نمیدانم خدا را شکر کنم یا نه! هرچه هست دوره عوضشده. نهفقط دوره، بلکه آدمها، رفتارها و برخوردها.
روزگاری که به اشد مجازات در مدرسه محکوم میشدیم آنهم بر سر یک اشتباه بسیار ناخواسته و ناچیز؛ بر اثر یک جواب ندادن، یک شیطنت کودکانه و یک تکلیف ناتمام، چه کتکهای مفصلی که از معلم و ناظم و معاون مدرسه نمیخوردم. برای نیم نمره در درس ریاضی اول راهنمایی مردود شدم با این مردودی اگر ششسالگی به مدرسه نمیرفتم حتماً که یک سال بیشتر از همه عقب میافتادم. یک سال تمام!
یک سال، شکنجهی بزرگی است برای یک خطای کوچک.
یک سال عمر درازی است برای جا ماندن. برای تکرار دوبارهی درسهای تکراری. هیچ شکنجهای بدتر از یک تکرار بیهوده نیست آدمی را به یاد افسانهی سیزیف میاندازد. اما بدتر از اشتباه و بدتر از شکنجه و شکنجهگر این است که ندانی چه کسی را و برای چه خطایی شکنجه میکنی!؟
×××
بهواسطهی الفبای نام خانوادگی همیشه اول صف بودم و البته خود را اول در هر کاری میدانستم. آنچنان که یکی از روزهای کلاس اول که زنگ خورد، سریع برخاستم تا دواندوان از فضای خفقان کلاس رها شوم. پس به بیرون دویدم و درب چوبی کلاس را محکم پشت سرم بستم و صدایی داد که تمام سالن را در برگرفت. نتیجه؟ هیچ، ناظم مرا در راهرو مدرسه گرفت، گوشم را تا آخر پیچاند و از گوش بلندم کرد دقیقاً به بلندای قد درازش و چنان چَکی در گوشم خواباند که بلافاصلهی شاشیدم به خودم. او به این بسنده نکرد و مرا در پناهگاه انتهای حیاط مدرسه که برای نجات از بمباران عراق ساخته بودند انداخت. آنجا چه بود که نبود. پر از جمجمهی آدمهای بینامونشانی که برای یک کلاس اولی ششساله، شبیه رفتن به قعر جهنم بود. با شلوار خیس، غرور تحقیرشده و ترس و وحشت و سرما، چند ساعت محبوس شدم فقط به خاطر بستن محکم در کلاس. همیشه شکنجهها بر اساس بیخودترین خطاهاست! همین شکنجه باعث شد آن سال و سالهای بعد تنبلترین شاگرد کلاس شوم.
×××
یک سال زود رفتن من به مدرسه و مردودی برادر بزرگترم در کلاس دوم سبب شد به او برسم و با او چند سال همکلاس شوم. دو احمدی در یک کلاس درس. او با یک سال درجا زدن، شاگرد زرنگ شده بود و این عنوان را چند سال حفظ کرد در عوض من کُندذهن و تنبل بودم. امتحان میان ثلث درس علوم کمترین نمره را گرفتم و برادرم نمرهی اول کلاس را گرفت و شادمان و سرمست به خود میبالید. معلم تهدید کرد که اسم من و چند نفر دیگر را به ناظم مدرسه خواهد داد تا زنگ آخر از شرمندگیمان دربیاید تا زنگ آخر همه چیز را به فراموشی سپرده بودم.
