تا سالهای سال، تلفن در منزل نداشتیم؛ توی کل محل، فقط یک پاسدار رسمی، تلفن داشت.
هرگاه برادر سربازم از پادگان زنگ میزد، بندهخدا زن همسایه فاصلهی یک کیلومتری را میپیمود تا به مادرم اطلاع دهد که بیاید پای گوشی!
شیرین ذوقزده نیز، چادرش را با یک چرخش در هوا، هول هولکی سر میکرد و بهمراه یکی از پسران که اکثر مواقع من بودم میرفتیم منزل همسایه.
از آنجاییکه صفر تلفن بسته بود (بدستور شوهر آن زن) قادر نبودیم زنگ بزنیم و فقط بگویم:"ما اینجاییم دوباره بزنگ!"
ازطرفی خجالت میکشیدیم چنین درخواستی بکنیم، شاید هم هیچوقت صفرش بسته نبود؛ ناچار نیم ساعت منتظر میماندیم تا دوباره تلفن زنگ بخورد.
این، رنج و زحمت و خفت زیادی بود!
×××
اوایل دههی هفتاد یک خط تلفن و یک تلفن جدیدتر از تلفن همسایه خریدم؛ با پول کار کردن در نانوایی.
شمارهاش هنوز رمز بسیاری از چیزهای زندگیام شده!
ارتباطات ما برقرار شد و روان بود. اکنون مجهز به تلفن بودیم، برای خیلی از کارها؛ یکی از آن کارها شماره دادن به دخترها بود 🙂 با افتخار میتوانستم این شماره را به هر کسی بدهم؛ حتی در آن زمان که ما هم شمارهدار شدیم خیلیها نداشتند.
×××
پنجشنبه غروب یکی از آن روزها، همهی مردم مردگانشان را زیارت میکردند. دختری را دیدم: عاا چه داف معصومی! 🙂
در یک نگاه عاشق که نه، مجنون شدم و او نیز لیلی شد؛ او از من چشم برنمیداشت و من از او.
انگار لابلای هزاران مردهی زیر خاک و مردهی بالای خاک، فقط ما دو نفر زنده بودیم!
با ایما و اشاره به همدیگر فهماندیم که میتوانیم دوست هم باشیم؛ فقط باید راهی برای ادامهی اشارات نظر بیابیم!
×××
بهمراه مادرش رفت... دنبالش رفتم.
تمام وجودم پر از هیجان و تپش بود؛ در فرصتی اندک نزدیکش شدم. یک تکه کاغذ مچاله شده، گیر آوردم و شماره تلفن منزل را رویاش نوشتم تا به او بدهم.
برای بار نخستی بود که چنین حرکتی میزدم. (بااینکه نمیدانستم که اگر زنگ زد به او چه بگویم؟ اصلاً مادرم بفهمد چه!؟ بخصوص آنکه همیشه مادرم تلفن را برمیداشت و با اینکه خودم تلفن خرید بودم ولی همیشه از بدست گرفتن گوشی میترسیدم و میلرزیدم و فوبیای دست گرفتن تلفن داشتم.)
×××
نزدیکتر شدم اما هر کاری کردم نشد؛ از شدت خجالت و استرس نتوانستم یک قدم دیگر پیش بگذارم.
بطرز عجیبی عین بید میلرزیدم، ماهیچههای بدنم سفت شد و قفل کرده بود؛ دخترک هم مشتاق بود تا هم زودتر این کار را بکنم و هم از دیده شدن این اتفاق توسط مادرش میترسید.
نگاهش داد میزند:"بده دیگه اون لعنتیو."
با اینکه بهزور دستم را دراز کردم ولی هنوز چند متر با او فاصله داشت!
به معنای واقعی لال هم شده بودم.
از شدت رنگپریدگی و لرزش و اضطرابم فهمید حالم روبراه نیست؛ لبخندی زد و رویاش را برگرداند و بهمراه مادرش رفت و رو به راه شد!
عین همان کاغذ مچاله شده، بودم که فقط یک شماره رویاش نوشته شده!
×××
پیش از آن فکر میکردم داشتن شماره تلفن راه را برایم باز میکند؛ ولی هیچوقت نتوانستم پیشقدم شماره دادن به دختری شوم تا روزی که دخترها پیشقدم شدند.
×××
مهمتر از داشتن شماره تلفن، داشتن شهامت بود که نداشتم!
www.Soroushane.ir