صحنهی هولناکی بود که از خاطرم هرگز محو نمیشود. خسته و کوفته و گرسنه و نزار پس از تحمل ساعتها رژه در تابستان بسیار داغ و گرمای ۵۰ درجه و سوزناک برمیگشتیم به سمت آسایشگاه که دیدیم ملحفهها و پتوهای سربازان روی زمین کثیف رها شده و تمام محتویات کولهها و کیف و ساک آنان بهطرز بسیار وحشیانهای، پخش و پلا.
خبردار شدیم که یکی از سربازان خاطراتش را مینوشت و در آن دفتر خاطرات و در خلوت دلتنگ خود، چند خط نوشته و ناسزا هم نثار افسران پادگان کرده. اما دقیقاً مشخص نبود کدام سرباز.
عقیدتی سیاسی پادگان این را دستاویز خود کرد و در نبود سربازان به بهانهی کشف آن دفتر خاطرات! و جلوگیری از تکرار چنین چیزی به حریم شخصی آنان هجوم بردند و هرچه دفتر خاطرات، نامهی عاشقانه، اشعار سیاسی، عکسهای خصوصی و یا لوازم شخصی بود را ضبط کردند و رفتند و بر اساس همان کشفیات ناچیز برای بسیاری پرونده ساختند و بسیاری هم پس از آن بازداشت شدند. این چیزی بود که هرگز در طول دورهی سربازی هیچکس انتظارش را ندارد؛ اما اتفاق افتاد. نه فقط بدنها بلکه انگار اندیشه نیز باید در اسارت گرفته میشد. کمی ریزتر شدم دیدم در تمام زندگی بهواقع ما در زیر چتر جبر این اسارت هستیم.
آنقدر صحنهی دلآزاری بود که احساس کردم حتی در زندانی بنام پادگان، بازهم زندان دیگری است که رهایی از آن بهسادگی مقدور نیست. این شد که شعر سپیدی بنام "اسارت اندیشه" از قلمم رها شد:
اسارت اندیشه جاریست
جویبارِ حكمرانیست!
اینجا اسارت تفكر در لفظ آتشبار افسوس برپاست
و خاكستر بیان برجاست!
اینجا درد حكومت میکند؛
عامه، عارضه میگیرند
و عرضی نیست تا به ندایی برسد.
×××
آسمان و كویر شقایقها همیشه رنگ افق دارد؛
نیلیاش پنهانشده زیر نقاب ریا
كسی حق سربلندی ندارد، همه سربهزیرند.
پیمانه از غصه لبریز است نه از شراب پرشور!
اینجا توقفگاه كاروان زندگیست!
توسری خوردن رشد و بالندگیست.
به زیر تاجوتخت و جام جم
پر از جیب خالی است پر از شرمندگیست.
دِر میخانه بسته است؛ سخن سبز به زردی گرائیده.
سنبلی نیست كه بلبلی بر آن نشیند؛
همهجا سخنِ هم پروازیست و اثری از پرواز نیست!
از زلف ساقی، شبنم سختی میچکد و اثری باده نیست.
اینجا گلهایش بوی تعفن میدهد. دگر نه ساری نه بازی بر فراز لاجورد آسمان در پرواز نیست همه به عاقبت درود میفرستند
چارهای ندارند در اسارت اندیشهاند
×××
همهجا مسجد فـــهم و خِرد است
و همه زاهدی پاكـیزه كه جانانه وادی عشق را میپیمایند
و هركس فلسفهای در كمین آشفتگی افكار خود دارد!
پروانهها از آغوش شقایقها بیان شیرین آزادی و دریادلی را میمکند
و به یغمای صاحبانشان میبرند.
×××
قصه به انتها رسیده، گویی پایان جادههاست!
همه آب كمی در كاسه به بضاعت دارند و به سیرابی كویر اندیشهشان میاندیشند.
شقایقها در گوشهای از كویر سربریده شدهاند.
ساقهای خشك، برگی جان داده،
و سری پُر از ایده كه خوراك موریانست و موزیان!
نرگس احساس سرگردانی و غریبی میکند.
×××
این قفس آن اسارتیست كه بلبل حق وصف گُل را ندارد؛ غزلش عزای گل است
هنگام سحر است، وقت قتال لالهها!
وقت آن است كه دیوانگی دیوانگانی گُل كند و شادی بیان را به خاك سیاه بنشانند.
اینجا پروانهها نمیپرند، بارانی نمیبارد، شور زارست كویر وطن، شور زار
حقیقت برایشان:
ادای كلمات كودكانهست بسان پرواز نو پرستوی از فراز یك شاخه!
و یا ادای هر صحبتی ابلهانه ست از لسان نو شعری بدون ردیف و قافیه!
×××
سایهات را با تیر اجل میزنند.
در این دیار، حتی تكه نانی خشك و بیمقدار در حسرت روزگارشان یافت نمیشود تا گنجشکهای گرسنه به منقار ابد بگیرند.
