آدم عوضی! فصل دو [قسمت سی و یک]
فصل یک را از اینجا بخوانید.
"فرزندم بگذار اعترافی بکنم."
این را پدرم گفت و برای نخستین باری بود که میخواست اعتراف کند. ناخواسته استرس عجیبی گرفتم چون خودم را برای شنیدن بدترین چیزها آماده نمیدیدم. با اینکه هنوز حرفش را نزده و هنوز دردناک نبود اما ابهامات دردآور گذشته را برایم یادآوری کرد. چه چیزی میخواست بگوید؟ میخواست بگوید که من مادر دارم؟ میخواست بگوید آن خوابی که دیدم راستکی بود و با مادر دوقلوها رابطه دارد؟ میخواست قصهی آن عکس زن هندی را بازگو کند؟ یا علت وخامت اوضاع مالی را و یا چیزی که اصلاً مغزم به آن نپرداخته بود؟ تمام این حدسیات در کمتر از چند ثانیه در ذهنم نقشبست.
×××
وقتی حرفی از اعتراف زده میشود حتی اگر تکاندهنده نباشد، با شنیدن کلمهی اعتراف، آدمی تکان میخورد. با چشمانی لرزان، روی چشمان گنگ و بیمارش و روی لبهایش مرتب در حال بالا پایین کردن بودم، تا بهدرستی بفهمم آیا آنچه لبش میگوید همانی است که چشمش میخواهد بگوید؟ بیفایده بود. چشمانش روزبهروز وخیمتر میشد و ناخواندنیتر.
×××
لحظهای سکوت کردم که ادامه داد:"ببین پسرم اعترافی که میکنم برای این است که اندکی آسوده شوم. من عمداً کتابهایی مشخصی را برایت میخریدم تا شبیه من فکر کنی. عمداً بازیهایی را با تو شروع کردم تا کمتر بیرون بروی. وقتم را کامل و عمداً در اختیارت میگذاشتم تا وقتت را با خودت و دنیای پیرامونت نگذرانی. من نخواستم تو شبیه خودت باشی. خواستم شبیه خودم باشی، تا هم راحتتر بزرگت کنم و هم کمتر عذاب بکشم. من خودخواهی کردم. امیدوارم مرا ببخشی."
×××
خندهام گرفت. این چه اعتراف مسخرهای بود؟ او چه چیزی را میخواست بگوید که نگفت؟ در آن چند ثانیه سکوت، که داشتم به این فکر میکردم که چه میخواهد بگوید، چه شد که نگفت؟ چه چیزی به ذهنش خطور کرد؟ چه اعترافی را پشت این سخنانی که هیچچیز مهیج و پررمزورازی در خود نداشت، پنهان کرد؟ چه فکری، منصرفش کرد؟
×××
پوزخندی زدم و زدم روی دوشش؛ انگار که به او فهماندم چیز تکاندهندهای نگفت. حس کردم فقط خواست حرفی بزد که خالی از عریضه نباشد. شاید خودش هم خوب میدانست اصلاً تکاندهنده نبود، حداقل من اینگونه نتیجه گرفتم. حتی اگر حرفش درست باشد چرا فکر کرد من همانی شدم که او میخواست، من که اصلاً هیچچیزیام شبیه او نبود، شاید هم بود و نمیدانستم!
ادامه دارد...[شمارهی هر قسمت از این رمان در پایین قابل مشاهده است برای خواندن ادامهی داستان روی آنها کلیک نمایید.]
متن عالیه. من داستان رو برای فهمیدن ماجرای این پسر و پدر نمیخونم.
درود گوارای قریحهی ذهنت. عه چه خوب پس دنبال ادبیات کار هستی نه داستان کار. آفرین