آدم عوضی! فصل چهار[قسمت صد و ده]
جذابیت فهمیدن اینکه این زاغه آپارتمان ۲ طبقه زیرین هم دارد کم از کشف اتم نبود اگرچه طبقات زیرین هیچ ورودی نداشت و هیچ کمکی هم به حل پروندهی مفقود شدن اجساد نمیکرد اما همینکه متوجه شدم چنین بنای قدیمی و دربوداغانی طبقات زیرین هم دارد اندکی خوشحالم میکرد؛ یک خوشحالی مسخره فقط برای دانستن این موضوع؛ همین!
ناپدید شدن اجساد یک خوبیی داشت اینکه مادر دوقلوها دیگر نگران لو رفتن ماجرا و دستگیرش توسط پلیس و دولت نباشد. اینگونه هم نیازی نبود دور از دخترش باشد و او را در دست دو مرد مجرد بیندازد. علاوه بر آن حتماً در این محله یا در این ساختمان، احتمالاً شریک جرمهایی هستند که نخواهند تحت هیچ شرایطی قتل آن دو پسر جوان برملا شود.
از طرفی وجدان مادر دوقلوها آسودهتر شد. ظاهراً که او با مفقود شدن اجساد پسرانش شبیه مفقود شدن آن زن چاق کنار آمده بود. فقط خون ریخته شده را باید میشست که خیلی زود این کار را هم کرد. همین کفایت میکرد برای خاتمه دادن به پروندهی هولناک و جنایی.
اکنون نداشتن مردی در خانهشان باعث شد رابطهی گرمی با ما برقرار کنند. آن دو زن در واحد روبروییشان دو مرد داشتند که میتوانستند خلأهایشان را پر کنند. مادر دوقلوها با پدرم و من با دخترش. اما من هیچ احساسی نداشتم این قتل برای هر کس آبودان نشد برای پدرم شد. او خیلی خوب نقش همسر مهربان را برای آن زن بازی میکرد و چندی نگذشت که چنان در هم ادغام شدند که پدرم بجای اینکه بیشتر خانهی خودش باشد نزد او بود. آن زن، دیگر دخترش را در خانه محبوس نمیکرد؛ او را آزاد گذاشته بود آنچنانکه میتوانست زمان زیادی را با من بگذارند. شاید فکر میکرد تن دادن به بیگانه، وجاهت دارد اما به آشنا نه! شاید میپنداشت، رابطهی جنسی با نزدیکان، حرام است اما با غریبهها، حلال! شاید هم میخواست من دامادش شوم مطمئناً او از من خوشش میآمد وگرنه زنی که اعتقادات مذهبی دارد نباید هیچرقم، از آنها پا پس بکشد. اما دقیقاً نقص همینجاست؛ با اینکه برادر و خواهر محرماند اما به هم حراماند! و از سویی، بیگانگان که حراماند، برای داشتن رابطهی جنسی حلالاند! این نامفهومترین بُعد از حرام و حلالی در باورهای آن زن مذهبی بود.
آن زن تا جایی که امکان داشت در گوشم پدرم میخواند تا برای این فاحشههای طبقهی بالا فکری بکند هنوز آنان را مقصر جنایتش میدانست. با پدرم قدرت زیادی گرفته بود. شاید احساس میکرد نهتنها هیچ مانعی ندارد بلکه با استفاده از یک مرد دیگر که سالها همسایهی او بوده میتواند ریشهی فحشا را از این ساختمان برکند. درگیری مداوم پدرم با مشتریان فاحشهها به بهانههای مختلف و ممانعت از آنان برای ورود به آسانسور، اگرچه نارضایتیهای زیادی را رقم زد اما تااندازهای موفق بود تا از زنان فاحشه را از آمدوشد مشتریان بینصیب کند. او که خود دوست و مشتری آن زنان بود اکنون دشمنشان شده بود فقط بهواسطهی حرفهایی که مادر دوقلوها مکرر در گوش او میخواند شاید میخواست بار جنایت او را اندکی از دوشش بردارد و بهتلافی محبتهای گذشتهاش، جبران مافات کند. شاید هم میل به رسیدن یک زن تنها که وضع مالیاش بهتر از ما بود و پختوپز هم میکرد او را ترغیب مینمود. شاید هم آرزوی کامیابی از او مشغلهی جدید ذهنش شده بود. چیزی که من در خواب دیده بودم. هیچوقت ندیدم آن دو کاری باهم کرده باشند اما پدرم شبهای زیادی در خانهی آن زن سر میکرد.
