آدم عوضی۲

هادی احمدی (سروش):

آدم عوضی! [قسمت چهل‌ونه]

دوان‌دوان رسیدم منزل. نفسی عمیق کشیدم تا خود را آرام نشان دهم. سابقه نداشت این موقع به خانه برگردم. به‌آرامی وارد شدم. اثری از پدرم در پذیرایی نبود. صدای اِهن و تُلپ زن و مردی توجهم را چنان جلب کرد که آهسته و پاورچین‌پاورچین به سمت صدا جلو رفتم. صدای زن از داخل اتاق پدرم به گوش می‌رسید. بی‌آنکه کسی متوجه حضورم شود از داخل حفره‌ي قفل در، داخل اتاقش را نظاره کردم. شاید هم متوجه حضورم می‌شدند اگر در شور کاری که می‌کردند نبودند! دیدم که بدن زنی چاق و سفید، روی تخت، شبیه یک بشکه‌ ژله‌ی لرزان بالا پایین می‌کند. چهره‌‌ی او پیدا نبود. قلبم هنوز ترس فرار از محل حادثه را فراموش نکرده بود که مجدد شروع به تپش بیشتری کرد. یعنی چه کسی روی تخت پدرم است؟ دقت بیشتری کردم و پدرم را دیدم که در زیر انبوهی از گوشت و چربی، به پشت آرمیده و زنی بر روی پیکر نحیف او خیمه زده بود. صورت بدون چشمانش، ترسناک بود. ترسناک‌تر از همیشه. مشخصاً در حالتی بودند که سرمست از یک لذت، حواسشان به هیچ‌چیزی دیگری نبود. نمی‌دانم پدرم برای چنین برنامه‌ای قبلاً نقشه ریخته یا او نیز محکوم‌به پذیرش اتفاقات است؟ تاکنون او را در چنین وضعیتی ندیده بودم. او همیشه زن را از خود می‌راند. لااقل چیزی که من تاکنون ازش فهمیده بودم این بود. یک آن یاد خوابی که دیده بودم افتادم. یعنی پدرم با مادر دوقلوها هم‌بستر شده!؟ باورکردنی نبود تعبیر آن خواب. در کنار تمام اهدافی که تعبیر نمی‌شوند تعبیر درست آن خواب، جای تردید داشت. شاید بازهم داشتم خواب می‌دیدم. نیشگونی از لاله‌ی گوشم گرفتم فهمیدم بیدارم و این اتفاق هم شبیه تمام اتفاق تلخ امروز، رخ‌داده تا کامم را تلخ‌تر از زهر کند.

×××

 دقت بیشتری کردم اما چهره‌ی آن زن را نتوانستم ببینم. لحظاتی نفس‌گیر پشت در بودم. خواستم دستگیره را محکم فشار دهم و لحظه‌ی خاص آن‌ها را عام کنم اما دلم نیامد. می‌خواستم چاقویی بردارم و به آنان حمله‌ور شوم. چنان نفرت عمیقی در سراسر وجودم جان گرفت که احساس می‌کردم قرار است به تله‌ای از خاک مبدل شوم. از طرفی من امروز ناکام بودم. دوست نداشتم کام خوش آنان را هم تلخ کنم. خودم را جای پدرم گذاشتم. شاید سا‌ل‌ها منتظر چنین لحظه‌ای بود. یا شاید کار هر روزش بود اما من فقط امشب فهمیدم.

فهمیدن این‌که آن زن کیست به‌واقع هیچ اهمیتی نداشت. تنها چیزی که مهم بود دیوار اعتمادی بود که به پدرم داشتم که آن‌هم به‌یک‌باره فروریخت. من برای لذت بردن او داشتم رنج می‌کشیدم. من دست‌پرورده‌ی مردی زن‌ستیز بودم که الان در زیر خرواری شهوت و عریانی، در لذت غوطه‌ور است. هرچه من ناکام بودم او اکنون در حال کام‌جویی بود. این اتفاق تمام فاصله‌ای که باید بین من و پدرم به وجود می‌آمد را رقم زد.

×××

بین افشا و گذشت، بین بی‌آبرو کردن و رها کردن و بین انتقام و اعتماد گیر افتادم. حتی دستم به سمت دستگیره‌ی درب رفت اما منصرف شدم. لذت‌ آنان، ربطی به من نداشت. اما آن تصویری که از پدرم داشتم و او را زن‌ستیز می‌دیدم به‌کلی از بین رفت. از یک مرد پیر و بی‌چشم و رو که پسر جوانش در میان خون و خشم و ناکامی، سرخورده شده  چنان بیزار شدم که از خانه هم زدم بیرون. من در پی سگ‌دو زدن بودم و او در پی لذت سگی! گریان و نالان آواره‌ این‌طرف و آن‌طرف شدم، نمی‌دانستم به کجا اما باید می‌رفتم به هرجایی که می‌شد. نه‌فقط امروز بلکه امروز و امشب ناکام‌تر از همیشه بودم و تنهاتر از هرکسی که در این دنیاست.

ادامه دارد...

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

2 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
T.doaei
T.doaei
2 سال قبل

متن عالیه. من داستان رو برای فهمیدن ماجرای این پسر و پدر نمیخونم.

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
2
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x