آشوب و بلوای خفتهی تاریخست؛
آشوبی كه تا غروب هر آفتاب در سینهها مكتوب است!
×××
خاطرات همرنگ، دفترها فرسوده و واژها كهنه،
هیچ زنگی از صدای كسی برنمیخیزد.
×××
در حیرت مباش! آخر زمان نیست، حال ماست در این وطن!
در این حال كسی تنها مینویسد تا فریاد مكتوبش روزی آوازهی هر ساز شود تا همه بدانند كه:
در این صومعهسرا همهی شمعهای نذر و برآورد آرزوها خاموشاند
همه به فکر امروزند تا نانی برخوانی نهند،
رؤیایی در سر نیست تا شمع وصال آن آب شود.
تا همه بدانند:
كه عمرها در طلب ذرهای توجه به فنا رفته است.
در جستجوی یاوهگویی هستند تا در باب لطف مفت آنها بیتی شعر بسراید.
×××
آفتاب اینجا همیشه كسوف است!
تیرهی حكمشان دائم بر چهرهی روزن امید سایه افكنده.
حدیث شبانه میخوانند تا شاید خفاشی كه دنیایش را وارونه میبیند درست ببیند!
ریشهی هیچ بحثی از حقیقت در میان خدعهی این یغماگران نیست!
×××
نه گُلی میخندد و نه لب غنچهای به حیرت بازست.
همه برای دیگری صد قافله از قصهی غصه دارند.
میان نهان عدو و دوست تفاوتی نیست،
همه دوست تیشه به دستاند!
هیچ آهنگی برای اینهمه غزل غم نیست.
×××
بر دلشان قفلی سنگی ست تا مبادا كسی به دیدارشان رَود.
چون اسرار شُوم در دل دارند.
در پردهی احساس، جلوهای از سوسن پژمرده دارند
چون به آخر روز مینگرند نه به آخرت عمر!
كسی نیست تا بادهی راستی به خورد آنان دهد؟
مُركب را میمکند تا مبادا كسی چیزی بنگارد.
و در وصف وحشی خود عدهای را به اسارت تأملشان میگیرند.
ببین، محکمهها پُر از قاضیست و محكوم بسیار است!
×××
یك سلسله دام نهاده شده بر سر راه آهوان جوان.
اینجا پی هر نزاعی لشگری فراهم است؛
كسی حق به میدان آمدن ندارد.
×××
در این دریاچهی یخزده، ژالهی خون بر رخ قایق جنون میچکد.
آوایی از برای پرستویی كه كوچ، امید زندگیاش بود به گوش نمیرسد.
بر موج خفتهی دریا دگر نسیمی نمیوزد تا صدای این امواج سیاه را به دوردستها ببرد.
×××
تا دلت بخواهد افسانهی پرواز هست!
هیچ جایی برای حریم داشتن نیست؛ همهجا حریق ست، حریق!
و دیگر از آن فانوس كوچك كه پسركی زیر نور لطفش درس میخواند خبری نیست
×××
نقاش فقط نقش سفید میکشد بر كاغذ سفید!
كسی حق نقاشی ندارد.
اینجا از هر دری سخن میآید و خبری از خانه نیست!
ماه از خود هیچ ندارد
صبح تا شب به انتظار مکیدن جلای ستارهگان مینشیند.
ماه از خود هیچ ندارد
تمام وجودش باور ستارههاست كه یغما بُرده
سعادت ماه را كم كنید، كاری كه از ماه فقط آه بماند.
چون شب هم بدون ماه زیباست!
×××
اینجا لحن ترانه را تعویذ میکنند و خزان را بهجای بهار تعویض
كسی حق ندارد از وجودش فراتر رَود
پنجرهی احساسش را خُرد میکنند تا عمری آن بختبرگشته به ترمیم واژهی پنجره مشغول شود.
اما میگویند: این آسمان از آنِ شماست؛
همهجا میتوانید پرواز كنید.
اینجا سرای پرواز است.
اینجا نه یك دریچهی آسمان، بلكه وسعت آسمان از آن شماست ...
اینها گفتههایی ست كه هیچ اثر نمیبخشد.
همه میاندیشند كه شاید راست باشد.
ولی بعد میپندارند كه افسانهای بیش نبوده ست.
×××
حال، همه میدانند كه نه آسمان بلکه هنوز هم پرواز از بلندای خانهی کاهگلی خطرناك است!
حال همه میدانند كه برای آسمان نیلی، حصاری سرخ چون غروب کشیدهاند.
اینجا برای تمام كبوتران قفس هست.
اینجا بوی خزان و خشكی آن همنشین سفرههای ماست.
هنوز چشم نگران نرگس به دنبال غزل و نغمهی بلبل و قُمری ست.
همه میتوانند پرواز كنند ...!؟ بله به وسعت آسمان قفس.
همه میتوانند در این آسمان رها باشند؛
آسمان قفس همان زندانیست آبی كه همه در آن به اسارت گرفتهشدهاند
اسارت اندیشه!