زمستان بود و برف تا سقف خانهی کاهگلیمان را گرفته بود. روزهایی بود که برای مدرسه رفتن از داخل حیاط تا کنار خیابان تونل میزدیم. زمستان نبود، زمهریر بود.
در همان دوران، بههمراه همسایه و همکلاسیام به فکرمان زده بود که عضو بسیج شویم! چرا!؟ چون اگر بزرگ شویم و برویم خدمت سربازی، چندماهی بخاطر داشتن گواهی عضویت در بسیج معاف میشدیم.
پس رفتیم.
×××
منطقهی آموزشی بیرون از شهر بود. تمام نوجوانان را با مینیبوس به آنجا بردند. شیشههای بخار گرفتهی مینیبوس از دم و بازم بچهها در سرما، باعث شد مسیر را نبینیم!
به صف شدیم و آموزشهای عقیدتی و نظامی بدون فوت وقت شروع شد. در بدو ورود با شلیک خمپارهی مشقی و تیر مشقی به سوی صفوف، خشونت و جدیت محیط آموزشی را به ما فهماندند. ساعتها در صف بودیم تا کار با اسلحه و.. را بیاموزیم.
سرما، گرسنگی، خشونت، شلیک مستمر و یک تصمیم احمقانه در بدترین شرایط ممکن جوی، حسابی کفریام کرده بود.
وقتی که داخل آسایشگاههای موکتچسبان هم میشدیم بخاریهای کارگاهی عظیمالجثهای بود که حتی با سوزاندن خرواری نفت محیط را نمیتوانست ذرهای گرم کند. از لحظهی ورود تا رفتن به آسایشگاه ۶ ساعت گذشته بود.
×××
بارها خودم را لعنت کردم که اینجا چکار میکنم. تصمیم گرفتم بهمراه همکلاسیام که این پیشنهاد احمقانه را داده بود از آنجا فرار کنیم. همه جا نگهبان بود. ورود با خودت بود ولی خروج با خدا! مسیر برفی، سیمخاردار و ناشناس بودن محیط آنجا باعث شد راه فراری دیده نشود. آن مرکز آموزشی، در دامنهی چند کوه بود و تنها راه فرار بالا رفتن از یکی از کوهها بود که در قسمتی از آن اثری از سیمخاردار نبود!
×××
صف را پیچاندیم و بهسختی و از مسیری بلند، بالا رفتیم. تا چشم کار میکرد برف بود و برف. شهر اصلاً دیده نمیشد و دقیقاً نمیدانستیم چقدر فاصله داریم. بارها میانهی راه خود را نفرین کردم که کاش میماندیم و فرار نمیکردیم. داشتیم از سرما و گرسنگی میمردیم. اما از طرفی خوشحال بودیم که مجبور نیستیم آن شرایط مضحک را تحمل کنیم!
بالاخره بعد از ساعتها فرو رفتن در برفی که تا حلق، شلوار و لباسمان را خیس کرده بود به بالای کوه رسیدیم و پس از آن، در شیب پشت کوه، مسیر مالرویی را دیدیم و دوان دوان به سمت آن رفتیم و از آنجا با قدمهای بلندتری به سمت جادهای که تازه برفروبی شده بود..
×××
شب شد، یک آن دیدم کمی جلوتر، ایست بازرسی است! این یعنی بعد از ساعتها راهپیمایی هنوز در محوطهی نظامی بودیم! ناامیدانه به سمت جلو میرفتیم. شبیه پناهندهای که میداند لحظاتی بعد به جایی که بود دیپورتش میکنند.
به ایست بازرسی رسیدیم و خودرویی هم جلو آمد. فرماندهی پایگاه بود!
نگاهی به سر و وضعمان انداخت و پرسید:"فرار کردید؟" هم خجالتزده بودیم و هم از ترس و سرما سر به زیر. نمیدانستیم که مجازات فرار از مرکز آموزشی بسیج که بطور داوطلبانه رفته بودیم و اکنون داوطلبانه آنجا را ترک میکردیم چیست؟ نگران بودیم که نکند بَرِمان گردانند و تلاشمان هدر رود. ما به آن تصمیم احمقانه و آن شرایط معترض بودیم که فرار کردیم.
او بدون اینکه از خودرو پیاده شود با غضب گفت، "گمشید برید، شماها بسیجی نمیشید."
×××
شنیدم نظام، خانوادهی چند معترض کشته شده را مجبور کرده که بگویند بچهشان بسیجی بوده! بدون داشتن گواهی عضویت در بسیج؛ فقط بخاطر خونشویی!
اما باید آن جملهی فرماندهی پایگاه را با غضب به نظام بگویم که:"گمشید برید، معترض، بسیجی نمیشه!"
#مهسا_امینی #آرمان_عمادی
www.Soroushane.ir