ناظم، تازه به آن مدرسه آمده بود. همه در حال رفتن بودند که آمد و گفت این اسامی را میخوانم دستها بالا. احمدی و فلانی و فلانی بمانند، بقیه بروند. تمام بدنم داشت میلرزید. هنوز خاطرهی تلخ کلاس اول را فراموش نکرده بودم که شکنجهی دیگری داشت رقم میخورد. دستم را خیلی بیجان بهطوریکه اصلاً دیده نمیشد بلند کردم و البته برادرم خیلی محکم دستش را بالا گرفت. شاید فقط بهواسطهی تشابه فامیلی دستش را بالا گرفت، یا شاید فکر کرد به خاطر نمرهی خوبی که گرفته مشمول جایزه شده. چون پیشازاین هم از ناظم قبلی جوایز بسیاری گرفته بود. ناظم جدید اصلاً رفتارش چیزی را نشان نمیداد خیلی آرام به نظر میرسید اما من دلهرهی بدی داشتم چون در همان بدو ورود حس خوبی به او نداشتم لابد ازاینجهت بود که آن روز هم نمرهی بدی گرفته بودم. علاوه بر آن همیشه از صدازدن نام خانوادگیام توسط اهالی مدرسه میترسیدم. جلو آمد و همه سوا کرد و مرا نیز از کلاس انداخت بیرون.
برادرم ماند و چند همکلاسی دیگر.
ناغافل بدون هیچ پرسشی شروع کرد به کتک زدن آنان درست بهمانند بروسلی. قبل از همه از برادرم شروع کرد.آنچنانکه برادرم هاجوواج از اینکه بیهیچ دلیلی کتک میخورد، زبان بسته بود و من نیز از نزدیک شاهد چک و لگدهای بیمحابای آن ناظم به پیکر برادر نحیفتر از خودم بودم. زدم زیر گریه و تمام بدنم میلرزید اما جرئت روبرو شدن یا پرسیدن از او را نداشتم. اصلاً شرایطی بود که نمیشد جلوی خونی که تمام مردمک چشمان آن ناظم را آغشته کرده بود، گرفت. او با تمام بیرحمیاش کتک میزد انگار که غرض شخصی داشت و یا شاید هم برادرم، پدرش را کشته بود. شاید هم میخواست در بدو ورودش، هرچه گربه هست را دم حجله بکشد تا همه ازش حساب ببرند. خون و دماغ و اشک سراسر از چهرهی برادرم با هم درآمیخته شده بود. خوب یاد دادرم که بقیه که در حال تماشای این تنبیه وحشیانه بودند شاشیدن به خودشان. نمیدانستم برادرم چه خطایی کرده که مشمول چنین شکنجهای است؟ میدانستم اما ترس، فکم را قفل کرده بود. او بخاطر من و به جای من داشت تنبیه میشد. بعدازآن که بیشتر از نیم ساعت که او را بارها به زمین کوبید و زیر کتک گرفت فریاد زد، بیپدرومادر، بار آخَرت باشد که درس نمیخوانی! او کسی را داشت کتک میزد که شاگرد اول کلاس بود.
شاید اشتباه من بود که محکم دستم را بالا نگرفتم. شاید اشتباه برادرم بود که زود دستش را بالا گرفت. شاید اشتباه معلم علوم بود که اسامی را با نام و نام خانوادگی نداده بود به ناظم. شاید اشتباه مدرسه بود که ناظم جدیدی گرفت که دانشآموزان و وضعیت تحصیلیشان را نمیشناخت. شاید اشتباه ناظم بود که پیش از شروع شکنجه، خوب نپرسید. شاید از اینکه بدون مقدمه شروع کرد به تنبیه باعث شد نشود کاری کرد. یک اشتباه، شکنجهای را رقم زد که اصلاً برحق و پذیرفتنی نبود. هرکس که این اشتباه را کرده بود باید تنبیه میشد اما تنها کسی که تنبیه شد برادرم بود، بیآنکه مستحق این شکنجه باشد. هرچه بود بعدازاین اتفاق، برادرم اول راهنمایی ترک تحصیل کرد و من نیز اول راهنمایی بخاطر یک اشتباه دیگر، یعنی نیم نمره کمتر در درس ریاضی، مردود شدم!
یک شکنجه، کسی را که شاگرد زرنگ بود از تحصیل انداخت. من نیز شکنجه شده بودم اما کجدار و مریز ادامه دادم. نمیدانم شاید اگر خطایی بکنی و شکنجه شوی تحملپذیرتر است تا اینکه بخاطر خطای ناکرده، شکنجه شوی. شاید هم ظرف آدمها با هم متفاوت است!