از لحظهای که مثانهام اصرار داشت بشاشد، غمم گرفت و غم، بشاش بودن را از من گرفت. جلوی شاشم را گرفتم تا جایی که دیگر نمیشد شاشید!
×××
چرایش را نپرسید که چیزی نبود جز ماخوذ به حیا بودن بیخودی!
با اینهمه به طرز خیلی احمقانه ادرارم را از آن لحظه، به مدت چندساعت بعد نگه داشتم و این یعنی سرکوب مثانه! اما فقط نگهداشتنش نبود بلکه حبابش را با چای و نوشیدنی بیشتر به مرز انفجار رساندم؛ و این نیز یعنی اصرار بر سرکوب!
آنچنان که وقتی برگشتم منزل، فاصلهی چند کیلومتری را ظرف سه سوت طی کردم و وقتی شلوارم را کشیدم پایین که بشاشم، شاشبند شدم!
یک ساعت تمام روی کاسهی توالت از مثانه خواهش کردم که ول کند و بشاشد اما نشاشید....
×××
مثانه میخواست بجای گشودن دریچهی ادرار، پاره شود. درست شبیه بادکنکی که نمیخواهد هوای فشرده و انبوه را از دریچهاش خارج کند و میل به ترکیدن دارد.
درد مثانه، رعشه میانداخت بر وجودم.
مثانهام بند آمده بود و خیال باریدن نداشت حتی باسن هم همراهی نکرد با ریدن!
خیلی دیر ولی بعد از کلی کش و قوس آمدن و درد کشیدن ستون فقرات و شفقات مثانه بالاخره بعد از خرواری ساییدن(!) درپوش را برداشت و باریدن گرفت.
×××
این حماقت کودکی یکبار بود اما آموزنده بود. اینکه وقتی بالاجبار جلوی رفتار طبیعی چیزی را میگیری باید منتظر واکنش غیرطبیعی آن هم باشی! آنچنان که در هنگام مفرح ذات هم دیگر ممد حیات نیست.
بعبارتی دیگر، شبیه کسی که ساعتها اشکش را درآوردی و حال میخواهی با بامزهترین چیزها بخندانیش! طول میکشد تا غم سنگین دلش را رها کند و با شادی بعد از غم، اخت بگیرد.
یا شبیه بردهای که سالها بردگی کرده اما به محض آزادی، میلی به رهایی ندارد
و هزاران مورد دیگر...
×××
اکثر مردم معترض به خیابان نرفتند و شاید هم نروند چون سالهای مدیدی است که جلوی آزادیشان را به زور گرفته بودند و وقتیکه راه مفری باز شود شاشبند میشوند.
طول میکشد بدن و ذهنشان بفهمد آزادی همین نزدیکی است..
طول میکشد بدانند وقت رهایی است...
ولی بالاخره ول میکنند یوغ بردگی را؛ درپوش بندگی را و درد زندگی را.
چون اگر ول نکنند میترکند!