من به شصت حساس شدم؛ به شصتسالگی، به دههی شصت، به ضرب شست و حتی به انگشت شست!
شصتسالگی درست میانهای از عمر رؤیایی و البته کلیشهای صدوبیست سالگی است. رسیدن به این میانه هم چیز کمی نیست؛ خیلی هنر کردی که توانستی نیمی از راه را طی کنی، خیلیها از پس همین نیمه هم برنیامدند. مهم نیست به آخرش میرسی یا نه. مهم این است که نیمهی عمر را با هر جان کندنی بود زندگی کردی حالا باید در پی نیمهی گمشدهاش باشی؛ حتی اگر اسمش را زندگی کردن نگذاریم، لااقل دم و بازدمی بوده، بسیاری محتاج همین دم و بازدماند.
×××
خُب منکه شصتساله نشدم چه ربطی داشت!؟ هیچ! فقط به شصت حساس شدم!
آغازگران دههی شصت، ۱۹ سال مانده که به سن شصتسالگی برسند، روزگار جنگ و فقر و نداری و نفهمی، چنان ضرب شستی به این شصتیها نشانداده که نیا و نبین! حتی طفلکیها از انگشت شَست هم خیری ندیدند؛ قدیما نشان دادن انگشت شست بیناموسیترین فحش بود و امروز زیباترین حس مجازی است که نشان میدهد پسندیدنت و بیا این هم لایک!
البته که شصتیها فقط قسمت فحش این حرکت زشت نصیبشان شد نه قسمت پسندیده شدنشان؛ شاید چون خسته و زواردررفتهاند، شاید چون هم از نسل قبل از خودشان جاماندهاند و هم از نسل بعد. از خیلیها جاماندهاند از سرمستان دههی سی و چهل و پنجاه، از خوبرویان دههی هفتاد و هشتاد و حتی دههی نودی که درمانده، آنان را فراخوانده!
با این وصف، شصتیهای همیشه منتظر در صف و نسل افتاده از اسب، هنوز نیفتادهاند از اصل!
امروز یک جرعهی دیگر از روزهای زندگی را نوش کردم آخر مادرم گفت، اول همهاش را خوب خوب هم بزن، بعد مصرف کن، زود فاسد میشود لحظههای زندگی!
×××
هر روزی که بیدار میشوم آن روز، روز تولد من است؛ چون هر روز، چشم به جهان میگشایم؛ اما تو نمیتوانی هر روز در جشن تولدم شرکت کنی. بههمینخاطر هرسال، روی یکی از این روزها توافق میکنیم، یکی از همین روزها هم دقیقاً امروز است:
ده مرداد سال شصت!
www.Soroushane.ir