دخترش هم فضا را اندکی باز میدید و سعی داشت تا با من ارتباط برقرار کند. ارتباطی از سر ترس و بیپناهی.
اینکه مادرش چقدر روی پدرم تأثیر گذاشته و چه ها در گوش او ميخواند را تماماً او برایم بازگو میکرد و میگفت، میترسم که شر دیگری درست شود. مادرش غذا میپخت و آن را برای من میآورد تا باهم بخوریم.
روزها کتابهایی که در طول حبسم خوانده بودم را برایش بازگو میکردم او تمامقد گوش میشد هرگز اینچنین محیط بازی شاید ندیده بود. چیزهایی که من میگفتم با آنچه مادر مذهبیاش سالها به گوشش خوانده بود تازگی داشت. مشخصاً خودش هم چندان دل خوشی از نصیحتهای مادر راهبهاش نداشت. میگفتم مذهب مادر حرفهای هزاران قرن پیش است؛ چندان نمیپذیرفت اما شاید از نتیجهی رفتار مذهبی مادرش که آگاه شد و از حرفهای آگاهیبخش من به این تردید افتاد که آنچه مادرش میگوید، تماماً حرف مفت است.
او نیز میخواست از این بستر زاغهنشینی رها شود اما قادر نبود فقط به خاطر اینکه نمیدانست پشت این زاغههای خراب چه دنیایی هست؟ حرفهای من قند در دلش آب میکرد. باورش نمیشد جهان بیرون از این زاغه آپارتمان یک دنیای دیگر است. دوست داشت آن را تجربه کند. بسیار آرزو میکرد که کاش پسر بود. هرچند میگفت البته نه پسر مادرم. چون سرنوشتی چون برادرانم در انتظارم میبود ازاینرو خوشحال بود هنوز سر به تن دارد.
ارتباط مستمر، ما را بیشتر به هم نزدیک میکرد. او شیفتهی کلام و اندام و افکار من شده بود. مدام سعی داشت مرا لمس کند، حتی لابهلای حرفهایم که اصلاً ضرورتی نداشت اما خود را میچسباند و یک حرکت لمسی میکرد؛ البته شدیداً با ترس بسیار، آنچنانکه وقتی مادرش سرزده میآمد رنگ از رویش میرفت؛ اما لبخندهای مادرش هیچ سرزنشی به همراه نداشت ازاینجهت او اندکی جسورتر میشد. شاید آب از سرش گذشته بود. بههرحال او دیگر باکره نبود. یک زن جوان بالغ بود و آمادهی سکس. اما من مرد نبودم. مرد بدون احساس مردانگی مرد نیست. شبیه یک رادیوی قدیمی فقط حرفهای قشنگ میزدم بیآنکه گویندهاش بتواند همزمان با حرفهایش بدن شنونده را لمس کند. هرچقدر پدرم بیشتر با مادرش گرم میگرفت او آزادی عمل بیشتری احساس میکرد و وقت بیشتری با من میگذراند. سعی میکرد تروتمیز نزدم بیاید و البته خوشبو. بوی خاصش با یک عطر همیشگی توی ذهنم ماند. چندین بار اتفاق تجاوز برادرانش را بازگو کرد اگرچه نیازی نبود اما لابد میخواست حس مرا برانگیزد. اگر اندکی میل جنسی در من بود بدون توجه به جنایتی که اتفاق افتاده بود آن دختر را در برمیگرفتم البته اگر ترس از شر دیگری این اجازه را میداد. او ساده و زیبا بود. بدن لاغری داشت با صورتش گرد و تپل که چندان همخوانی نداشت. با چشمانی که شبیه برادرانش نبود. بیشتر به مادرش رفته بود ولی در کل سرنوشت کاری کرده بود که دو زن تنها نصیب دو مرد تنها شوند با این تفاوت که ظاهراً والدین هر دو از هم کام میگرفتند اما فرزندان به دلیل نقض جنسی من قادر به این کار نبودند. من به دلیل این نقص جنسی، برادر از هر برادری بودم برایش!
