور داشتند در تظاهرات. دمشان گرم.
دیواندره، شهر هزار کانیان یا هزار چشمهای است، که ۶ ماه قبل از ستاد فرماندهی را در بلندیهای روستای هزار کانیان منطقهی سارال خدمت کردم. همانجایی که شبها از بیکاغذی، روی ساعد دستم و روی لباسهای خشک و بیمقدار سربازی، طراوت مهربانی و شعر مینوشتم.
آخ که سارال دختری شد برای من در دلتنگی روزها و شبهای سخت. سارال، شد مخاطب بسیاری از اشعارم.
سارال برای من اکنون ژیناست. ژیناهاست!
من در این شهر به شعر رسیدم! من چشمهی خشکیدهای بودم که در کنار این هزار چشمه، جوشیدم...
این شهر جسور میکند آدم را. این غم، موزون میکند آدم را!
دیواندره، درهی دیوانگی است؛ درهی دلدادگی است!
×××
داستان، #مهسا_امینی مربوط به مردم کورد و غرب کشور نیست. مربوط به خیمهشببازی گشت ارشاد نیست؛ مربوط به گیروگرفت و زدوبند بیرون بودن اندکی مو نیست؛ این تکرار شدنی است اگر لچک بزرگتری که بر سر این سرزمین کشیده شده را برنداریم. اگر این هزار چشمه را دیدی و نجوشیدی، چشمه نیستی!
www.Soroushane.ir