آبرویی که ریخته شود چیزی برای حفظ کردن ندارد. او لوند به نظر میرسید. چیزهایی میپوشید که چیزهای بیشتری از بدنش را عریان نشان دهد. نمیدانم اگر مادرش مشغول پدرم نبود شاید لحظهای نمیگذاشت دخترش کنار پسر همسایه سر کند، شاید هم او به دخترش میگفت که بیشتر با من باشد تا هر دو مرد حامیشان باشیم و آبروی رفتهشان را به جوی بازگردانیم شاید هم بالاخره ازدواجها اتفاق بیفتد.
او از درس و مدرسه جداشده بود در حقیقت یک دختر آفتابمهتابندیده بود. هیچگاه فکرش را نمیکردم روزی در کنار دستم ببینمش. آنهم در فاصلهای که تمام مرز بدنهایمان، لباسهایمان بود.
حق با من بود او از اینکه ماجرای تجاوز برادرانش را لو داده بود غمگین بود. میگفت انتظار این رفتار عجیب مادرم را نداشتم. نفهمی کردم و بارها و بارها گریست و خود را سرزنش کرد. او بهواقع خود را مقصر اصلی مرگ آنان میدانست. میگفت، اگر شرایطی مهیا میشد دوست دارم ازاینجا بروم. من ازاینجا میترسم. اما قبلش باید بفهمم چه بلایی بر سر جنازهی برادرانم آمده؟
روزها همسایگان را پنهانی زیر نظر داشتیم. فهمیدن سارقان جنازهها، کم از زنده کردن آنان نداشت. هرچند بیفایده بود چون زمان زیادی ازش گذشته بود. ولی این راز سربهمهری بود که باید میفهمیدم. بخصوص برای من. چون به این فکر میکردم که کسی یا کسانی اینجا هستند که ممکن است جنازهها را در آن خیابان بفروشند ازاینرو، کل روز دم در ساختمان با آن دختر آمدوشد همسایگان را نظاره میکردیم تا اگر چیزی خارج شد و یا حرکت مشکوکی زدند بفهمیم. بههرحال مثله کردن اجساد و خارج کردنش، کار سادهای نیست من خودم برای خارج کردن اندامهای آن زن چاقی که به قتل رساندم هزار بار مردم و زنده شدم. اما خبری نبود. جز اینکه به ترک دیوار هم مشکوک بودیم.
شاید اجساد، همان شب از ساختمان خارجشده بودند. وجود طبقات زیرین خورهی جانم شده بود. میخواستم دررویی به آن پیدا کنم. کاش آسانسور وجود نداشت تا با کمک طنابی چیزی میتوانستم به طبقات زیرزمینی بروم. خودم را سرزنش میکردم که چرا روزی که آن را نصب کردیم طبقات زیرین را از قلم انداختیم!؟
خواهر دوقلوها پرسید این آسانسور چطور بالا میرود؟ کل ساختار آسانسور را برایش توضیح دادم. گفتم که این یک اتاقک است و از طریق کابلهایی و با نیروی برق و موتوری که در خرپشتی است میتواند بالا و پایین کند. او پرسید این اتاقک را چه چیزی نگه میدارد؟ پاسخ دادم همان کابلها، نگهدارندهی اتاقک هستند. پرسید، یعنی هر طبقه یک اتاقک ندارد؟ گفتم نه یک اتاقک است که در هر طبقه متوقف میشود. طفلک جز طبقهی همکف جایی را ندیده بود. پرسید خب اگر اتاقک بالا میرود چطور درش همین طبقه باقی میماند؟ خندیدم گفتم نه! اتاقک داخل سیاهچاله است. خود اتاقک در ندارد. هر طبقه یک در هست که وقتی آنجا متوقف میشود درب باز میشود. با گفتن این حرف یک آن جرقهای در ذهنم خورد؛ اینکه اگر اتاقک آسانسور در طبقات بالا باشد یعنی دیگر در طبقهی پایین چیزی نیست!
این یعنی اگر درب طبقهی همکف را بتوان باز کرد همان محفظهی خالی و آن سیاهچاله وجود دارد. این یعنی وقتی آسانسور بالا برود طبقات پایین دیگر آسانسور ندارند! با این ایده، با شعف بسیاری بلند شدم گفتم، دمت گرم دختر. یافتم.
ادامه دارد...[شمارهی هر قسمت از این رمان در پایین قابل مشاهده است برای خواندن ادامهی داستان روی آنها کلیک نمایید.]